در آرزوی حفظ فقط هرچیزی*

نیاز به نوشتن دارم و برابرش مقاومت می‌کنم. یا نمی‌دانم، میل و نیازم به نوشتن کافی نیست برای اینکه لختی درونی‌ام برای هرکاری را بشکند. باید بنویسم تا بیش از این رشتهٔ زندگی از دستم خارج نشود، تا حس نکنم که کنترلم برای روی همه‌چیز را از دست داده‌ام و حتی دیگر تصویری از این‌که اوضاع چگونه است ندارم.

کارهای روزمره‌ای هست که انجامشان نمی‌دهم، یا به سختی انجامشان می‌دهم: آماده‌کردن کلاس، تصحیح‌ ورقه‌ها، خواندن مقاله‌های دوستان و… کارهای اصلی‌ای است که به بهانهٔ آن‌ها کارهای روزمره را به عقب می‌اندازم، مهم‌تر از همه قطعاً پایان‌نامه.

چیزهایی به طور روزمره آزاردهنده است. مثلاً اینکه هرروز دوستانی یا اساتیدی بپرسند حالم چطور است. نمی‌دانم انتظار شنیدن چه چیزی را دارند. حالم قطعاً افتضاح است. معلوم نیست تا کی نمی‌توانم به ایران بیایم و خانواده و دوستانم را ببینم، حتی معلوم نیست که تا کی می‌توانم این‌جا بمانم. زندگی‌ای انقدر دور از آنچه دوستش دارم و انقدر لرزان در هرچه که حالا دارم چطور می‌تواند چیزی غیر از فاجعه باشد؟ اما چطور می‌شود به آدم‌هایی در اینجا که درگیر هیچ‌کدام از این دو نیستند چیزی گفت که بفهمند؟ فاصلهٔ بین تجارب‌مان انقدر زیاد است که توضیح حالم به آن‌ها حتی به انرژی و زمانی که نیاز دارد نمی‌ارزد، چه رسد به اینکه اصلاً بخواهد کمکی کند.

کاش دست‌کم حالم از كارم خوب بود، اما نیست. مهم‌ترین بخش پایان‌نامه پیش نمی‌رود. همچنان فکر می‌کنم نمی‌توانم به هیچ سوال و پروژهٔ دیگری به این اندازه متعهد باشد. موضوع کارم انقدر خود من است که نمی‌خواهم و نمی‌توانم تصور کنم که موضوع را عوض کنم. و چون انقدر برایم شخصی است، می‌ترسم که هیچ وقت از آب درنیاید، دست‌کم آن‌طور که خودم را راضی کند. این‌طور که درباره‌اش حرف می‌زنم گویی موضوع یکی از آن ایده‌های انسانی در فلسفه است. اما دست‌کم در ظاهرش چنین نیست، به غایت انتزاعی است و تا حد زیادی فنی. بعید می‌دانم برای کسی غیر از خودم روشن باشد که چرا انقدر ارتباط شخصی‌ای با این موضوع دارم.

امیدوار بودم در این‌جا نوشتن کمک کند که چیزی را ببینم که در ذهنم گم شد. امید غلطی بود. در ذهنم همچنان مه غلیظی است که همه چیز را تیره کرده.

* این را از نوشته‌های عین برداشتم. اگر بعد از بیست سال درست در خاطرم مانده باشد.

آونگ‌گون.

تکه‌های مختلف در کنار همدیگر قرار گرفته‌اند و حالا روشن‌تر است که چرا حالم در این سفر خوب نیست: گروه‌های دوستی‌ام دیگر فقط هویت جمعی مشترک نیستند، بخشی از شبکهٔ حمایتی‌اند که زندگی واقعی و روزمرهٔ دوستانم به آن وابسته است و من دیگر بخشی از این شبکه نیستم، نه کمک واقعی‌ای می‌کنم و نه کمکی می‌گیرم. حال آدم‌های اطرافم از زندگی‌شان در این‌جا خوب نیست و نمی‌شود از حضور در اینجا لذت برد وقتی که کسانی که بخش بزرگی از پیوند من با این مکان را می‌ساختند دیگر آنچنان دوستش ندارند، یا دقیق‌تر زندگی‌شان را در آن دوست ندارند. آدم‌ها عصبی‌ترند و کم‌تر باز به گفت‌وگو یا پذیرش تفاوت‌ها بدون حرف زدن، موضوعات اختلاف‌نظر عمیق بیشتر شده و مواضع متعددی برای افراد جنبهٔ هویتی پیدا کرده، به طوری که نه سکوت دربارهٔ این موارد را تاب می‌آورند و نه گفت‌وگو با مخالف را. بسیاری از نزدیکانم جزئياتی را دربارهٔ من یادشان رفته که طبیعی است، احتمالاً من هم جزئیاتی دربارهٔ آن‌ها را یادم رفته. نسبت من با اتفاقاتی که در یک سال گذشته بیشترین تاثیر را بر من گذاشته‌اند با نسبت دوستانم با آن موضوعات یکی نیست. دربارهٔ همهٔ این‌ها فکر کرده‌ام و بعضاً با نزدیک‌ترین‌هایم درباره‌شان صحبت کرده‌ام. اما موضوع دیگری هم هست که خودم به آن نرسیدم، نون بود که به آن اشاره کرد و من هنوز برابر پذیرفتنش مقاومت می‌کنم. نون گفت که شاید اینکه حالا این‌جا کمتر خانه است نتیجهٔ این است که جای دیگری بیشتر شبیه خانه شده. نمی‌خواهم این را بپذیرم، هیچ تصمیم خودآگاه و قطعی برای خانه‌ای در جای دیگر ساختن نداشته‌ام. تلخ است که ببینم تلاش‌هایم برای صرفاً بقا یافتن در جای دیگر در واقع ساختن خانهٔ دیگری بوده که حالا تا حدی پایبندم کرده، و به جایی رسیده‌ام که دیگر نه آن‌جا کاملاً خانه است و نه جای دیگری می‌تواند خانهٔ کاملی باشد. اما می‌فهمم که حقیقتی در این تصویر هست.

می‌توانم فهرست بالا را ادامه دهم. اما به رغم همهٔ این‌ها می‌بینم که من هنوز این شهر را دوست دارم. اما شاید این دوست داشتن دیگر فقط وابسته به نزدیک‌ترین آدم‌های زندگی‌ام نباشد. زندگی در تهران قوه‌هایی دارد که می‌تواند من را شگفت‌زده کند. اینکه هنوز می‌توانم بنشینم در کافهٔ همیشگی و با کارمندان جدیدش رابطهٔ انسانی و دوستانه‌ای داشته باشم، اینکه می‌توانم بعد از ده سال دوستی را ببینم که اتفاقاً هیچ وقت در شبکهٔ دوستی‌ام نبوده اما تجربه‌ها و زندگی‌ای که کرده برای‌مان موضوعی باشد برای ساعت‌ها بحث مشترک. این‌که هنوز در نقطه‌هایی از این شهر افرادی هستند که حتی اگر همدیگر را نشناسیم نگاه‌مان به جهان ما را به هم پیوند می‌دهد. فکر نمی‌کنم در هیچ کجای دیگری از جهان این ميزان امکان دیدن آدم‌هایی با شخصیتی و زندگی پرجاذبه‌ای را داشته باشم.

جوی گشادشده

تعارف را که کنار بگذارم، این‌بار حالم در تهران خوب نیست. نمی‌توانم به چیز خاصی اشاره کنم که تغییر کرده. شاید اصلاً اثر سال سختی باشد که گذرانده‌ام. سال گذشته وقتی از تهران برگشتم، به این فکر کردم که لازم نیست گرفتار تصویر «بی‌خانه‌بودن» شوم. آن روزها واقع‌بینانه به نظر می‌رسید که خودم را صاحب دو خانه بدانم. اما حالا می‌بینم که چطور هرروزی که در تهرانم حساب می‌کنم که چند روز دیگر به خانه‌ام در آن سوی کرهٔ زمین برمی‌گردم، همان‌طور که روزهای بسیاری در آن‌جا فکر می‌کردم تنها امکان قرارگرفتنم برگشت به تهران است. نمی‌دانم چه می‌خواهم، نمی‌دانم کجا می‌توانم قرار بگیرم، نمی‌دانم که چشم‌اندازی از آینده خوشحال و امیدوارم می‌کند.

فکر می‌کنم که دیگر نه لیاقت داشتن دوستی نزدیک را دارم و نه امکانش را. دوست نزدیکی که در کلیت زندگی‌ام نقش داشته باشد و من چنین نقشی در زندگی او داشته باشم و امکان اشتراک در نظرگاهی واحد به زندگی‌مان را داشته باشیم. دوستانم خارج از ایران بخش بزرگی از زندگی من و آنچه ذهنم را مشغول می‌کند را نمی‌دانند و نمی‌فهمند. دوستانم در این‌جا مدت‌ها است که زندگی‌شان را بدون من پیش برده‌اند و جای من در روزمره‌شان کوچک‌تر و کوچک‌تر می‌شود.

چند روز پیش به دلیلی چند متن قدیمی وبلاگ را می‌خواندم، متن‌هایی برای حدود پانزده‌سال پیش. از خودم ترسیدم. از اینکه انقدر متفاوت بوده‌ام. به ذهنم رسید که پاک‌شان کنم. از آن انسان زیاده آشکارگو و ستیزه‌جو بدم آمده بود. اما محافظه‌کاری افزایندهٔ این سال‌ها باعث شده که حتی جرئت پاک‌کردن گذشته‌ام را هم نداشته باشم. در خواندن نوشته‌های قدیمی، چیز دیگری هم توجهم را جلب کرد: چقدر روان‌تر می‌نوشتم. معلوم است که آنچه می‌نوشتم ریشه در تجربهٔ هرروزه‌ای داشت که به همان زبانی تجربه می‌شد که به آن می‌نوشتم. اینطور نیست که حالا روایت ذهنی‌ام به زبانی غیر از فارسی باشد، بیشتر این است که انگار دیگر آن زبان روایی که واسطه یا بخشی جدایی‌ناپذیر از تجربه‌های قبلی بوده را ندارم. انگار همان‌طور که زمانی نزدیک‌ترین دوستانم آرزو می‌کردند، تجربه‌هایم بی‌واسطه‌تر شده؛ بدون پرده‌ای از روایت.

تهران

یک هفته است که رسیده‌ام و امروز خبر ترور. نگرانم و ترسیده و عصبانی. اما همان‌طور که همیشه بوده، تحمل همهٔ این‌ها و ادامه دادن زندگی در تهران ساده‌تر است. مثل بسیاری از بارهای قبل که در تهران بوده‌ام و فاجعه‌ای اتفاق افتاده، نشسته‌ام در کافهٔ هنوز همیشگی. گاهی اخبار را می‌خوانم اما همچنان می‌توانم در میانش گاهی چند خطی بنویسم و کار کنم. عجيب است اما تصویر گذشتهٔ من هم همین بوده. در تهران و در میان خطر و ترس کار کرده‌ام؛ نگران بوده‌ام، فکرم مشغول بوده، یک چشمم به اخبار و یک دستم به تلفن و حرف زدن با دوستان بوده، اما در کنارش کار هم می‌کردم. حس این‌که نشسته‌ام کنار آدم‌هایی که نسبت (تقریباً) مشترکی با فاجعه داریم می‌گذارد که در حین نادیده نگرفتن ترس‌ها زندگی روزمره را هم بگذرانم. قابل مقایسه نیست با وضعیتم در خارج از ایران. یکی از تصاوير سال گذشته که بعید می‌دانم از ذهنم برود صبح بعد از روزی بود که آمریکا به یمن حمله کرد. با دوستانم از دانشگاه به سمت خانه‌های‌مان راه می‌رفتیم و تحمل صحبت‌هایشان و تظاهر به این‌که اتفاقی نیفتاده سخت بود. همان‌طور که به ظاهر همراهی‌شان می‌کردم در صحبت‌های متفرقه از دانشگاه، به این فکر می‌کردم که چقدر زندگی‌شان با من متفاوت است که می‌توانند از حملهٔ کشورشان کشوری دیگر بی‌خبر باشند. روز دیگری که خطر جنگ شاید از هروقت دیگری بیشتر بود، در خانه نشسته بودم روی زمین و با صدای بلند گریه می‌کردم، دست‌هایم را گرفته بودم جلوی صورتم و تصاویر تهران و عزیزانم از جلوی چشمم رد می‌شد. آن روزها فکر می‌کردم هیچ چیز آرامم نمی‌کند و هیچ وقت دیگری نمی‌توانم دوباره از جایم بلند شوم و به زندگی برگردم. تصور اینکه به دانشگاه بروم و با کسانی مواجه شوم که خود را دوست من می‌دانند اما کمترین تصوری از ترس و خشمی که نابودم کرده ندارند غیرممکن بود.

کنار آمده‌ام با اینکه زندگی قرار نیست هیچ وقت آرام‌تر بگذرد. مسئله فقط این است که کجا باشی و کنار چه کسانی تا بتوانی اضطراب و درد را بگذرانی.

پی‌نوشت: متن را چند روز بعد از نوشتنش توانستم اینجا بگذارم، به خاطر گرفتاریم با اینترنت که البته بخشی از تجربهٔ این‌جا بودن است.

بی‌صدا

بیش از هر وقت دیگری، تفاوت موقعیتم در ایران و اینجا به چشمم می‌آید. در ایران زندگی کردن همراه است با کنش سیاسی. چه زنی باشی که بی‌حجاب در خیابان راه می‌رود، یا معلمی که سعی می‌کند بچه‌ها را با مفاهیم و شیوه‌های بحث کردن آشنا کند، یا حتی کسی که در بحث‌های سیاسی گهگاهی نکته‌ای را یادآور می‌شود. در چنین شرایطی اعلام موضع سیاسی در شبکه‌های اجتماعی تنها جلوه‌ای است از زندگی سیاسی در جریان، تنهای یک بعد برای بلندتر کردن صدایی که حالیا اثری دارد، هرقدر محدود و مختصر. خارج از ایران همهٔ آن جنبه‌های دیگر اثرگذاری سیاسی از بین می‌رود؛ دست‌کم برای من از بین رفته. من همیشه فکر کرده‌ام که فعالیت در شبکه‌های اجتماعی نمی‌تواند و نباید فعالیت سیاسی اصیل دانسته شود. حالا در نبود امکانی برای فعالیت حقیقی، صرف چنین صحبت‌کردنی به چشمم بیش از همیشه مضحک و نابجا است. البته چیزهای دیگری هم هست، مثل ترس از اینکه در فاصله تصویر واقع‌بینانه‌ای از وضعیت نداشته باشم. همهٔ این‌ها باعث شده که پیوندهای فعالم با شرایط سیاسی ایران کم‌تر و کم‌تر شود. همهٔ کاری که می‌کنم رفتار منفعل خواندن و گوش کردن به دیگران است.

فعال بودن در اینجا و در مسئلهٔ بی‌واسطه‌ای که فضای سیاسی و اجتماعی فعلی با آن درگیر است معنای بیشتری دارد: در دانشگاهی درس می‌خوانم که دانشجویان، اساتید، و کارمندانش برای مجاب کردن دانشگاه به دست‌کشیدن از حمایت و کمک به نسل‌کشی فعال‌اند. همراهی با آن‌ها ممكن و بامعناتر است. اما همراهی‌ام با این اعتراضات محدود است به اینکه نامم امضایی باشد بر پای بیانیه‌ای یا یکی باشم در میان جمع تحصن‌کنندگان. اینجا صدایی از خود ندارم. فکر می‌کنم که اگر حرکت مشابهی در ایران بود، مشارکتم در آن شکل متفاوتی داشت: سعی می‌کردم شکلی دهم به مطالبات یا روش‌های اعتراض؛ حتی اگر تلاشم چندان اثرگذار نمی‌بود، هنوز بامعنا بود که برای هم‌فکرانم بنویسم که راه‌های دیگری هم هست یا جنبه‌های دیگری از موضوع که باید در نظر گرفته شود. در ایران، مثل هر کس دیگری با موقعیت مشابه، صدایی داشتم و امکانی برای اثرگذاری هرقدر محدود بر فعالیت‌ها. این‌جا موقعیتم را می‌دانم. می‌دانم که هیچ کس صدایم را نمی‌شود. تنها کاری که در دستم بر می‌آید مشارکت بی‌صدا در حرکت‌های جمعی است، هرقدر با جزئیاتش مخالف باشم.

روزمرگی و نوشتن

همچنان هرروز به نوشتن فکر می‌کنم اما نمی‌نویسم. همان اثری است که از اولین روزی که این وبلاگ را در ۱۶ سالگی شروع کردم تجربه‌اش کردم: کافی است که جایی برای نوشتن باشد، ان‌وقت تمام تجربهٔ زندگی از خلال روایتی می‌گذارد که تصور می‌کنی خواهی نوشت. دیگر حتی مهم نیست که واقعا بنویسی یا نه، زندگی و تجربه همیشه با روایتی پوشیده شده.

حالم بالا و پایین زیادی دارد. حدود سه ما سعی کردم بنویسم (نه در این‌جا، برای پایان نامه) و بارها به در بسته خوردم. می‌نوشتم و آن‌چه می‌نوشتم را دوست نداشتم؛ نه جالب بود، نه دقيق، و نه درست. هیچ فضیلیتی نداشت. اضطراب مدام بالاتر می‌رفت و نزدیک‌ترین‌هایم تنها اطمینانی که می‌دادند که این بود که بارها من را در این وضعیت دیده‌اند و بالاخره شروع به نوشتن خواهم کرد. و شد. یک روز که به عادت این مدت قبل از طلوع از خواب بیدار شدم، شروع به نوشتن کردم و در کمتر از ده روز نزدیک به هفتاد صفحه نوشتم، لاینقطع.

نوشتهٔ هفتادصفحه‌ای هیجان‌زده‌ام کرد. حس می‌کردم بالاخره چیزی را یافته‌ام که حتی اگر دقیق و درست نباشد جالب هست. این هم وصف عجیبی برای نوشته‌های فلسفی است: جالب.

در حدود یک ماهي که از نوشتن آن هفتاد صفحه گذشته کار خاصی نمی‌کنم. می‌دانم باید به نوشتن ادامه دهم، یا به تصحیح و تکمیل، اما دوباره نمی‌توانم. هر چه می‌گذارد به محتوایش بیشتر شک می‌کنم. هر تصحیحی که می‌کنم بنیان ایدهٔ اولیه بیشتر می‌لرزد و نمی‌دانم که چقدر طول خواهد کشید که کلاً کنارش بگذارم.

دو تصویر متناقض از کار فلسفی مطلوب در ذهن دارم: یکی نوشته‌های به ظاهر ساده، کوچک، درخشان، و گویی مستقل از هر قبل و بعدی. این یک ایدئال کار فلسفی است. از میان معاصران به گمانم نیگل استاد این کار است. نمونهٔ آشناترش گتیه است. مقاله‌ای گویی از ناکجا و تا ابد اثر گذار. ایدئال دیگر کار محققانهٔ پر از جزئیات است. این دومی لابد قرار است که کار اصلی دانشجوی دکتری باشد. اما آن ایدئال اولی تمرکز بر آن را سخت‌تر می‌کند. یکی از شک‌های مدامم به ان‌چه می‌نویسم این است: بیش از آن پیچیده و پرجزئیات است که بتواند درست باشد.

نکتهٔ عجيب این است که در فلسفهٔ اخلاق تقریباً هیچ نمونه‌ای از آن ایدئال اول را دوست ندارم. شاید نزدیک‌ترین نمونه کارهای ویلیامز باشد که آن‌قدر از نظر فکری از او دورم که حتی نمی‌توانم ایدئال محسوبش کنم، یا فرانکفورت و ستراوسون. در عوض نوشته‌های همهٔ قهرمانانم در فلسفهٔ اخلاق پر است از جزئيات و پیچیدگی. تناقض همین‌جا است که انگار جایی در عمق وجودم باور دارم که فلسفهٔ اخلاقی که به سمت درست اشاره دارد نمی‌تواند و نباید انقدر پیچیده و دور از دست باشد. اما متن‌هایی که با ان‌ها همدلی دارم دقیقا از همین دست‌اند.

حالم همين بالا و پایین را دارد. هیجان از اضافه کردن پیچ تازه‌ای و بعد شک به این‌که همهٔ این جزئیات و تدقیق‌ها که چه. درست که نخواهد بود، حتی دیگر هیجان‌انگیز هم نیست.

خستگی زیاد اوضاع را بدتر هم می‌کند. این ترم مسئولیت‌های زیادی دارم که کنترلی بر آن ها ندارم، یعنی مربوط به کار خودم نیستند، اما مجبورم که انجامشان دهم. فهمیده‌ام که خستگی مقاومتم را بسیار کمتر می‌کند، اول از همه برابر استرس برای کار، بعد برابر دلتنگی برای زندگی‌ام و نزدیکانم در ایران، و در آخر برابر خشم از وضعیت سیاسی. و من این روزها پر از استرسم و دلتنگی و خشم.

سکوت و نوشتن

در چند ماه اخیر سختم بوده که بنویسم. هیچ وقت دیگری به این اندازه از بی‌اثر بودن حرف زدن شرمگین نبوده‌ام که این چند ماه و در مسئلهٔ فلسطین. برایم بی‌معنی بوده که در برابر فاجعه‌ای که جلوی چشم‌مان رخ می‌دهد بنویسم درحالی که این نوشتن‌ها و حرف‌زدن‌ها به هیچ‌جا نمی‌رسد. با استدلال‌ها دربارهٔ این‌که چرا مقابله با پروپاگاندا مهم است آشنایم. ناامیدی‌ای که از آن حرف می‌زنم بیشتر روانی است تا عقلانی است. لابد هنوز هم اگر با عقل سرد بنشینم و محاسبه کنم لابد نتیجه می‌گیرم که امیدواری تصمیمی سیاسی است: دقیقاً زمانی که نیروهای متعددی در کارند تا افراد را متقاعد کنند که تلاش‌ها اثری ندارد، مهم است که به تلاش‌کردن برای تغییر ادامه داد. اما از نظر ذهنی و روانی در حالتي هستم که نمی‌توانم. سیاهی جلوی چشمانم را گرفته. توحشی که در جریان است از نوشتن و حرف زدن ناتوانم کرده. کسانی که هنوز می‌توانند فعال باشند را تحسین می‌کنم. ولی این را می‌دانم که تا وقتی این پرده را از جلوی چشمم کنار نزنم، من یکی هیچ کار با معنایی نمی‌توانم بکنم.

احساس ناتوانی در نوشتن دربارهٔ چیزی که عاملی اثرگذار در فکر و زندگی‌ام در این چندماه بوده باعث شده که شرمنده باشم از اینکه از چیزی دیگر هم بنویسم. اما من اگر ننویسم، روزمرگی از دستم در می‌رود. من زندگی‌ام را در روایتم از زندگی‌ام زندگی می‌کنم. باید برگردم به نوشتن، دربارهٔ دانشکده، دوستانم، و خودم و پایان‌نامه.

حال یکی از همکلاسی‌ها هیچ خوب نیست، دقیق‌ترش این است: فروپاشیده. به دلایل مختلفی با او احساس همدردی شدیدی دارم و این دلایل از قضا در ظاهر تفاوت‌های شديدمان است. من پیوند عمیقی از نظر حسی با جایی که از آن آمده‌ام دارم. ایرانیان و ساکنان خاورمیانه به طور خاصی برایم مهم‌اند و دغدغه‌شان را دارم؛ بدون این‌که ذره‌ای تعلق به ایدئولوژی ناسیونالیسم داشته باشم یا از جنبهٔ مذهبی هم‌دینان برایم مهم باشند. تعلقم و حساسیتم به مسائل ایران و خاورمیانه چیزی است از جنس حسی که به خانواده داریم. لازم نیست فکر کنیم که از نقطه‌نظری خنثی بهترین‌اند یا باارزش‌تر از انسان‌های دیگر هستند؛ با این‌حال قابل درک است که توجه بیشتر و پیوند عاطفی عمیق با آن‌ها داشته باشیم. این وابستگی به جایی که از آن آمده‌ام در این شرایط من را در موقعیت آسیب‌پذیری قرار می‌دهد. از یک طرف کسانی این وابستگی را به دیدگاهی سیاسی تفسیر می‌کنند که باعث می‌شود پیش‌فرض‌هایی منفی متعددی دربارهٔ من داشته باشند. از آن سو، به خاطر بی‌عملی‌ام در دفاع از کسانی که ادعا می‌کنم دغدغه‌شان را دارم در معرض سرزنشم. همکلاسی کمابیش همین وضعیت را دارد به دلیل پیوندهایی بسیار متفاوت با من، با اجداد از هولوکاست جان‌به‌دربرده.

تفاوت ظاهری دیگر‌مان که به شکل نامنتظره‌ای باعث همدردی من می‌شود رویکردی است که به زندگی حرف‌ای‌مان داریم. از سال اولی که این‌جا بوده تقریباً در هر کنفرانسی که می‌توانسته شرکت کرده و تا جای ممکن تلاش کرده که چیزی منتشر کند. زندگی دانشگاهی او سری‌ای از موفقیت‌های کوچک است. من برعکس برابر چنین وسوسه‌ای مقاومت کرده‌ام. انرژی‌ام عمدتاً صرف این شده که موضوعی پیدا کنم که کار کردن بر روی آن مصداقی از نحوه‌ای از فلسفه‌ورزی باشد که مستقل از موفقیت دانشگاهی تحسین می‌کنم. او حالا زیر فشار هزار تعهد جزئي که برای خود ساخته وا داده، من هر روز در اضطراب این هستم که شاید اصلاً در جایگاهی نبودم که بخواهم به جای موفقیت‌های کوچک در دسترس‌تر چنین سنگ بزرگی را بردارم که نتیجه‌اش یا یک موفقیت لذت‌بخش بزرگ است یا شکست کامل. اما همین افراط هردو‌مان در مسیری که پیش گرفته‌ایم چیزی است که باعث می‌شود همدردی‌ام با او بیشتر شود. هیچ‌کدام نخواسته‌ایم هم به نعل بزنیم و هم به میخ. جایی خیلی زود تصمیم بسیار رادیکالی برای دورهٔ تحصیلی‌مان گرفته‌ایم و عمیقاً به آن پایبند مانده‌ایم. من از تعریف هر پروژهٔ مستقل کوچکی که ربطی به کار اصلی‌ام ندارم سرباز زده‌ام، او از تلاش برای تمام کردن هر پروژهٔ کوچکی با شانس موفقیت بالا دریغ نکرده.

با وجود اضطرابی که هر دو تجربه می‌کنیم، وضع من باثبات‌تر به نظر می‌رسد. لابد این تاحدی به ویژگی‌های شخصیتی و تجارب برمی‌گردد. اما فکر می‌کنم تا حدی هم به تناسب‌مان با جایی که درس می‌خوانیم مربوط است. من در این دانشگاه، تا جایی که به دانشگاه مربوط است، حالم خوب است. من این دانشکده، ساختار، ارزش‌ها، و آدم‌هایش را دوست دارم. و تصورم تا پیش از این، این بوده که این دانشگاه به طور ویژه‌ای از نظر انسانی (در مقایسه با دیگر دانشگاه‌های هم‌سطحش) جای خوبی است. اما با همکلاسی که حرف می‌زدم و فروپاشیدگی‌اش را دیدم، یادم افتاد که قبلاً هم دربارهٔ شایستگی‌های اخلاقی محیطی که به آن وابستگی دارم اشتباه کرده‌ام.

از خاطرات هنوز بسیار زنده برای من است که باری ناگهان با این مواجه شدم که مدرسه‌ای که به خاطر امنیت روانی‌ای که در آن داشتم تحسینش می‌کردم، برای برخی از نزدیک‌ترین اطرافیانم جهنم بوده. اولين باری که این اختلاف نظر یا احساس رو آمد، چند روز فقط به پرتاب کردن گزاره‌های احساسی به سمت هم گذشت. من باور نمی‌کردم که آن‌ها مزیت‌های اخلاقی آن سیستم را نمی‌دیدند و آن‌ها متعجب بودند که من اصلاً حسنی در آن سیستم می‌دیدم. هیجان که فروکش کرد، نشستیم به حرف زدن. آنچه من در مدرسه دوست داشتم آزادی زیادش بوده، اینکه به من این احساس را می‌داد که می‌توانم تصمیم بگیرم که می‌خواهم با خودم و زندگی‌ام چه کنم و کسانی هستند که از تصمیمم حمایت می‌کنند و امکاناتی در اختیارم می‌گذارند که پیش‌تر بروم. من دوست داشتم که به راحتی می‌توانستم از اجبار سر تقریباً هر کلاسی رفتن فرار کنم و تمام روز در گوشه‌ای از حیاط بنشینم و كتاب بخوانم؛ انگار همهٔ این‌ها کافی نباشد، می‌شد از مدرسه بخواهیم که فلان استاد یا معلم را برای چند جلسه در موضوعی خاص دعوت کند، اتفاقی که تقریباً همیشه به راحتی می‌افتاد. این انعطاف و عدم اجبار برای من ایدئال بود. در صحبت‌های آن روزها، دوستی گفت که این سیستم فقط برای افرادی شبیه به تو ایدئال بوده. برای کسی که فکر می‌کرده می‌داند چه می‌خواهد و از هر نظم و راهنمایی بیرونی‌ای فراری بوده. مدرسه برای دوستانم منطعف نبود، بی‌برنامه و بی‌دروپیکر بود، جایی که کسی توجهی به آن‌ها نمی‌کند و از راهنمایی و حمایت سیستماتیک خبری نیست.

به گمانم دربارهٔ دانشکده هم همین است. چیزی که من به طور خاص دربارهٔ این دانشکده دوست دارم، این است که خبری از آن مسابقه و رقابت بر سر چاپ مقاله و شرکت در کنفرانس که در دانشگاه‌های این‌جا معمول است نیست. این روحیه تشویق هم نمی‌شود. اینجا هنوز می‌شود فلاسفهٔ مطرحی را پیدا کرد که از روال معمول تبعیت نکرده‌اند و شهرت‌شان به کمیت مقالات و کتاب‌هایشان نیست. از نظر بسیاری از دوستانم در این‌جا این مشکل بزرگی است که اساتید باتجربه‌تر دانشکده گاهی یادشان می‌رود که دانشگاه‌ها دیگر مثل پنجاه سال پیش کار نمی‌کنند. اما من از آن دسته‌ام که راضی‌ام از این‌که از این آخر باقی‌مانده‌های روال پیشین لذت ببرم. روال‌ها و تعهدات از پیش مشخص هم در این‌جا از بسیاری از دانشگاه‌های دیگر کمتر است. هیچ کس فشار خاصی نمی‌آورد که آنچه این روزها برای دورهٔ دکتری معمول یا ایدئال دانسته می‌شود اتفاق بیفتد. مهم‌تر از همه، محيط بیشتر همکارانه است، و تا حدی به همین دليل از راهنمایی سیستماتیک خبری نیست. آدم‌ها در دسترس‌اند، اگر که بپرسی و بخواهی که باشند؛ و رهایت می‌کنند اگر که انگیزه‌ای برای ارتباط نداشته باشی. این مراقبت‌نشدن دائم در محيط حرفه‌ای برای من که گاهی نیازمند پنهان شدنم و راحت‌تر می‌توانم به برنامه‌ریزی شخصی پایبند باشم تا سرمشق دیگران، ایدئال است. اما حالا می‌بینم که چرا می‌تواند برای دیگران فاجعه‌آمیز باشد. این هم هست که نبود حمایت سیستماتیک برای آدم‌هایی با روابط اجتماعی قوی مشکل کمتری ایجاد می‌کند، یعنی دقیقاً برای همان کسانی که اصلاً کمتر محتمل است که نیاز به چنین حمایتی داشته باشند.

دیدن وضعیت فروپاشیدهٔ همکلاسی بیش از آن‌چه فکر می‌کردم متاثرم کرده. فکر می‌کنم که من خوش‌شانس بودم که با این روحیات و ایدئال‌ها در این دانشکده درس می‌خوانم؛ و می‌بینم که چطور همین محیط برای کسی با جاه‌طلبی و روحیهٔ متفاوت فاجعه‌آمیز بوده است.

من عشقم را در سال بد یافتم

آمده بودم با این امید که سرگشتگی‌ام کم شود، که خودم را پیدا کنم. اما در روزها و هفته‌های اول، حس می‌کردم که در آن شکاف محسوس بین زندگی‌ واقعی‌ام در این‌جا و زندگی متمرکز بر کارم در جای دیگر سقوط می‌کنم. در روزهای اول بیشترین حس دوپارگی بودو گم‌شدن بین دو زندگی. روزهای اول به درک این گذشت که پیوندی بین این دو زندگی نیست و منِ یکپارچه‌ای در کار نیست. فکر کرده بودم شاید باید با همین کنار بیایم. با این‌که سال‌ها زندگی‌ام این باشد که کارم و فلسفه که بخش بسیار مهمی از زندگی‌ام و خودم است در جایی بگذرد و هرزمان که توانستم و شد برگردم به روزمرگی‌ام در تهران.

در قبض و غصهٔ عمیق این روزهای آخر که دلتنگی نفسم را تنگ می‌کرد بود که فکری چون جرقه‌ای آمد و ذهنم را بر چیزهای دیگری روشن کرد. دیدم که من چاره‌ای جز کنار آمدن با دلتنگی ندارم. اما این دلتنگی قرار نیست که ضرورتاً منجر به این شود که بیشترین چیزی که حس می‌کنم از دست‌دادن و خسران باشد. وقتی می‌نویسم یا درباره‌اش حرف می‌زنم شبیه حرف‌های کتاب‌های زرد روانشناسی و موفقیت می‌شود. اما آن‌چه در این دلتنگی شدید روزهای آخر دستگرم شده، فهم ناگهانی توانایی‌ام برای تغییر منظر و دیدگاهم به زندگی در سال‌های پیش‌رو است.

من در سال‌های بعد ضرورتاً و قطعاً بیش و پیش از هرچیز دانشجوی دکتری فلسفه‌ام. کارم این است که چیزی بیش از فلسفه را جدی نگیرم و این سخت نیست. هروقت که امکانش را داشتم همین بوده. اما من فرصت و امکانی را دارم که هیچ دانشجوی دیگری در جایی که درس می‌خوانم ندارد: جای دیگری در جهان هست که در آن تجربه‌ای عمیق از زندگی و دوستی و پیوند دارم. لازم نیست که زندگی‌ام و انسان‌بودن و روزمرگی‌ام را تعطیل کنم و همهٔ زندگی فقط با کار تعریف شود برای این‌که در جایی زندگی نمی‌کنم که در آن روزمرگی‌ام واقعی است و زندگی من است. من خوش‌شانسم که در جایی که حالا زندگی می‌کنم و درس می‌خوانم دوستان عزیزی دارم، که گرچه کیفیت دوستی‌شان با آن‌چه که در ایران داشتم متفاوت است، اما بخش‌هایی از من را می‌شناسند و برایشان مهم‌ام. اساتیدی دارم که گرچه اولاً برایشان دانشجوی پرتلاشی هستم، اما در من چیزی بیش از یک مهره و ماشین می‌بینند و دغدغهٔ شخصی‌ای که دارند محسوس است و ابرازش می‌کنند. لازم نیست که همهٔ‌ این‌ها و حس کردن و خوشحال بودن از وجودشان را تعلیق کنم چون زندگی روزمره و روابط آن کیفیتی را ندارد که در تهران تجربه می‌کردم. من زندگی روزمره و پیوند را در جایی که درس می‌خوانم و زندگی می‌کنم کمتر از دیگرانی در آن فضا ندارم. و این شانس بزرگ را دارم که زندگی‌ای بسیار غنی‌تر و روابطی بسیار عمیق‌تر را در جای دیگری از جهان هم دارم. جایی در جهان هست که خانهٔ من است و در آن چیزهای بیشتری دارم: دوستی عمیق، حس وظيفه به چیزی که شخصی نیست و عظیم‌تر از من است، محبت بی‌قید و شرط خانوادگی، و آدم‌هایی که در زندگی‌شان نقشی جدی دارم.

نمی‌دانم اصلاً معنایی دارد که کسی دو خانه داشته باشد یا نه. اما حالا به این نزدیک‌ترم تا بی‌خانه بودن. چندی قبل به این فکر می‌کردم که تصویر نازیبایی است که کسی باشم که جای دیگری کار می‌کنم و به ایران می‌آیم برای لذت بردن و آرامش. اگر تصویرم این بود عذاب‌وجدان دیوانه‌ام می‌کرد که این خاک چقدر دیگر قرار است از من حمایت کند که من را در کارم به این‌جا رسانده و حالا تنها برای خوشی به آن برمی‌گردم. تصویرم این نیست. تصویرم از زندگی‌ام دیگر انقدر دوپاره نیست. برخلاف دوسال قبل و بسیار متفاوت با چندین سال قبل که برای اولین بار برای تحصیل ایران را ترک کردم، این‌بار دارم چیزی‌هایی از زندگی در ایرانم با خودم می‌برم: برخی از کتاب‌هایم و عناصر کوچکی که به آن‌ها تعلق شخصی دارم. من هنوز باید با دلتنگی و غم شديد کنار بیایم، برای این چاره‌ای نیست. اما می‌شود که دو من در کار نباشد که یکی زامبی‌وار و شبیه سوم‌شخصی که زندگی دیگری را تنظیم می‌کند زندگی‌ام در خارج از ایران را فقط بگذراند و دیگری که در خانه‌اش همه چیز را شدیداً حس می‌کند و زندگی خودش را زندگی کند: وقتی که دیگر نیاز به برنامه‌ریزی مدام نیست، زندگی در جریانش به ایده‌ها و برنامه‌ها شکل می‌دهد.

زندگی در آن‌جا، البته به تدریج و با روند آرامی، غنی‌تر می‌شود و روابط عمیق‌تر. گرچه همهٔ این روابط و بخش‌های مختلف زندگی حول درس‌‌خواندن شکل گرفته‌اند، اما جنبهٔ انسانی‌شان مدام برای من پررنگ‌تر می‌شود. حالا شاید زمانِ، اگر نه پر کردن، دست‌کم کم‌کردن فاصله‌ای باشد که با زندگی‌ام در آن‌جا حس می‌کنم. برگشتن به دست‌کم حدی از یک‌پارچگی. دوباره کسی شدن که به جای حفره‌های عمیق و گسستگی، دسترسی به فضاهای متفاوت اما خواستنی دارد، فضاهایی چنان متفاوت که حدی از دلتنگی و قبض را همیشه همراه دارند اما بیشتر شبیه جشن بی‌کران و پایان‌ناپذیرند، جوبی نیست که مدام گشاد شود و تو را در میانه به درون بکشد.

در سفر

بارها خواسته‌ام بنویسم و ننوشته‌ام. با این حال، همان‌طور که در همان روزهای اول وبلاگ‌نویسی دیده بودم، همین‌که یک‌بار شروع به نوشتن عمومی کنی —حتی اگر دیگر باور نداشته باشی که عموماً خوانده می‌شوی— دیگر تجربهٔ زندگی‌ات از دل روایتی می‌گذرد که سعی می‌کنی برای دیگران بگویی یا بنویسی. در تمام این مدت که همه چیز را شديد و به جان تجربه می‌کردم، روایتی در ذهنم از این تجربه‌ها می‌گذشته.

فکر می‌کردم که در این سفر وضعیت برایم روشن‌تر می‌شود. اما نشد. نه این‌که ساده‌انگارانه فکر کرده بوده باشم که در این مدت با ملاحظهٔ تعیین‌کننده‌ای مواجه می‌شوم که به طور قاطعی مشخص می‌کند که چه می‌خواهم. اما فکر می‌کردم که در محیط آشنای خودم می‌توانم درک روشن‌تری از وضعیتم پیدا کنم. نشد. همه چیز عمیق‌تر پیچیده شد. دوپارگی زندگی به بیشترین حدش رسیده. در یک جا زنده‌ام، زندگی واقعی‌ام جریان دارد، و در جایی دیگر کاری که بیش از هرچیز دیگری هویتم را با آن تعریف می‌کنم.

در این‌جا دوباره حس می‌کنم که زنده‌ام. در دو سال گذشته بیشتر شبیه زامبی بوده‌ام یا سعی کرده بودم باشم، شبیه مکانسیمی دفاعی. این را باری حتی به کسی هم گفته بودم که اگر تلاش کنم که حس کنم، فشار چنان زیاد خواهد شد که سیستم از هم فرومی‌پاشد. حالت دیگری که چندان انتخابی نبوده آن وضع از منظر سوم شخص زندگی را دیدن بوده. این یکی واقعا فقط پیش آمده بود. در اکثر اوقات فکر می‌کردم که زندگی خودم را زندگی نمی‌کنم. بلکه گویی مسئولیت کسی را به عهده گرفته‌ام و حالا سعی می‌کنم بهترین تصمیم‌ها را برایش بگیرم.

در این سفر، با این که سفر است و می‌دانم موقت است، دوباره حس می‌کنم که این زندگی من است. همه چیز را دوباره شدیدتر و عمیق‌تر حس می‌کنم، چه شادی را و چه غم را. فکر می‌کنم زندگی من باید همین باشد. این‌که صبح‌ها فشرده بخوانم یا بنویسم، عصرها را کمی سبک‌تر بگیرم و اگر شد دوستی را ببینم یا اصلا در خیابان باشم و زمانی هم برای معاشرت با خانواده بماند. اما کیفیت همین زندگی، دست‌کم آن ساعات کار متمرکز صبح که اگر نباشد لذت بردن از باقي روز برایم ممکن نیست، وابسته به این است که می‌دانم به زودی می‌توانم نتیجهٔ این خواندن و نوشتن‌ها را با کسانی در میان بگذارم که حالا جهان کاری‌ام را شکل می‌دهند.

نمی‌گویم که قبل از رفتنم جهان فکری و کاری در این‌جا نداشتم یا غنی نبود. اما زمانی انتخاب کردم که این بخش زندگی‌ام را به جای دیگری منتقل کنم، با مزایای و معایب مختلفی که این انتخاب داشته. و حالا آن دانشکده بخش بزرگی از زندگی و جهان من است. در دو سال گذشته بیشترین زمانم در آن‌جا گذرانده‌ام و پیوندهایی بعضاً عمیق با آدم‌های اطرافم برقرار کرده‌ام. پیوندهایی که اولاً کاری و حرفه‌ای است اما در نوع خود عميق است و برایم بسیار باارزش‌اند. این ارزش‌شان هم ارزش ابزاری نیست، یعنی‌ اینطور نیست که این پیوندها برایم مهم‌اند چون فکر می‌کنم جایی به نفعم خواهد بود. بلکه به عنوان رابطهٔ انسانی برایم باارزش‌اند. برخی از افرادی که مرتب در آن دانشکده می‌بینم و با آن‌ها حرف می‌زنم مدت‌ها آدم‌های بسیار جالبی برایم بوده‌اند یا دست‌کم از نوعی از افراد هستند که من معمولاً معاشرت با ان‌ها را دوست دارم، اما با کیفیت‌ترین معاشرت ممکن برای من با آن آدم‌ها همین است که دربارهٔ کانت و فلسفه‌اخلاق حرف بزنیم. این نوعی از رابطهٔ انسانی است که برای من علی‌الاصول مهم است و به طور خاص اتفاق افتادنش با این آدم‌ها را دوست دارم. همین. نمی‌دانم که چطور می‌توانم دو زندگی موازی را ادامه دهم، دو زندگی‌ای که مدام از هم فاصلهٔ بیشتری می‌گیرند و از این‌که یکی را بر دیگری سوار کنم اجتناب می‌کنم.

تا ثباتی و ساختاری.

حال غریبی دارم. یک نوع بی‌حوصلگی و ناآرامی که دقیقاً نمی‌دانم نتیجهٔ چیست. احتمال می‌دهم که تا حدی به خاطر این زندگی روی هوا و تغییر شرایط زندگی باشد. بلافاصله بعد از تمام شدن ترم (دقیقاً بلافاصله بعد از آخرین امتحان) زندگی‌ام (نه به شکلی ناراحت‌کننده) درگیر برنامه‌های بیرونی شد: مهمان‌داری و سفر. شاید چیزی که نیاز دارم دقیقاً ثبات است و فعلا امکانش نیست. تا زمان زیادی امکانش نیست. شاید دست‌کم دو ماه.

در میان این ناآرامی و آشوب، دلم خواندن و نوشتن متن‌های بلند می‌خواهد و بی‌برنامگی بیرونی امکان این را کم می‌کند. البته بی‌حوصلگی هم بی‌تأثیر نیست. نوشتن این متن هم پاسخی به همین نیاز درونی است.

دارم سکنلن می‌خوانم و مقالاتی از باربارا. هیجان‌انگیز است اما نمی‌توانم تمركز کنم. چندبار وسوسه شدم که شروع به نوشتن کنم اما نتوانستم. این بهانه را هم دارم که بهتر است کمی بیشتر بخوانم و با ذهن مطمئن‌تری شروع به نوشتن کنم.

از معدود دلخوشی‌هایم این است که هرچه بیشتر می‌خوانم بیشتر حس می‌کنم که چه تصمیم درستی برای موضوع کارم گرفته‌ام. چقدر من است. چقدر دوستش دارم و چقدر از نظر فلسفی غنی و مرتبط به حوزه‌های دیگر است. موضوع تا حدی با خوش‌شانسی انتخاب شد. از همان حدود سه سال پیش که کاملاً تصادفی با حوزه‌ای که اصلاً فکر نمی‌کردم موضوع علاقه‌ام باشد مواجه شدم، تا همین حالا، اجزای مختلف موضوع ذهنم را به خود مشغول کرده بود. با این‌حال سوالی که به آن بپردازم بسیار دیر سروشکلی گرفت.

چند ماه بعد از اینکه هم‌دوره‌ای‌هایم مدت‌ها بود که کار بر پروپوزیشن‌شان را شروع کرده بودند، هنوز نمی‌دانستم می‌خواهم دربارهٔ چه بنویسم. باری رفته بودم با شانا دربارهٔ موضوعی جزئی در کتابش حرف بزنم و آخر صحبت پرسید «برای پروپوزیشن‌ات فکری کرده‌ای؟» ایده‌ای نداشتم. گفت که بر اساس شناختش از من فکر می‌کرده که دارم دربارهٔ وظیفهٔ اخلاقی در تبعیت از قانون کار می‌کنم. پیش‌تر کمی دربارهٔ این موضوع خوانده و نوشته بودم. اما در ذهنم نبود که بخواهم پروپزیشن را در این باره بنویسم. کمی از ایده‌هایم قدیمم حرف زدیم و سعی کرد ایدهٔ منسجمی را از حرف‌هایم بیرون بکشد. پیشنهاد داد بروم با باربارا درباره‌اش حرف بزنم. موضوعی که در نهايت درباره‌اش نوشتم این نبود. اما همین صحبت جرقه‌ای برای شروع کار شد.

پروپوزال‌ها و پیش‌نویس‌های اولیهٔ کارم را که نگاه می‌کنیم ربط کمی به نتیجهٔ نهایی کار دارد. فقط برایم خودم و باربارا روشن است که چرا این مسیر باید طی می‌شد تا کار آن شکل نهایی که داشت را پیدا کند. خوش‌شانسم که باربارا با این مدل کار کردنم همراه است. تقریباً همیشه همین‌طور است که از ایده‌های خیلی کلی و مبهم، و بعضا ناسازگار، شروع می‌کنم و بعد مشخص می‌شود که کدام خطش را می‌خواهم پی بگیرم و به جزئیات برسم. برای کسی که از دور می‌بیند شاید این روش معقول و معمول کار باشد. اما این‌طور نیست. دست‌کم در محيط و حوزه‌ای که من کار می‌کنم این‌طور نیست. اغلب افراد از جزئيات شروع می‌کنند تا شاید به حرف کلی‌ای برسند یا نه. من این روش دوم را تحسین می‌کنم اما نمی‌توانم. تا حدی به همین دلیل است که سختم است که با کسی غیر از باربارا کار کنم. نه این‌که او با روش نامتعارف کار کردنم همدل باشد. اما آن‌قدر من را می‌شناسد که می‌داند چطور کار را پیش ببرد.

نسخهٔ نهایی پروپوزیشن دربارهٔ این بود که اگر اتونومی مبنای وظایف اخلاقی باشد، آن‌گاه باید امری چندوجهی باشد، نه آن‌طور که گاهی گمان می‌شود امری مطلق. گرچه از نظر آن چند نفری که درگیر کار بودند و نسخهٔ نهایی را خوانده‌اند، استدلال جدی‌ای به نظر می‌رسید، حالا که باید به مرحلهٔ بعدی کار بپردازم، می‌دانم که این نقطهٔ شروع استدلال اصلی‌ام نخواهد بود. دوباره فقط برای خودم و باربارا روشن خواهد بود که چرا باید این متن بلندپروازانه و تا حدی مغشوش را می‌نوشتم تا حالا بتوانم کار اصلی‌ای که شاید ربط مستقیمی به این ایده نداشته باشد را شروع کنم.

گاهی چیزهایی به ذهنم می‌رسد و بسیار هیجان‌زده می‌شوم. اما همان‌طور که یادداشت‌های شخصی‌ام را می‌نویسم، به چند ماه بعد فکر می‌کنم که همهٔ این‌ها به نظرم پرت‌وپلا خواهد رسید. آنقدر این روال تکرار شده که دیگر نمی‌توانم به هیچ هیجانی که در لحظه با ایده‌ای غالب می‌شود اعتنا کنم.

با صدهزار مردم تنهایی

می‌دانم که باید بیشتر این‌جا بنویسم و می‌دانم که چرا نمی‌نویسم. به همان دلیلی که خیلی کارهای ضروری دیگر را نمی‌کنم: وقت ندارم.

چند روز پیش به نون می‌گفتم که دشواری وضعیت فعلی‌ام این است که حتی اگر به نحو معجزه‌آسایی بتوانم همهٔ کارهایی که لازم است را بکنم، ترسناک است که هیچ جایی برای لغزش نیست. وضعیتی که در آن بیش از دوازده ساعت در روز کار کنی و باز هم عقب باشی، هیچ جایی نمی‌گذارد برای این‌که در کاری اشتباه کنی و لازم باشد دوباره انجامش بدهی، چند ساعت حالت بد باشد و نتوانى کار کنی، کار فوری پیش‌بینی نشده‌ای پیش بیاید و لازم باشد به آن رسیدگی کنی و…

هر اتفاقی که بیفتد و هرحالی که داشته باشم باید به سرعت خودم را جمع کنم و با حداکثر توان به کار کردن برگردم، کارهای از پیش مشخص. همین را هم که حالا این‌جا می‌نویسم به هزینهٔ این است که شب کمتر بخوابم، خوابی که همین حالا هم کمتر از کافی است.

عمیقاً تنهایم و شاید اگر این کار کردن یا دقیق‌تر اجبار به کار کردن شدید نبود، می‌افتادم در چرخه‌ای از حال بد. تنهایی از نبودن دوستان نیست. من همیشه انقدر خوش‌شانس بوده‌ام که دوستان فوق‌العادهٔ متعددی داشته باشم. تنهایی نتیجهٔ اجتناب‌ناپذیری وضعی است که در آن قرار دارم، وضعیتی که در آن نمی‌شود با هیچ‌کس حرف زد.

پرهیز شدیدی دارم از این‌که دربارهٔ حالم با اطرافیانم در این‌جا حرف بزنم. فکر نمی‌کنم هیچ معیاری برای اندازه‌گیری مشکلات و سختی‌ها وجود داشته باشد. اما تفاوت در نوع مشخص است. مسائلم حتی اگر از مسائل اطرافیانم در این‌جا خطیرتر نباشد، جنسش کاملاً متفاوت است. نه تنها امکان ندارد که شریک آن مسائل باشند، هیچ درکی هم از آن ندارند. کسی این‌جا نمی‌تواند بفهمد که چه حالی است که از نبودن در کشورت عذاب‌وجدان داشته باشی، دوستت در زندان باشد، به دوستت حمله شود چون یکی از نزدیکانش از مقامات است، ماجرای مدارس به نزدیکانت کشیده شود، نظرت با اغلب اطرافیانت فرق داشته باشد و به این دلیل مورد حملهٔ دوستانت قرار بگیری و… شاید بتوانم به دوستانم در این‌جا بگویم که دلتنگ خانواده و دوستانم هستم، این را ممکن است بتوانند بفهمند اما این فقط بخش کوچکی از چیزهایی است که هرروز با نگرانی و ناراحتی به آن‌ها فکر می‌کنم. باقی‌اش را نمی‌فهمند.

فکر می‌کنم که حرف زدنم با اطرافیانم در این‌جا از آن‌چه ذهن و روانم را فرسوده کرده —خصوصاً که زمینهٔ مشترک درک این مسائل برایشان وجود ندارد و مجبورم کل ماجرا را برایشان توضیح دهم— مرا در چشم‌شان بدل به قربانی قابل ترحم می‌کند. چیزی که نمی‌خواهم باشم. دلم می‌خواسته و هنوز می‌خواهد که در این‌جا اولا به عنوان چیزی دیده شوم که به خاطرش به این‌جا آمده‌ام: دانشجوی فلسفه. دلم نمی‌خواهد که پررنگ‌ترین وجههٔ تصویرم در ذهن آدم‌های اینجا آدم مشکل‌دار، قابل‌ترحم، یا قربانی باشد. با دوستان در ایرانم هم نمی‌توانم حرف بزنم، خصوصاً وقتی حالم خوش نیست. این بد بودن حال یا به خاطر مسائل ایران است که انصاف نیست که من که دورترم حال بدم را پیش کسی ببرم که وسط ماجرا است. یا حال بد به خاطر کارهای این‌جا است که باز آن زمینهٔ مشترک وجود ندارد.

می‌دانم که دوام می‌آورم. ذهنم ماشین محاسبه‌گری است که دربارهٔ چقدر احساس کردن نگرانی و غصه هم تصمیم می‌گیرد. اما دلایل نگرانی و غصه از یادم نمی‌روند، تمام روز در پس ذهنم می‌مانند و من می‌مانم و روانی که می‌جنگد که تسلیم احساساتی نشوم که نتیجهٔ آن‌ها است.

از دور

دوباره احساس می‌کنم که زندگی خودم را زندگی نمی‌کنم. انگار نویسنده‌ای، کارگردانی، یا فقط شاهدی بر زندگی دیگری هستم. می‌بینمش و می‌فهممش اما زندگی من نیست. دارم خودم را در این روزگار می‌کشم.

چیزهای خوبی هست، مثل آن گهگاهی که توجه‌ام جلب می‌شود به این‌که در کارم پیشرفت می‌کنم، چیزهای بیشتری را می‌فهمم، دغدغه‌ام شکل منسجم‌تری می‌گیرد، و استاد راهنمایی دارم که تحسینش می‌کنم و رابطه‌مان انسانی و حرفه‌ای است. چیزهای بدی هم هست، مثل همهٔ لحظاتی که فکر می‌کنم چقدر دور و دیر و کم‌ام. اما این‌ها به هم متصل نمی‌شوند. انگار جنبه‌های مختلف زندگی واحدی نیستند. اجزائی مجزااند که اتصالشان به هم تصادفی است.

نمی‌توانم بگویم بیشتر حالم خوب است یا بد. این را می‌دانم که کار را که کنار بگذارم، که تنها چیزی است که در آن پخته‌تر و منسجم‌تر از قبلم، خود فعلی‌ام را کمتر دوست دارم. انگار دست‌آوردهایی که در ساختن خود بدست آورده بودم را تک‌تک از دست می‌دهم و شخصیتم در سیری قهقرایی است. از آن آرامش، تسلط، ثبات، و استقلالی که سال‌ها برای بدست‌آوردنش تلاش کرده بودم چیز کمی مانده. شخصیتی شده‌ام عصبی و بی‌تحمل و پرتوقع.

تلاشی برای فهمیدن

در این مدت بارها به نوشتن متنی مشابه فکر کرده‌ام اما سرعت اتفاقات چنان شدید است که هر صورت‌بندی‌ای از موضوع به سرعت موضوعیتش را از دست می‌دهد. همین حالا هم که می‌نویسم به این فکر می‌کنم که چنین نوشتنی در زمانی که مردمی جان می‌دهند، عده‌ای دیگر بیم جانشان را دارند، و برخی در زندان‌اند تا حدی بی‌جا است. اما همزمان به این هم معتقدم که تلاش برای فهم موقعیت چه برای کنش کردن و چه برای کاری نکردن لازم است. آن‌چه در ادامه می‌آید همراه با همهٔ این تردیدهاست و از زبان کسی است با موقعیت و تاریخی مشخص: کسی که همشه سیاست مسئله‌اش بوده، مدتی در گذشته در ایران تا حدی فعالیت سیاسی داشته، اما حالا از دور بیشتر دنبال‌کنندهٔ اخبار است. و البته در کنار همهٔ این‌ها حرف‌های کسی است که سیاست و حقوق و اخلاق هم برایش دغدغه‌ای نظری است و هم شخصی، در هیچ کدام متخصص نیست، اما تا حدی خوانده و فکر کرده و بحث کرده و با ادبيات موضوع بیگانه نیست. این‌ها که می‌نویسم حاصل این خواندن‌ها و تاحدی تاملات شخصی است.

اول چند نکتهٔ نظری:

۱. من به وجود وظیفهٔ اخلاقی جمعی در کنار وظیفهٔ اخلاقی فردی معتقدم. فرقشان در این است: در حالی که هر کدام از ما در روابط بیناشخصی‌مان (و شاید نسبت به خودمان) وظیفه‌ای داریم، وظایف دیگری هم داریم که ناشی از عضویت‌مان در یک جامعه است. این دو شکل وظیفهٔ اخلاقی ارتباط نزدیکی با هم دارند اما قابل تقلیل به یکدیگر نیستند.

۲. برخی از وظایف جمعی حتی قبل از این‌که دولت و نظام قضایی مستقر شود هم وجود دارند، برخی دیگر برای تعیین حدودشان نیازمند تصویب قوانین و شکلی منسجم‌تر از دستگاه قضایی هستند. مثالی از این دستهٔ‌ دوم احترام به اموال دیگران است. حتی اگر غیرشهودی به نظر برسد، استقرار حق مالکیت و تشخیص حدود و شرایط آن وابسته به وجود نظام قضایی است.

۳. وظیفهٔ اخلاقی دستورالعملی از پیش مشخص نیست. یعنی دستورالعملی نیست که یکبار دانسته و فهمیده شود تا در موقعیت‌های مختلف به کار رود. انجام وظیفهٔ اخلاقی نیازمند فهم ارزشی است که در پس آن وظیفه قرار دارد و ایجادکنندهٔ آن وظیفه است. به تبع این، پیروی از وظیفهٔ اخلاقی شبیه این نیست که رباتی کد از پیش‌مشخصی را اجرا کند. پیروی از وظیفهٔ اخلاقی ضرورتاً نیازمند تامل بر ارزش زیرین وظیفه و شناسایی و تشخیص موقعیت مناسب برای تحقق آن ارزش است. مثال: اگر یک ارزش پشت وظیفهٔ دروغ نگفتن احترام به دیگری به عنوان انسان عاقل توانا بر تصمیم‌گیری باشد که برای تصمیم‌گیری‌هایش نیاز است که عامدانه فریب نخورد، آن‌گاه دروغی که جان کسی را نجات می‌دهد می‌تواند خلاف وظیفه نباشد.

۴. به دلیل این‌که وظيفه یک دستورالعمل از پیش مشخص نیست، کنش کامل اخلاقی (که از سر وظیفه انجام می‌شود) علاوه بر این‌که نیاز به تامل بر روی ارزش زیرین وظیفه دارد، همچنین نیازمند مراقبت و توجه است که تبعات انجامش در تناقض با ارزش دیگری قرار نگیرد، یا اگر قرار گرفت جبران مناسبی تمهید شود. در همان مثال پیشین: پذیرفتن مسئولیت و تلاش برای بهبود تبعات (منفی‌ای) که از دروغ ضروری ناشی می‌شود به عهدهٔ شخصی است که از روی وظیفه و ارزش زیرین آن رفتار می‌کند.

۵. وقتی تبعات کنشی که اولاً از روی وظيفه انجام شده مهم باشد و کنش کامل اخلاقی مستلزم مراقبت از نتایج و تبعات باشد، وضعیت و دیدگاه کسی که مخاطب کنش ماست هم در حین و هم بعد از انجام کنش اخلاقی مهم می‌شود. مثال: اگر به کسی کمک می‌کنیم، مهم است که نظر او دربارهٔ این کمک را بدانیم و مراقب این باشیم که بعد از کمک به نحوی نامناسب وابستگی ایجاد نشود. به رسمیت شناختن مخاطب کنش‌های اخلاقی بخشی جدایی‌ناپذیر از کنش‌کردن از روی وظیفه است.

من وقتی به این‌که در مورد وضعیت فعلی در ایران چه باید و می‌توانم بکنم،‌ به این‌ها فکر می‌کنم. از آخری شروع می‌کنم و یکی یکی به سمت بالا که اصولی انتزاعی‌تر است می‌روم. دعوای معمول داخل‌نشین و خارج‌نشین به کنار، من فکر می‌کنم که وقتی ایران نیستم ولی تبعات هرکاری که بکنم برای مردم داخل ایران است، باید به چیزهایی از این دست فکر کنم: آیا ایجاد این تبعات در گفت‌وگو و با موافقت آن‌ها بوده، آیا در ایجاد این تبعات عاملیت آن‌ها را به رسمیت شناخته‌ام و… این‌جا است که خارج از ایران بودن مدخلیت پیدا می‌کند. من تا وقتی که در ایران بودم، کنش‌گر و همزمان مخاطب کنش سیاسی خودم بودم. نمی‌توانم چشم بر این ببندم که حالا بسیار کمتر از زمانی که در ایران بودم مخاطب کنش هستم و تبعاتش بسیار کمتر بر زندگی‌ام اثر می‌گذارد. البته که هر اتفاقی در ایران بیفتد بر زندگی من تاثیر می‌گذارد، اما این تاثیر اصلاً در حدی نیست که اگر در ایران زندگی می‌کردم می‌بود. دربارهٔ گفت‌وگو و به رسمیت شناختن مخاطب کنش، فکر می‌کنم که باید بسیار محتاط باشیم وقتی ادعا می‌کنیم که می‌خواهم صدای مردم داخل ایران را به گوش دیگران برسانیم. آن‌چه در رساندن صدام (بخشی) از مردم به گوش جهانیان می‌کنیم بر همهٔ مردم اثر می‌گذارد. وقتی خودمان جزو این تاثیرپذیرفتگان نیستیم (یا درجهٔ تاثیرپذیری‌مان به شکل قابل توجهی کمتر است) باید محتاط باشیم که اطمینان به این‌که صدای مردم هستیم از کجاست و در نظر گرفتن دیگرانی که نظری مخالف دارند اما از کنش ما تاثیر می‌پذیرند در کجای معادلات ماست. و باید حواسمان باشد که این صدا دادن به بخشی از جامعه همزمان است با خاموش ماندن صداهای دیگر؛ خصوصاً وقتی تنها صدایی که به گوش آن‌ها که جامعهٔ جهانی می‌خوانیم می‌رسد، صدای بخش مشخصی از مردم است.

حالا در مورد نکتهٔ چهارم. ماهیت کنش سیاسی که اقتضای تاثير گسترده دارد،‌ پذیرش مسئولیت همهٔ تبعاتش را سخت می‌کند. من نمی‌گویم که هیچ‌کاری نکنیم چون ممکن است تبعات بدی داشته باشد. اما فکر می‌کنم مهم است که کاری را نکنیم که می‌دانیم تبعات بدی دارد، یا اگر چنین می‌کنیم، به خاطر تحقق ارزشی مهم‌تر، باید تبعات جانبی بد کنش‌هایمان را بپذیریم و تا حد ممکن برای جبران آن‌ها تلاش کنیم. مثلاً معتقدیم که در این شرایط فشار آوردن به افراد برای این‌که با حکومت همکاری نکنند لازم است (گرچه می‌پذیریم که چنین فشار آوردنی تبعات بدی دارد و ممکن است به خودی خود هم رفتار قابل دفاعی نباشد)، و از تبعات تبلیغ کردن این ایده یکی هم این است که یکی پیدا می‌شود که مشخصات اعضای خانوادهٔ یک عنصر حکومتی را منتشر می‌کند و باعث آسیب‌ها متعدد غیرموجه می‌شود. عجيب است که نسبت به این تبعات حساس نباشیم و برای جبران آن نکوشیم، حتی اگر همچنان بخواهیم از کنش اول‌مان دفاع کنیم.

دربارهٔ نکتهٔ سوم: اگر توجه‌مان به ارزش پشت وظیفه باشد، آن‌گاه روشن می‌شود که بسیاری از کارها که در راستای انجام وظیفه انجام می‌شود اما ضد ارزش بنیادین زیرین وظیفه است، نباید انجام شود. مثلاً اگر ارزش پشت وظیفهٔ اعتراض سیاسی، احترام به زندگی و آزادی و حقوق برابر (زن‌ها و دیگر سرکوب‌شدگان) است، تبعاً شکل این اعتراض نمی‌تواند در تناقض با این ارزش‌ها باشد؛ مثلاً نمی‌تواند نقض بیشتر حقوق گروهی دیگر از سرکوب‌شدگان باشد، نمی‌تواند شامل محدودتر کردن آزادی‌های دیگران باشد و…

من به آن‌چه در نکتهٔ دوم گفتم عمیقاً معتقدم. از تبعات این اعتقاد این است که اعتراضمان به نظام سیاسی و قضایی موجود هرقدر شدید باشد، و در نتیجهٔ این اعتراض اشکال مختلفی از نافرمانی مدنی و شکستن قانون مجاز باشد، بخشی از قوانین هست که شکستن آن‌ها نقض وظایف جمعی‌ای است که نسبت به هم داریم، مستقل از رابطه‌مان با حکومت. مهم است که تمايز بگذاریم بین شکستن و نقض قوانینی که مستقیماً به اعتراضمان مربوط‌اند یا قوانینی که شکستن آن‌ها حقوق شخصی دیگران را نقض نمی‌کند، و قوانینی که شکستن آن‌ها حقوق بنیادین افراد و وظایف جمعی ما را نقض می‌کند. مثال خیلی دم دستی‌اش این است: به نشانهٔ نافرمانی مدنی می‌توانیم از خود قانون ناعادلانه‌ تبعیت نکنیم، یا مالیات ندهیم، یا در خیابان بمانیم،‌ اما نمی‌توانیم با سرعت ۱۲۰ کیلومتر بر ساعت در خیابان‌های شهر حرکت کنیم. با سرعت مطمئن حرکت کردن وظیفه‌ای است که نسبت به همهٔ افراد جامعه داریم ولی حدودش فقط توسط قوانين تصویب‌شده می‌تواند مشخص شود. حتی اگر بخشی از نظام قضایی را ناعدلانه می‌دانیم، می‌توانیم و باید احترام به بخشی از آن را حفظ کنیم.

حفظ احترام به جان و مال و حسن‌شهرت دیگران از دستهٔ آن وظایف جمعی همهٔ ما به همدیگر به عنوان اعضای یک جامعه است که حدودش توسط قانون مشخص می‌شود اما وجود اصل وظيفه مستقل از قانون است. می‌دانم این یکی بحث برانگیز است. اما حتی در موارد رادیکال تغییر نظام سیاسی معمولاً بخش‌هایی از نظام قضایی برجا می‌ماندند، بخشی‌هایی عمدتاً مربوط به حقوق و وظایف افراد نسبت به همدیگر که تنها با قانون حدود مشخص می‌یابند. از نگرانی‌های من این است که در نافرمانی مدنی مرز این‌ها کمرنگ شود. اگر هدف ما تحقق دموکراسی باشد یا هر نظامی باشد که آزادی و امنیت و برابری در آن بیشتر رعايت شود، و چه راه‌مان برای رسیدن به این هدف انقلاب باشد یا اصلاح، بخشی از قوانين مربوط به حقوق دیگران باید محترم شمرده شوند، اگر که اصلاً هدف و ارزش آزادی و برابری است.

و در مورد نکتهٔ اول، فراتر از آن‌چه قانون مشخص می‌کند و می‌تواند با قانون مشخص شود، ما وظایفی نسبت به هم داریم، نه فقط در روابط شخصی‌مان، بلکه به عنوان اعضای یک جامعه. مثال: در یک نظام قابل قبول از آزادی بیان، دولت نمی‌تواند بسیار از چیزها را ممنوع کند، اما وظایف جمعی ما نسبت به همدیگر می‌تواند مستلزم این باشد که تلاش کنیم صحبت‌های نفرت‌انگیز عمومی را کم کنیم، در حالی که همزمان تحمل‌مان را نسبت به ایده‌های مخالف بالا می‌بریم و حتی برای شنیده شدن صدای اقلیت‌ها تلاش می‌کنیم. من فکر می‌کنم که فضای پر از توهین و موج‌های نفرت به سمت این و آن، ضد این وظیفهٔ جمعی ما نسبت به همدیگر است و فکر می‌کنم که این وظیفه‌ای است که انجامش برای تحقق هر شکلی از آزادی و برابری ضروری است.

با همهٔ این‌ها در ذهن، خصوصاً مورد چهار و پنج، من برای خودم این را مناسب‌تر می‌دانم که کمتر کنش ایجابی کنم. می‌دانم که چقدر ناخوشایند است که بیشترین کاری که می‌کنم اعتراض و نقد کنش‌های ایجابی دیگران است. این به معنی این نیست که فکر می‌کنم دیگران هم نباید کنش ایجابی کنند. اما فکر می‌کنم جای من برای کنش ایجابی مناسب نیست. اغلب انتخابم سکوت است، مگر در جایی که فکر می‌کنم فراگیری یک رفتار ضد ارزش‌هایی است که آن رفتار مدعی آن است و خود را معتقد به آن ارزش‌ها می‌دانم. فکر می‌کنم در محيط بکل مغشوش که در آن ارتباط ارزش‌ها و کنش‌ها قطع شده و هدف جای وظيفه و کنش با نظر به ارزش‌ها را گرفته، هیچ ارزشی متحقق نخواهد شد، دست‌کم آزادی و برابری متحقق نخواهد شد. و البته مخاطبم بیشتر دوستان و اطرافیانم هستند: بخشی از شهروندان معمولی بی‌قدرت و سلاح. دلیل این یکی در آن پنج مورد نمی‌گنجد: من گفت‌وگو با کسی را ممکن می‌دانم که اولاً تا حدی ارزش‌های مشترک داریم، ثانیاً می‌توانیم همدیگر را موجوداتی عاقل فرض کنیم که نسبت به دلیل حساس‌اند. تنها بازیگران این ميدان که در موردشان به این‌ها مطمئنم، دوستان و اطرافیانم هستند.

پی‌نوشت: اگر حرف نظری قابل قبولی در این نوشته می‌بینید، چیزهایی است که عمدتاً از باربارا هرمان و شانا شیفرین یاد گرفته‌ام در دو کتابی که مشخصاتش را در زیر می‌گذارم. اگر بخشی از نوشته یا تمامش به نظرتان نامربوط است، آن را به حساب اغتشاشات فکری و بدفهمی‌های من بگذارید.

Herman, Barbara. The moral habitat. Oxford University Press, 2021.

Shiffrin, Seana Valentine. Democratic law. Oxford University Press, 2021.

عذاب ناگشته.

حالم بد است. حال کی بد نیست؟

دیگرانی را می‌بینم که کاری می‌کنند، تجمع، پخش اخبار، تحلیل، تشویق، فحش و… هیچ‌کدام را نمی‌توانم، حتی نمی‌توانم با کسی حرف بزنم. تنها کاری که می‌کنم خواندن و خواندن است.

هزاران چیز دامن می‌زند به این استیصال و ناتوانی از انجام مطلقاً هیچ‌کاری. به زمانی فکر می‌کنم که در ایران بودم و بحرانی پیش می‌آمد، به این‌که چقدر عصبانی‌ام می‌کرد وقتی دوستان خارج از ایرانم تماس می‌گرفتند برای پرسیدن، یا ابراز خشم، یا توصیه یا انتقاد به منی که وسط خیابان بودم. هنوز هم همان احساس زنده می‌شود وقتی که می‌بینم مردی که سال‌ها است خارج از ایران زندگی می‌کند و نه فعال سیاسی است و نه محقق با زمینهٔ کار مربوط و نه حتی پیگیری‌کنندهٔ دقيق جریانات اخیر ایران،‌ دربارهٔ مبارزه توصیه می‌کند: کسی که نه وسط میدان است، نه تجربهٔ مستقیمی از ماجرا دارد، نه آگاهی قابل اعتنایی از اتفاقاتی که می‌افتد، و نه نظریهٔ منسجمی دربارهٔ‌ این‌که کار درست چیست. و توصیه‌اش به کسانی است که وسط میدان‌اند و تجربهٔ مستقیمی از ماجرا دارند. در وسط این عصبانیت به خودم می‌گویم که بهتر است ساکت باشم. حتی برابر این‌ هم ساکت باشم. هر چیزی که من را به بی‌عملی و سكوت کشانده، دليل نمی‌شود که دیگران را هم به این فلج‌بودگی بکشاند. این‌ها را به خودم می‌گویم و بعد می‌بینم که شاید مسئله‌ام فقط این نیست. از دوستان دخترم که اتفاقاً سال‌ها در ایران فعال بوده‌اند و حالا خارج از ایران‌اند هم عصبانی‌ام. نمی‌خواهم نامنصف باشم، اما صدای بلندشان شبیه این است که «شما بروید در خیابان کشته شوید، ما این‌جا به شما افتخار می‌کنیم و برایتان دست می‌زنیم». گویی فکر می‌کنم که کسی که همین حالا برنمی‌گردد، حق ندارد که چنان رفتار کند که گویی بخشی از این جنبش است و در افتخاراتش سهیم. می‌دانم که کسی افتخار پخش نمی‌کند. اما این احساسِ «ما مبارزیم و کاری می‌کنیم»، در حالی که به جای به جان خریدن خطر برگشت، در محيط امن‌مان مانده‌ایم و توجه می‌گیریم، برایم عذاب‌آور است. می‌دانم که همهٔ‌ این‌ها نامنصفانه است. همهٔ این‌ها شاید فقط حاصل این است که شدیداً می‌خواستم ایران باشم و نیستم و از خودم بیزارم که حاضر نیستم که هزینه بدهم و همین حالا برگردم. انگار دلم می‌خواهد دیگرانی با موقعیت من هم در این احساس شریک باشند. این‌که در نهایت ما هیچ بخشی از جنبشی که انقدر دوستش داریم نیستیم، وقتی حاضر نیستیم که همین حالا به ایران برگردیم و بخشی از آن باشیم،‌ احساسی که نمی‌خواهم زیر پوشش این‌که گویی از راه دور کاری می‌کنم پنهانش کنم. من در موقعیت فعلی‌ام بخشی از این جنبش نیستم، نمی‌خواهم تظاهر کنم که هستم. شرمنده‌ام که بخشی از آن نیستم. شرمنده‌ام که آرزویم برای بخشی حقیقی از آن بودن مغلوب ملاحظات شخصی می‌شود برای ادامهٔ تحصیل.

ریشه‌برکنده

با خودم قرارگذاشته بودم که به عنوان کسی سیاست برایش مهم است، زمانی که تنها چیزی که می‌توانم دربارهٔ اتفاقات سیاسی بگویم ابراز احساسات شخصی است، حرف‌هایم را در فضای عمومی نگویم. منظورم از فضای عمومی بیشتر توئیتر است، نه این‌جا که گویی دفتری شخصی با شاید چند مخاطب محدود است که اصرار دارم که ندانم کیستند. در این چند روز چند بار از این قرار گذشتم، با این توجیه که نیاز به شرکت در سوگواری عمومی دارم. اما اگر در سخت‌ترین زمان‌ها بر قرارهای شخصی‌مان پایبند نمانیم، اصلاً دیگر این قرارها چه ارزشی دارد. تاملات شخصی‌ای که به چنین نتایج کلی‌ای می‌رسد قرار است راهنمایی روشن باشد برای زمانی که ذهن تیره‌تر از آن است که در شرایط دشوار پیش‌رویش تصمیم بگیرد. این تاملات کلی قرار است جلوي عمل در شرایط سخت را بگیرد، عملی یا حرفی که بعد از آرام شدن اوضاع فکر می‌کنیم باید آن‌طور نمی‌بود. شاید این‌جا می‌نویسم که بیش از این آن قاعدهٔ‌ شخصی را نقض نکنم.

یکی نوشته بود که حالمان شبیه بعد از ماجرای هواپیما است. فکر کرده بودم که چه تشبیه بی‌تناسبی. اما حالا می‌بینم که چقدر شبیه است. در فاصلهٔ سقوط هواپیما و اعلام حقیقت ماجرا، خانهٔ نزدیک‌ترین جمع‌شده بودیم. بحث بین من و دوتا از دوستان بالا گرفت. جایی نزدیک‌ترین تقریباً فریاد زد که وقت سوگواری است، نه بحث سیاسی، و ساکت شدیم. کاش حالا هم ایران بودم و می‌توانستم با نزدیکانم سوگواری کنم، با این فهم مشترک که بحث سیاسی موقوف است، فقط در همان جمع کوچک و برای مدت محدود، به احترام نیاز همه‌مان به سوگواری آرام، دست‌کم برای مدتی کوتاه. در آن دوره ویزایم أمده بودم اما نتوانسته بودم بروم. چقدر برایم مهم بود که در آن روزهای سنگین تهران بودم. حالا وضعم بیشتر شبیه بعد از مرگ شیدا است. زمانی که هر کدام‌مان در گوشه‌ای از دنیا سوگواری می‌کردیم. دست‌کم آن روزها بحثی لازم نبود. در فیس‌بوک می‌نوشتیم، گویی سوگواری دست‌جمعی از راه دور. تنها کاری که توانستم بکنم این بود که مطمئن شوم برخی دوستان نزدیک شیدا که دوستان من هم بودند به هم برسند، تا دست‌کم گروه‌های دونفرهٔ سوگواری داشته باشیم. خودم، بعد از آن چند روز که می‌نشستم زیر درخت جلوی کتابخانه پشت به مردم و پشت تلفن زار می‌زدم، منتظر ماندم تا سه نفر از دوستانم به بن آمدند، سوگواری واقعی را تا آن زمان به تأخیر انداختیم.

در این میان چیزهایی عصبانی‌ترم می‌کند. نمی‌فهمم که چرا دوستانم که خارج از ایران‌اند در شبکه‌های اجتماعی به زبانی غیر از فارسی از واقعه می‌نویسند. آن‌هایی که مدت‌ها است خود را فعال سیاسی می‌دانند به کنار، لابد می‌دانند چه می‌کنند و برای چه هدفی از چه وسیله‌ای استفاده می‌کنند. اما دوستان دیگرم، آن‌ها را نمی‌فهمم و می‌دانم حالا بدترین زمان برای چنین بحث‌هایی است. لابد هرکس طوری سوگواری می‌کند. سعی می‌کنم که فرار کنم از هر بحث ممکنی در این باره با کسی که ایران به دنیا نیامده و بزرگ نشده. آمده‌ام دانشکده و هر بار با احتياط از دفتر خارج می‌شوم، نگرانم که کسی را در راهرو ببینم و رنگ پریده و چشمان قرمز باعث شود که بپرسد چه شده. می‌ترسم کسی که هیچ راهی برای نزدیک شدن به فهم موضوع ندارد و همین‌طور هم هزار داوری بر حسب ملیت افراد دارد سعی کند دلسوزی کند، یا دلداری دهد. هیچ نیت خیری در این موارد در کار نیست. فقط تبعات چنین لحظاتی است که درسطح فردی و اجتماعی ادامه پیدا می‌کند. تبعاتی که تا آن‌جا که ذهن من به توان محاسبه‌اش می‌رسد برای هیچ‌کدام‌مان خوب نیست.

یقین گمشده، ماهی گریز

همزمان که دارم دربارهٔ موضوع خیلی مشخص و جزئی‌ای می‌خوانم و می‌نویسم ذهنم مدام می‌رود به سمت این‌که واقعاً در زندگی چه می‌کنم و چه می‌خواهم.

همین حالا که این صفحه را باز کردم تا از از این سرگشتگی‌ام بنویسم، صفحهٔ باز دیگر در کامپیوترم متنی دربارهٔ مفهوم شبه‌جرم است. در حین خواندم آن متن و نوشتن در موضوع مرتبط بود که دوباره شک کردم که واقعاً این کاری است که می‌خواهم بکنم. فلسفهٔ حقوق با همهٔ جذابیتش دو ويژگی دارد که همزمان جاذبه و دافعهٔ شدیدی برایم دارند. اولی درگیری زیاد با جزئيات است. بسیار تحسين می‌کنم فلاسفه‌ای را که با تامل صبورانه بر جزئیات است که نتایج کلی قابل‌دفاع می‌گیرند، به جای رطب و یابس بافتن و از عالم والا ایده‌ها را کسب کردن. اما همزمان نگرانی از غرق شدن در جزئيات است و این حس مدام که هیچ چیز سنگینی در تور خواندن‌های بسیار گیر نمی‌کند. مجموعه‌ای از حرف‌های کم‌اهمیت که هیچ‌کدام (به تنهایی) اهمیت قابل توجهی ندارد. دوم، عدم قطعیت و حاشیهٔ ابهام همیشگی است. من وسواس دقت ندارم، یعنی تا به حال فکر می‌کردم که ندارم. به این هم عمیقاً باور دارم که حوزه‌هایی مثل فلسفه اخلاق یا حقوق، آن‌طور که من به آن علاقه دارم، دربارهٔ شرایط امکان موضوعات است و نه مرزکشی‌های دقيق. اما این ابهامات مدام، این نامعلوم بودن مدام مرزها گاهی مرا دچار شک می‌کند که هیچ جدیتی در کار نیست. گویی می‌شد از حرفی کاملاً متناقض هم همین‌طور دفاع کرد.

سرگشته‌ام. مدام به خودم می‌گویم که باید فرصتی به خودم دهم، دست‌کم تا پایان سال بعد، و اگر احساسم نسبت به این حوزه سرراست نشد، آن‌وقت می‌توانم برگردم به حوزهٔ‌ کاری امن خودم. اما از این می‌ترسم که یک سال بعد فکر کنم که حالا که تا اینجا پیش آمده‌ام،‌ باید ادامه دهم و در همین حوزه بمانم.

انتزاع ملموس

داشتم فکر می‌کردم که کاش مانند برخی دیگر از زمان‌های زندگی‌ام، که البته معمولاً موردی و موقت بوده، این قرار را با کسی داشتم که داستان روزهایم را برایش تعریف کنم. چندباری پیش آمده بود که در میان سفری نامعمول، یا زمانه‌ای پرآشوب در زندگی‌ام، مدام برای کسی از حالم و از روایتم از روزگارم بگویم. بعد فکر کردم که چرا دیگر این‌جا نمی‌نویسم. سال‌ها این وبلاگ برایم همین بوده. جایی که در آن روایتم را بگویم و حس کنم که مخاطبی دارم، بدون این‌که لازم باشد هیچ مخاطب خاصی را در ذهن داشته باشم. این مخاطب مبهم همیشگی، ساکت، بی‌توقع، و شنوا سال‌ها آن نیاز به شنیده‌شدن و قضاوت نشدن را برآورده می‌کرده. حسرت می‌خورم که در این مدت کم نوشته‌ام. شاید چارهٔ دست‌کم بخشی از آشفتگی این روزها این باشد که بیشتر این‌جا بنویسم.

در کارم احساس سرگشتگی می‌‌کنم، در زندگی شخصی از آن هم بیشتر. با این حال این سرگشتگی و عدم اطمینان چنان نیست که نیاز به زیر میز زدن یا شروع بازی از ابتدا باشد. احساسی است برای تغییرات بنیادین اما تدریجی که دارم از میانشان عبور می‌کنم. گویی تنها لازم است که خودم را در کلیتش نگه دارم، فقط در آن حدی که از هم نگسلد، و بگذارم که این تغییرات کم‌کم رخ دهند، هرقدر بنیادین و ناآشنا که باشند.

دو روز پیش جلسهٔ نسبتاً مفصلی با باربارا داشتم. بحث از مقاله‌ای شروع شد. سعی کرد متقاعدم کند که با همدلی بیشتری مقاله را دوباره بخوانم، عمدتاً با تمركز به این نکته که این نقدهایی که به مقاله دارم در ذهن نویسنده بوده و نکتهٔ اصلی جای دیگری است. در رفت‌وبرگشت‌های مدام استدلال‌هایمان مدام به این‌جا خوردیم که باربارا بگوید «این خیلی انتزاعی است، سعی کن مثالی بزنی». حرف‌هایش را که خلاصه کنم می‌شود همین. این‌که من در نحوهٔ کار کردن و نوشتنم زیادی انتزاعی‌ام. نکتهٔ اصلی‌اش همین بود و این نکتهٔ ساده به شکل پیچیده‌ای به بخش‌های مختلفی از این گفت‌وگو و زندگی من گره خورده بود. باید سعی کنم یک‌به‌یک بازشان کنم.

جایی گفت که اگر بخواهم در این سطح انتزاعی کار کنم شاید تنها چاره کار کردن روی تاریخ فلسفه باشد. بعد که به این مکالمه فکر می‌کردم، دیدم که چقدر تمایل دارم به حیطهٔ امن خودم در کار فلسفی برگردم. تنها حوزه‌ای که شک کمی دارم که در آن خوبم. حوزه‌ای که می‌دانم چطور در آن کار کنم و مدل فکر کردن و نوشتنم گویی مناسب آن است. تاريخ فلسفه برای من گویی معشوقی از دست رفته است که هیچ‌گاه از او دل نکنده‌ام. اما زمانی که تحصیلم را در این‌جا شروع کردم، و حتی قبل‌تر، زمانی که تصمیم گرفتم تحصیلم را در ایران یا اروپا ادامه ندهم، به این فکر کردم که نمی‌خواهم (فقط) متخصصی در بخش مشخصی از تاریخ فلسفه باشم. این دوره تحصیلی که شروع شد سعی کردم باز باشم به حوزه‌های بسیار متفاوت از هرآنچه که تا پیش از این روی آن کار کرده‌ام. اما تنها حوزه‌ای که برقش مرا گرفت همین نظریهٔ حقوق بود که اولین کلاسی که در آن گرفتم دربارهٔ نظریهٔ حقوق کانت بود و شاید اگر این پیوند نبود این‌طور شیفته‌اش نمی‌شدم. فلسفهٔ ذهن با تايلر برج و فلسفهٔ زبان با دیوید کاپلان، با همهٔ هیجان کار کردن با این ذهن‌های درخشان، باعث نشد فکر کنم که ممکن است بخواهم در این حوزه‌ها کار کنم. برعکس، دست‌کم کلاس تایلر مطمئنم کرد که فلسفهٔ ذهن حوزه‌ای نیست که بتوانم به آن علاقه‌مند شوم.

جای دیگری از گفت‌وگویمان، باربارا گفت که با من همدل است که مبنای فلسفی یکی از استدلال‌های اصلی مقاله مستدل نشده، اما به این هم اشاره کرد که جزئیات قانون آمریکا در فهمیدن استدلال نویسنده و اشتباه نگرفتن آن با برخی مواضع فلسفی دیگر مهم است. من این را می‌فهمم. من اصلاً جاذبهٔ این را می‌فهمم که مقاله را از مورد به ظاهر کم اهمیت شروع کنی و با ادعاهایی پیش بروی که به نظر بی‌خطر می‌آیند و اگر مخاطب همراهت شود، در انتها از آن جزئيات نتیجه‌ای کلی و انقلابی بگیری که مخاطب را متعجب کند. اصلاً شاید این طرز نوشتن یعنی شروع کردن از جزئیات شاید تا حدی بدیهی و بعد نتیجهٔ گیری نامنتظر از آن جزئیات، برابر شروع کردن از ادعاها کلی بزرگ، چیزی است که شاید سال‌ها پیش مرا مفتون لایب‌نیتس کرده بود.

در جای دیگر صحبت، گفت که اگر این سیستم حقوقی هم نه، باید شروع کنم دربارهٔ یک سیستم حقوقی با جزئیات بخوانم و حرفم را برمبنای مصادیق جزئی پیش ببرم. شکی ندارم که راست می‌گوید. اما نمی‌دانم چقدر انگیزه و توان خواهم داشت برای کار کردن بر این جزئیات تا حرف‌های انتزاعی‌ترم را از آن‌ها بیرون بکشم. می‌دانم که تقریباً در هر حوزه‌ای در فلسفهٔ معاصر که بخواهم کار کنم اوضاع کمابیش همین است. کمتر حوزه‌ای از گره‌خوردن با تحقیقات تجربی یا واقعیات ملموس در امان مانده، حتی حوزه‌هایی که نوعاً بسیار انتزاعی محسوب می‌شدند. مسئله این است که اگر قرار است برای کار فلسفی مدت زیادی را صرف سروکله زدن با جزئیات حوزهٔ دیگری کنم و یا علوم شناختی بدانم، یا زبان‌شناسی، یا حقوق، کدام را ترجیح می‌دهم. به گمانم دست‌کم در این لیست اولیه، قطعاً حقوق. باربارا حق دارد، شاید تنها حوزه‌ای که بشود در آن در امان ماند تاريخ فلسفه باشد، بدون جاه‌طلبی‌ای برای داشتن حرفی در حوزه‌های دیگر. اما من اصلاً به این‌جا آمدم چون آدم‌هایی که در این‌جا در تاريخ فلسفه تحسین‌شان می‌کنم، فلاسفه‌هایی با دغدغه‌های معاصرند. و دوباره این سوال برمی‌گردد که من اصلاً این نوع کار فلسفی را که به خاطرش این دانشگاه را دوست داشتم در دراز مدت می‌خواهم؟

از دلایلی که با باربارا کار می‌کنم، در کنار این‌که از نظر فلسفی بسیار تحسینش می‌کنم، این است که مرا خیلی خوب و شخصی می‌شناسد. نوشته‌ها و نظراتش در مورد کارهایم صرفاً از روی انجام وظیفهٔ استادی نیست، از روی شناخت و دغدغهٔ شخصی می‌آید. وقتی که گفت که همهٔ کاری که سعی خواهیم کرد در تابستان بکنیم همین است که تلاش کنیم تا من راحت‌تر باشم در رفت‌وآمد بین ایده‌های انتزاعی و موارد ملموس، می‌دانستم که این را فقط از او می‌توانم بشنوم، با آن رابطهٔ شخصی‌ای که با هم داریم. می‌دانم که اگر قرار باشد در هر حوزه‌ای در فلسفهٔ معاصر کار کنم باید این مهارتی که همیشه از آن فرار کرده‌ام را یاد بگیرم، و می‌دانم باربارا بهترین کسی است که می‌توانم این را از او یاد بگیرم. کسی که هم مرا می‌شناسد و هم دغدغهٔ این‌که تغییری ایجاد کند را دارد، و هم من چنان احساسی به او دارم که از بنیان‌فکن‌ترین نقدهایش هم چنان آشفته نمی‌شوم که نتوانم کار کنم.

اواخر صحبت بود که سعی کرد گذرا اشاره‌ای بکند اما بعد مجبور شدیم جدی‌تر درباره‌اش حرف بزنیم. گفت که زمانی باید تصمیم بگیری که آینده را چطور می‌بینی. اگر قرار است در دانشگاه‌های غربی بمانی، این مهارتی است که باید کسب کنی. گفت که می‌فهمد و هیچ مشکلی ندارد اگر تنها چیزی که از این دوره می‌خواهم لذت بردن از فلسفه باشد و می‌فهمد که لذت بردن با همان سطح انتزاعی تناسب بیشتری دارد. بعد این را اضافه کرد که فکر می‌کند من می‌خواهم صدایی داشته باشد، فارغ از این‌که کجا و چطور کار می‌کنم، برای داشتن چنین صدایی لازم است که زمانی به قول او «این مسئله» را حل کنم. و این سخت‌ترین بخش صحبت بود. جایی که برای اولین بار توی صورتم خورد که حالا به جایی رسیده‌ام که برای تصمیم گرفتن دربارهٔ این‌که پروژه‌ای را چطور پیش ببرم، باید به این فکر کنم که چه تصویری از آیندهٔ خودم دارم. سوالی که صادق بودن با خودم دربارهٔ آن را سال‌ها به تأخیر انداخته‌ام.

بعد از یک ساعت صحبت‌مان، جلسهٔ دوساعت هفتگی‌مان بود با چند نفر دیگر که نقد دوم کانت را می‌خوانیم و من تمام دو ساعت حلقهٔ کانت‌خوانی‌مان را به این فکر می‌کردم که سال‌ها دیر به دنیا آمده‌ام.

گم‌شدن

 

روز تولدم یکی از تلخ‌ترین روزها بود. هیچ دلیل خاصی نداشت. مثل همیشه کار کردم. شام را با دوستی بودم. با خانواده حرف زدم و به دوستی زنگ زدم برای دردودل. تمام روز گریه‌ام قطع نمی‌شد و فقط از این بابت خوشحال بودم که ترکیب تمام شدن ترم و برگزاری کنفرانسی جدی در دانشگاه باعث شده بود که کسی در دانشکده نباشد و این قیافهٔ درهم‌ریخته را نبیند. به این فکر می‌کردم که شاید این‌طور نبوده که آدم قوی‌ای بوده باشم، شاید همیشه در زندگی‌ام فقط خیلی زیاد همیشه حمایت شده‌ام. این‌که فکر می‌کردم وابسته نیستم، شاید فقط به خاطر این بوده که به یک شخص خاص وابسته نبوده‌ام. به خانواده وابسته نبودم به خاطر دوستانم و به هیچ تک‌دوستی وابسته نبودم چون دوستان متعددی داشته‌ام.

همهٔ ترس‌هایی که سال‌ها قبل از زندگی و تحصیل در جایی خارج از ایران داشتم این‌بار به واقعیت پیوسته، بسیار متفاوت از مهاجرت تحصیلی قبلی. یک نوع گم‌گشتگی و این‌که جایم در زندگی خودم و اطرافم مشخص نیست. می‌دانم که راهش فرار کردن نیست، تحمل و کم‌کم ساختن است. می‌دانم که ساختن تدریجی زندگی وقتی از جوانی گذشته‌ای ساده نیست اما چارهٔ دیگری هم نیست.

زندگی‌های بیشمار

 

نام کتاب را یادم نیست. کتاب کوتاهی بود با نثری شاعرانه که دوران راهنمایی هدیه گرفته بودم. یکی از جمله‌های آخر کتاب این بود «در گذر زندگی‌های بیشمار بازی کرده‌ای». فقط نه ماه است که به اینجا آمده‌ام و حس می‌کنم در این مدت زندگی‌های متعددی داشته‌ام. دست‌کم سه زندگی.

حدود سه ماه اول گیجی بود و دلتنگی شديد، تلاش‌های ناموفق برای دوستی و ناامیدی‌های متعدد. آن‌چه بودم و بیشتر آن‌چه فکر می‌کردم جلوهٔ بودنم در این محیط جدید است را دوست نداشتم. عنوان محترمانه‌اش می‌شود شوک فرهنگی. ولی هیچ‌وقت پیش از این انقدر گسستگی از اطرافیانم را حس نکرده بودم.

سه ماه بعد زندگی شخصی و دقیق‌تر فردی نسبتاً به قاعده و تا حدی لذت‌بخش داشتم، همراه با دوستی‌های سطحی و معاشرت‌های متعددی که هیچ‌کدام از سطحی عمیق‌تر نمی‌شد. در میانهٔ این سه‌ماه دوم بود که هم‌دفتری کم‌کم نقش پررنگی‌تری در زندگی‌ام پیدا کرد و به‌تدریج بدل شد به بخشی جدایی‌ناپذیر از زندگی روزمره. همین زمان بود که به دوستی‌های قدیمی‌تر که در این اطراف بودند هم شکل دوباره‌ای دادم: به سفر رفتم و فا را دیدم و نون مدتی را پیش من گذراند.

سه‌ماه سوم بیشتر و شاید تنها در درهم‌تنیدگی روزمره‌ام با هم‌دفتری گذشت. یک زندگی گویی دونفرهٔ غیرعاشقانه. برای من معمول است که روزمره‌ام را با دوستی بگذرانم، اما این سطح حضور مدام چیز تازه‌ای است. اوایل نگرانم می‌کرد خصوصاً که همزمان شد با کاهش دوبارهٔ معاشرت‌های معمول‌تر با دیگران. حالا فکر می‌کنم حضور کسی که در همهٔ بالاوپایین‌های روزمره با همهٔ‌ پیچیدگی و سختی‌اش، اطمینان و آرامشی به کل زندگی می‌دهد. این نیست که دیگر نگران نباشم، خودخواهی و تفردم هیچ‌وقت اجازه نداده بودم که برنامه‌های زندگی‌ام این‌طور و انقدر به دیگری گره بخورد.

احساس مدام روزهایم، در همهٔ زندگی‌های متفاوتی که داشته‌ام، شک بوده و سرگشتگی. حس می‌کنم زندگی‌ای که می‌کنم، هرچه که هست، هرچیزی که سال‌ها در خودم ساخته بودم و دوستش داشتم را از من گرفته و بدترین وجوه شخصیتم را که مدت‌ها کنترل و آرام کرده بودم دوباره بالا آورده است. شخصیتی که به آن تبدیل شده‌ام را دوست ندارم: ناآرام، بی‌تحمل، بی‌صبر، و تا حدی وابسته. سال‌ها بود که فکر می‌کردم آرامش درونی‌ام چنان است و آن‌قدر می‌دانم چطور از زندگی‌ام لذت‌ببرم یا دست‌کم با شرایطم کنار بیایم که کمتر اتفاقی دچار آشوب و ناآرامی‌ام می‌کند. اما حالا دوباره با کوچک‌ترین اتفاقی دست‌کم برای کوتاه‌مدت تسلطم را از دست می‌دهم. فقط این نیست، در این مدت به چیزهایی در زندگی‌ام راه داده‌ام که سال‌ها برابرش مقاومت کرده بودم و حذفشان از زندگی بخشی از نحوهٔ بودنم بوده.     

در این روزهای پرحادثه

 

زمانی باید بگذرد و دوباره این سه هفته را مرور کنم و بیشتر درباره‌‌اش بنویسم. اما چیزهایی هست که باید همین حالا ثبت‌شان کنم، درست در پایان سه هفته دیدار منقطع و پر فرازونشیب.

این را پیشتر هم دربارهٔ خودم می‌دانستم اما این تجربه پررنگ‌ترش کرد: دربارهٔ آدم‌های مهم زندگی‌ام، هیچ‌وقت حضورشان برایم عادی نمی‌شود. حضورشان جشن بی‌کرانی است که مدام به شورم می‌آورد. این شور و هیجان مدامی که در دوستی‌ها و روابط نزدیکم حس می‌کنم گاهی برای دیگری نامعمول است. حتی ممکن است کلافه‌کننده باشد. گویی انتظار می‌رود که در رابطه بعد از مدتی فقط هماهنگی بماند و نه هیجان مدام. من اما بدون این حس مدام شگفتی نمی‌توانم رابطه‌ای نزدیک را ادامه دهم. استثنابردار هم نیست. این‌طور نیست که فقط از هیجان رابطه تغذیه کنم. این هیجان مدام بخشی حاصل آگاهی به این است که کیفیت زندگی‌ام در کل با این روابط عمیق طولانی چقدر بهتر است، چقدر با وجود این نزدیکانم، من آدم بهتر و سالم‌تر و خوش‌حال‌تری هستم.

در چندسالی که در میان دو دورهٔ تحصیلم ایران بودم، بارها زمانی که به پدرومادرم نگاه می‌کردم قلبم گرم می‌شد، انگار که اهمیت مهر و نزدیکی‌شان را بارها برای اولین‌بار کشف کرده باشم: بارها در لحظاتی که کنار هم نشسته بودیم، مثلاً برای این‌که به عادت هرروزه چای بنوشیم، به این فکر می‌کردم که چقدر خوش‌شانسم که رابطه‌مان در چنین جایی است و از تنش‌های سال‌های قبل گذشته‌ایم، چقدر این گرما و اطمینان برای کیفیت زندگی‌ام ضروری است.

بعد از بیش از هجده‌سال آشنایی و دوستی، بارها که به نزدیک‌ترین نگاه می‌کنم از این فکر شگفت‌زده می‌شوم که چطور ممکن است کسی چنین زیبا و دوست‌داشتنی دوست من باشد. هیچ‌وقت زیبایی و مهربانی‌اش و اطمینانی که از دوستی‌اش می‌گیرم برایم عادی نشده. در کل با حضورش آدم خوش‌بخت‌تری هستم و این را در لحظات متعدد مثل یک احساس تازهٔ شديد حس می‌کنم. در مورد جیم هم همین‌طور است و چقدر خوب که او هم گهگاه دریغ نمی‌کند که بعد از دوازده‌سال آشنایی و دوستی و شیدایی از حسن حضور متقابل‌مان بگوید.

فقط این نیست که شور رابطه‌های جاافتاده و قدیمی و امن‌ام را مدام و به تکرار حس می‌کنم، در گفتنش بی‌دریغم و دوست دارم که متقابلاً این را بشنوم. نمی‌خواهم جشن‌گرفتن این رابطه‌های امن محدود شود به اتفاقات و لحظاتی مثل سالگردها و تولدها و مناسبت‌ها. برایم لازم است که شور متقابل در لحظاتي ظاهراً بی‌بهانه ابراز شود.

در لحظاتي از این سه هفته اما احساس می‌کردم که کاش آن شور چند ساعت اول حضور نون را می‌شد ذخیره کنم و بعد برای خودم تکرارش کنم. این‌طور نبوده که این شور را فقط در همان چندساعت اول رسیدنش ببینم و دیگر اثری از آن نباشد. اما گاهی هم احساس می‌کردم که گویی جایی برای ابراز دوبارهٔ این شگفتی نیست که «هی تو این‌جایی! بعد از ده سال دوری، می‌شود دیدت، لمست کرد، و در آغوشت گرفت». گاهی حس می‌کردم حتی اگر آگاهی متقابلی به این شور باشد، حداقل ابرازش پذیرفته نیست، آن‌طور که من عادت به بیانش دارم.

دیشب که می‌دانستیم شاید تا یک سال بعد آخرین باری باشد که همدیگر را می‌بینیم، پرسید که بعد از ده سال چه تغییری بیش از همه برایم بارز است. از تغییرات ظاهری‌اش که بگذریم، گفتم که بیشترین تعجبم از میزان ثباتش است. ادامهٔ معاشرت مجازی‌مان در این ده سال باعث شده بود که گمان کنم برخی ویژگی‌های کیفیت حضورش تغییر کرده. دوباره از نزدیک دیدنش باعث شد بفهمم که برخی ویژگی‌های اساسی‌اش در رابطه و معاشرت چقدر ثابت مانده. خوشحالم که آمد و دیدمش. همه چیز واقعی‌تر شد. در این رابطه‌ای که گویی هیچ‌وقت برای من تمام نمی‌شود، دیدار و تصویر واقعی‌تر از کسی که این‌طور عمیق و ادامه‌دار دوستش دارم مهم بود. حتی اگر قرار باشد که باز هم این دوستی از راه دور ادامه پیدا کند، باید دوباره تصور ملموسی می‌داشتم از کسی که ممکن است هفته‌ای چندبار با اسکایپ و واتساپ حرف بزنیم.

حضور گرچه کاملاً روان نبود و این دیدار چندروزه با فرازونشیب بسیار گذشت، مطمئنم که حالا کمتر دوستش ندارم. و این مهم است. مهم است که دیدم و حس کردم که مهری که به او دارم چقدر عمیق است. لحظات درخشانی در این چندروز بود که در هر تردید بعدی می‌تواند به کمکم بیاید. لحظاتی خوش که در ملال روزهای تنهای آینده‌ام می‌توانم مدام به آن‌ها برگردم. و این شور پذیرفته باشد یا نه، من با هیجان به این فکر می‌کنم که من یکی از مهم‌ترین و عزیزترین آدم‌های زندگی‌ام را بعد از ده سال دوباره دیدم. و فکر می‌کنم که دست‌کم برخی از چیزهایی را که باید از هم می‌دیدیم و در دوری ممکن نبود را فهمیدیم. برای من حالا ما در جای نزدیک‌تر و امن‌تری نسبت به هم هستیم. و من بیشتر و بهتر مختصاتش را می‌دانم. مختصات کسی که سال‌هاست ذهنم و احساسم رهایش نکرده و هیچ‌وقت جایش را در زندگی‌ام از دست نداده.

و می‌دانم که من چقدر در این روزها سخت بوده‌ام. غیر از شرایط کلی خودم که اجازهٔ روان بودن نمی‌داد، بار همهٔ گذشتهٔ این رابطه هم گاهی به ذهنم برمی‌گشت و نمی‌گذاشت از لحظات بودنش با آرامش بیشتر لذت ببرم. این دیدار رهایی از خودم و غرق شدن در سعادت چند روزه نبوده. پرداختن و درگیری با بخشی از خودم و رابطه‌ای بود که بخش مهمی از زندگی‌ام در سال‌های گذشته بوده. و راضی‌ام. آن‌طور که کسی که مدتی برای چیزی انرژی و زمان می‌گذارد که برایش اهمیتی بنیادین دارد، با ترکیبی از لذت و درد، شور و پیچیدگی، سختی و روانی.                     

زندگی پشت‌سرگذاشته

 

با نون حرف می‌زدم و سعی می‌کرد بر این متمرکز بمانیم که چرا نمی‌توانم شب‌ها بخوابم. اما من نمی‌توانستم از این حرف بزنم بدون این‌که از کلیت زندگی‌ام بگویم، از پیوند استمراریافته ولی به تثبیت نرسیده با زندگی گذشته و موقعیت ناامیدکنندهٔ زندگی فعلی. فکر می‌کنم شب‌ها نمی‌توانم بخوابم چون نمی‌توانم خودم را راضی کنم که در طول روز هیچ چیز خوشایندی اتفاق نیفتاده. گویی هر شب در هزار فعالیت ریز شاید بی‌معنایی که می‌کنم در جست‌وجوی چیزی هستم که کمی روز را زیباتر کند، گویی نمی‌توانم باور کنم که روزم همین بوده، همین‌قدر بی‌هیجان و غیررضایت‌بخش.

 

دست برنمی‌دارم از مقایسه با تجربهٔ قبلی‌ام در ترک زندگی تهران و رفتن به آلمان. به گمانم به دلایل مختلف این‌بار دارد سخت‌تر می‌گذرد. پیش از این‌که به آلمان بروم، جمع دوستانه‌ای که داشتیم بخش بسیار مهمی از زندگی‌ام بود. اصلاً فکر می‌کردم یکی از دلایلی که می‌روم این است که ببنیم می‌توانم بدون دوستانم زندگی کنم یا نه. اما آن روزها بیش از هر دوست منفردی، جمع دوستی بود که مهم بود. و آن جمع حتی اگر من نمی‌رفتم ادامه پیدا نمی‌کرد. من و سبا و گل تقریباً همزمان از تهران رفتیم و معلوم نبود که جمع دوستانه بدون آن‌ها چطور ادامه پیدا خواهد کرد. اما در این سه‌سالی که تهران بوده‌ام جمع‌های دوستانه جایش را به تک دوستی‌های عمیق داده. پاندمی و قرنطینه‌های متعدد هم این موضوع را تشديد کرده. دوره‌ای که خیلی نمی‌شد در جمع حضور داشت ولی رابطه با آن چند دوستی که مرتب همدیگر را می‌دیدیم عمیق‌تر و شخصی‌تر شد. بخش بزرگی از زندگی اجتماعی محدود شد به سه دوستی که مدام می‌دیدمشان، مدام از هم خبر داشتیم. کارکرد جمع دوستی با دوستی شخصی فرق دارد. کارکرد جمع دوستی بیشتر اجتماعی است و یک فعالیت جمعی را تا حدی می‌شود با دیگری جایگزین کرد، گرچه کیفیت‌شان قابل مقایسه نباشد. اما هیچ جایگزینی برای رابطه‌های خیلی عمیق شخصی نیست. رابطهٔ شخصی را که از دست می‌دهی کیفیت یگانه‌ای برای همیشه از زندگی می‌رود.

 

دوستی‌های عمیق و پرمعنای از دست‌رفته فقط بخشی از تصویر کلی‌تر است. گرچه من بیست‌وچهارساله‌ای که به آلمان رفتم فکر می‌کردم زندگی کامل و غنی‌ای را پشت‌سرم جا گذاشته‌ام، اما آن زندگی از حیث غنا و تشخص قابل مقایسه با زندگی‌ای نبود که در این سه‌سال ساختم. این‌بار یک زندگی کامل را پشت سر گذاشته‌ام، زندگی‌ای که به نظرم زیبا و خوش‌آیند بوده. ساختن هرچیزی در این‌جا که تا حدی با آن زندگی برابری کند ممکن به نظر نمی‌رسد. بسیاری از جزئيات آن زندگی را دوست داشتم. آن برنامهٔ ثابت كافه رفتن که در پرفشارترین و بدترین روزها هم ادامه‌اش دادم و همان تكرار و امنیتش مرا به سلامت از بسیاری از بحران‌ها عبور داد: از بیماری و مرگ دو پدربزرگ، از دو قطع‌رابطهٔ مهم، از مرگ دوست، از اتفاقات سیاسی پرفشار و… خانواده‌ای که ارتباط فوق‌العاده‌ای در این سه سال با هم ساختم: عبور کرده و گذشته از بحران‌های نوجوانی و اوایل جوانی، توانا بر خوشحال کردن همدیگر، احترام بسیار به سلیقه، سبک‌زندگی، و حریم شخصی همدیگر و… سنگ‌نوردی که مرا با نوعی از لذت اشنا کرد که پیش از آن نمی‌شناختم، دوستان تازه‌ای که پیدا کردم و با روال معمولم فرق داشت، پذیرش دوباره در دوستی‌های قدیمی، روال کتاب‌خواندنم در موضوعاتی که مربوط به کارم نبود و نظم و حجم رضایت‌بخشی داشت و سبک شخصی‌ای پیدا کرده بود. من آن زندگی را ساخته بودم و دوستش داشتم، خودم را در آن زندگی دوست داشتم. چه چیزی را می‌توانم حالا جایگزین این‌ها کنم؟

 

چیزهای دیگری را هم به نون گفتم. گفتم که قربانی کردن این‌همه قابل تحمل بود اگر دست‌کم از دانشگاه خیلی راضی بودم که نیستم و چشم‌اندازی ندارم که حالم با دانشگاه بهتر شود. این از آن چیزهایی است که سخت به آن اعتراف می‌کنم. واقعیتی است که هم اشاره به آن برای خودم سخت است و هم هربار که با دیگران درباره‌اش حرف می‌زنم حالت «چقدر قدرنشناسی»‌ای که به خودشان می‌گیرند صحبت جدی را ناکام می‌گذارد.

 

می‌دانم که باید سعی کنم چیزهایی را به زندگی‌ام اضافه کنم. مثلاً شاید دوباره سنگ‌نوردی را شروع کنم. کتاب‌خواندن به روال سابق را سعی کرده‌ام تا حدی پی بگیرم. اوضاع رابطه‌های دوستانه‌ام کمی بهتر از قبل است و… ولی هنوز همهٔ این‌ها خیلی کم است. و گاهی انقدر کم‌انرژی‌ام که توان اضافه کردن چیزهایی که برای ادامه و انرژی بیشتر داشتن لازم است را ندارم. به این فکر می‌کنم که در هر دوره‌ای از زندگی‌ام که انقدر ضعیف بوده‌ام، اغلب کسی بوده که همراهی‌ام کند با صبر و مهر و مراقبت تا از این دوره بگذرم و دوباره زندگی‌ام را آن‌طور که رضایت بخش‌تر است بسازم. این‌بار چنین حمایتی نیست، حتی برای دوره‌ای کوتاه. باید با توانی که ندارم به پای خودم تکیه کنم و با صبر و آهسته و آهسته جلو بروم.               

در ستایش دیوید کاپلان

 

(این نوشته بسیار شخصی است و برای بهتر کردن حالم نوشته شده. خواندنش احتمالاً خوشایند نیست.)

 

سخت بود که در جلسهٔ آخر بغضم بدل به هق‌هق گریه نشود. هدف غیر جاه‌طلبانه‌‌ام در این ترم این بود که دیوید کاپلان را ناامید نکنم. تقریباً بر هیچ کار دیگری در این ترم تمرکز نکردم مگر این‌یکی و به‌نظر می‌رسد در رسیدن به این هدف شکست نخورده‌ام.

 

در تمام دوسالی که وضعیت ویزا و ثبت‌نام و حتی شرکتم در کلاس‌ها مبهم بود، دیوید به‌طرزی خستگی‌ناپذیر وضعیت را دنبال کرد و پیگیری کرد که مشکلات حل شود. کل حضورم در این‌جا و درس‌خواندم مدیون تلاش‌های شخصی اوست.

 

دیوید روح دانشکده است. نمی‌توانم تصور کنم که اوضاع دانشکده در نبودش چطور می‌تواند باشد. غیر از خوش‌نامی‌اش به عنوان فیلسوف، تلاش مدامی دارد برای ایجاد فضایی دوستانه و گرم در دانشکده. از جمله شانزده‌سال است که مستمراً سمینار مخصوص دانشجویان سال اول دکتری را درس می‌دهد. در همهٔ این شانزده‌سال یکی از برنامه‌هایش این بوده که در میان کلاس با دانشجویان به کافه یا رستوران درون دانشگاه برود و یک‌ساعتی در میان بحث فنی فضای دوستانه‌ای برای گفت‌وگوی شخصی‌تر ایجاد کند.

 

حساسیتش و توجه‌اش نسبت به حال هر تک دانشجویی سر کلاس تحسین‌برانگیز است. همه را می‌بیند و دغدغه حال تک‌تک دانشجویانش را دارد. بارها شاهد این بودم که مستقيم و غیرمستقیم سعی کرده تنشی پنهان را مدیریت کند. تنش‌هایی که حالا حضوری شدن دوبارهٔ کلاس‌ها بعد از مدت‌ها غیبت و مجازی بودن ایجاد می‌کند.

 

بعد از جلسهٔ آخر فرصتی پیش آمد و دوساعتی حرف زدیم. بحث‌های مربوط به مقاله که تمام شد، صحبت‌ها شخصی‌تر شد. و در میان این صحبت شخصی بود که بغض بارها آمد و بارها به این فکر کردم که بعید است که هیچ‌وقت دیگری در زندگی انقدر خوش‌شانس باشم که مورد توجه چنین شخصیت فوق‌العاده‌ای باشم. از جمله چیزهایی که در این صحبت آخر گفت این بود که به نظرش من آدم پرحرفی نیستم اما وقتی سرکلاس حرف می‌زنم نکته‌هایم مرتبط است. بعد پرسید که آیا با این پدیده آشنایم که وقتی زنی حرف می‌زند، کسی توجه نمی‌کند و بعد که مردی همان نکته را می‌گوید همه می‌گویند چه ایدهٔ درخشانی. پرسید که آیا من دربارهٔ خودم در کلاس چنین احساسی دارم یا نه. مدت‌ها است که به این وضعیت فکر می‌کنم. به این‌که تا زمانی که کلاس‌ها آن‌لاین بود من اغلب پرحرف‌ترین دانشجوی کلاس بودم و بحث‌ها را پیش می‌بردم، طوری که بعضاً از مدرس کلاس هم بیشتر حرف می‌زدم. اما از وقتی به این‌جا آمده‌ام به طرز محسوسی کمتر سرکلاس‌ها حرف می‌زنم. بخشی لابد مربوط به اوضاع شخصی من است. این‌که در تهران حالم بهتر بوده و در موقعیتی بودم که اطمینانم به خودم بیشتر بوده و همین حرف زدن و فعال بودن را راحت‌تر می‌کرده. اما به گمانم موضوع کلی‌تر از این‌ها است. روابط قدرت در حضور مؤثرتر است تا در فضای مجازی. هیچ حس شخصی بدی به هم‌کلاسی‌هایم ندارم و می‌دانم به طور خودآگاه چقدر سعی می‌کنند انسان‌های مثبت و موجهی باشند. اما این خودآگاهی به سطح رفتارهای روزمره‌شان نمی‌رسد. سه مرد کلاسیک سفید طبقه‌متوسط در کلاس هستند که هرقدر شخصاً آدم‌های نازنینی هستند، در بحث‌ها و حتی گفت‌وگوهای دوستانهٔ حضوری نمی‌توانند تلاششان برای مسلط بودن و فرد شمارهٔ یک بودن را کنترل کنند. در همین راستا، به نظرم ناخودآگاه، همدیگر را هم جدی‌تر می‌گیرند. اما نمی‌خواستم این‌ها را به دیوید بگویم. نمی‌خواستم بگویم که فضایی که این دوستان ایجاد می‌کنند مشارکت من را کمتر کرده. اما لازم هم نبود که من بگویم. خودش ادامه داد که وقتی من سر کلاس حرف می‌زنم چنین احساسی دارد. گفت که تعجب می‌کند که وقتی من حرف می‌زنم بحث ادامه پیدا نمی‌کند در حالی که به نظرش نکاتم معمولاً مربوط است. از یکی از آن سه‌مرد سفید همکلاسی نام‌برد و گفت که گرچه انسان نازنینی است اما نکاتش معمولاً مربوط نیست و ابراز تأسف کرد که معمولاً سوال‌های اوست که روال بحث کلاس را تغییر می‌دهد. فقط از دیوید کاپلان انتظار می‌رود که این را ببیند و ابرازش کند. و عمیقاً دلگرم شدم وقتی که گفت «با این‌که زیاد حرف نمی‌زنی، وقتی حرف می‌زنی من خیالم راحت می‌شود که دست‌کم یک نفر در کلاس می‌فهمد که من چه می‌گویم و مقاله چه می‌گوید». حتی اگر این تعریف را فقط برای بهتر کردن حال من گفته باشد، شنیدنش از دیوید کاپلان همیشه دلگرم‌کننده است.

 

از چیزهای شخصی‌تری هم حرف زدیم. پرسید که مشکلی هست که بتواند به حل شدنش کمک کند و گفتم که نیست. بخشی از سختی حضور در این‌جا مربوط به فاصلهٔ زیاد از ایران است که کسی نمی‌تواند کاری برایش بکند و من هم احتمالاً به زودی به این وضع عادت می‌کنم. گفت که حتماً عادت می‌کنی وقتی دوستان بیشتری پیدا کنی و ادامه داد که قبل از این‌که به این‌جا بیایم دست‌کم یک دوست داشته‌ام. پ. را می‌گفت. تعریف کرد که در آن اوایلی که برای آمدن من به این‌جا تلاش می‌کرده باری از پ. خواسته است که با من حرف نزدند چون نگران بوده که ممکن است حرف زدن با کسی که در آمریکا است برای من مشکل تازه‌ای ایجاد کند، این را تعریف کرد و گفت «بگذار این‌طور بگویم یک‌نفر هست که می‌خواهد با تو دوست باشد». همان روزها ای‌میلی هم به خواهرم زده بود و توصیه‌هایی کرده بود برای این‌که از هر مشكل پیش‌بیینی‌نشده‌ای جلوگیری کنیم. من آن روزها را یادم هست. پیچیدگی دوستی فعلی‌ام با پ. به کنار، دلگرم‌کننده بود یادآوری این‌که چقدر به همه چیز توجه داشته و دارد.

 

 

دربارهٔ دانشگاه هم حرف زدیم. ابراز نگرانی کردم که در این دو ترم به خودم ساده‌تر گرفته‌ام و سعی کرده‌ام از حیطه‌هایی که برایم آشناست بیرون نیایم. تأیید کرد که تصمیم درستی بوده و به زودی وقت خواهم داشت که کار در حوزه‌های جدید‌تر را شروع کنم و خوب است که فعلاً کاری را کنم که با آن راحت‌ترم. دوست داشتم این را از کسی مثل دیوید بشنوم. گرچه می‌دانم تصمیمی که گرفتم تصمیم لازمی بوده، اما گاهی حس بدی نسبت به خودم دارم. فکر می‌کنم تنبلم و این تنبلی و تمایلم برای باقی ماندن در فضای امن باعث شده که برخی موقعیت‌ها خیلی خوب را از دست بدهم. کلاس‌هایی را نگیرم و با اساتیدی کار نکنم که می‌دانم فوق‌العاده‌اند، چون می‌ترسم که نتوانم فشار را تحمل کنم.

 

با جزئيات نوشتم چون دلم می‌خواهد یادم بماند. دلم می‌خواهد دست‌کم یک تصویر با جزئیات از دیوید داشته باشم. در این سه‌ماهی که ساده نگذشته است،‌ بارها حال بدم را با این کمتر کرده‌ام که به دیوید و کلاسش فکر کنم. به هیجانی که بارها تجربه کردم وقتی چیزی که تا قبل از آن فقط می‌دانستم را ناگهان حس ‌کردم عميقاً فهمیده‌ام. به خاطرات شخصی بامزه‌ای که از فلاسفهٔ دیگر که دوستان نزدیکش بوده‌اند تعریف می‌کند: پاتنم، کریپکی، کواین و… به احترامی عمیقی که هنوز نسبت به اساتیدش ابراز می‌کند: چرچ، کالیش، کارنپ و…، به محبت مدامی که نسبت به خانواده‌اش ابراز می‌کند و تحسینش نسبت به دانشجویان سابقش. دیوید سخاوت‌مندترین، مهربان‌ترین، و باتوجه‌ترین استادی است که دیده‌ام و همه این ویژگی‌ها را تا حدی شگفت‌انگیز و غیرقابل‌باور داراست. بی‌نهایت دلتنگ خودش و کلاسش خواهم شد. و چه حیف که انقدر از حوزهٔ کارش دورم که بعید می‌دانم هیچ‌وقت دیگری سرکلاسش باشم.

جایی میان روانشناسی و فلسفهٔ اخلاق دوستی است

 

چند روز پیش بود که با نزدیک‌ترین حرف می‌زدم. کاری بود که لابد بنا بر اصول اخلاقی‌ام انجامش مشکوک بود گرچه کاملاً منع شده نبود، از نظر روانشناسی‌ای که بخواهد تأکیدش را بر حال بهتر بگذارد هم احتمالاً کار درستی بود. با نزدیک‌ترین حرف زدم تا نظرش را بدانم و پاسخش این بود که کاریزمای شخصی من بیشتر از این است که چنین کنم. یادآوری کرد که من همیشه آدمی بوده‌ام با برنامهٔ شخصی سفت‌وسخت که آن را حداکثر برای سه نفر در زندگی‌ام تغییر می‌دادم. دیگرانی اگر بودند، باید با این برنامهٔ ثابت شخصی و پروژه‌های خودتعریف‌شده‌ام سازگار می‌شدند. حرفش بيشتر از جنس نهیب بود. انذار این‌که دارم آن تفرد شخصی‌ام را از دست می‌دهم و مقهور شرایط بیرونی می‌شوم. چنین نهیبی را تنها دوست نزدیک، بسیار نزدیک، می‌تواند بزند. چه کس دیگری جرئت می‌کند و اصلاً انقدر مرا می‌شناسد که بتواند بگوید که چه کاری با آنچه سال‌ها از خودم ساخته‌ام ناسازگار است؟ و همهٔ‌ این‌ها را با حالتی بگوید که نه تنها ناخشنودم نکند بلکه روی تصمیمم اثر بگذارد.

 

این را اولین بار نون به صراحت گفت. در یکی از آن قعرهای زندگی‌ام، برای این‌که مرا متقاعد کند که حرف بزنم گفت که می‌داند من همیشه در مواقع بحران با دوستانم حرف می‌زنم و نه با مثلاً با روانشناس و مشاور. و می‌دید که اوضاع آن‌قدر بحراني است که نیاز به کمک حرفه‌ای دارم. تا متقاعدم کند که کمک را بپذیرم گفت که با او به عنوان دوست حرف بزنم، همان‌طور که همیشه در بحران‌ها با دوستانم حرف می‌زنم. با این تفاوت که این‌بار با دوستی حرف می‌زدم که مهارت‌های حرفه‌ای مربوطی هم داشت.

 

حالا دوباره دليل آن‌چه که بارها تجربه کرده‌ام را می‌بینم. این‌که چرا من نمی‌توانم با مشاور و روانشناس حرف بزنم، این‌که چرا آن‌چه نیاز دارم صحبت عمیق دوستانه است. چیزهایی را در زندگی‌ام ساخته‌ام که اصلاً معنای زندگی‌ام هستند، سنگ‌بنای هرچه دارم و هیچ چیز را مگر از زاویهٔ آن‌ها نمی‌توانم ببینم و بفهمم. تنها دوستان نزدیکم این مرکز آنچه که مرا ساخته می‌شناسند و از اهمیتش برای حفظ فردیتم و توانم برای ادامه دادن آ‌گاه‌اند. آن‌ها هستند که در هر طوفان بنیان‌افکنی می‌دانند که موضوع مهم برای حفظ و ادامه آن ارزش‌های مرکزی‌ای است که دارم. می‌توانند یادآوری کنند که اوضاع هرقدر هم سخت باشد، تغییردادن آن هستهٔ مرکزی هزینهٔ معقولی نیست. آن‌ها هستند که حتی وقتی خودم هم بنیادین‌ترین ارزش‌هایم را فراموش کرده‌ام می‌توانند به یادم بیاورند و کمک کنند که برقرار بمانم. حفظ فردیتم تا جای زیادی مدیون دوستان نزدیکم است.         

جایی میان روانشناسی و فلسفهٔ اخلاق در روزمرگی آرام‌تر

 

این روزها حالم بهتر است. توصف ساده‌شده‌ای که به دوستانم در این‌جا می‌دهم این است که حس می‌کنم دوباره خودم را پیدا کرده‌ام. مشکلاتی هست اما من همان حال قبلی‌ای را دارم که اغلب نسبت به مسائلم داشته‌ام: می‌توانم آن‌ها را دست‌کم تا حدی از حال شخصی‌ام جدا کنم. انقدر حالم خوب است که حس می‌کنم بخشی از کار نکردن این روزها تقصیر این حال بهتر است: انگار نمی‌خواهم کار کردن فرصت و امکان لذت بردن از این حال را بگیرد. می‌خواهم بهلم به این حال آرام‌تر که نمی‌دانم چقدر دوام خواهد آورد.

مهم‌ترین عامل رد شدن از آن حال آشفتهٔ چندی پیش زمان است. هیچ چیز به اندازهٔ گذر زمان حال را تغییر نمی‌دهد. چیزهای دیگری هم هست. یکی حرف زدن دوباره با نون است. من آن ساره‌ای که دوست نون است را دوست دارم. در کنار دوستی‌اش آرام‌تر و مسلط‌ترم، با همهٔ ناامنی‌های ممکن. تأثیر دوستی‌اش بر من این است که گویی می‌توانم از هر آشفتگی‌ای عبور کنم. این نیست که اگر نباشد نتوانم. تا به حال همیشه و با هر کسی یا تنها از آشفتگی‌های زندگی عبور کرده‌ام. اما با بودن نون انگار در همان زمانی که آشفتگی را می‌گذرانم مطمئن‌ترم و دل‌آرام‌تر به این‌که روزهای ناآرام می‌گذارد و دوباره اوضاع بهتر خواهد شد. حضورش گذر از دوران سخت را ساده‌تر می‌کند، حتی اگر سریع‌تر نکند. البته شوق دیدارش هم هست. نمی‌دانم اگر قطعی شود که به زودی همدیگر را نخواهیم دید باز هم همین‌قدر آرام و در حال خوش خواهم بود یا نه. حال دوستی‌مان در همهٔ این سال‌های طولانی دوری این‌طور بوده که شوق دیدار باشد ولی انتظارش نه. اما حالا که شوق منتظر دارم، نمی‌دانم اگر به وصل نرسد چه حالی خواهم داشت.

نگرانی‌هایی هم دارم، از جنس نگرانی‌های معمول: نکند بیش از حد (خودم) وابسته باشم یا وابسته به نظر برسم. نگرانی‌ام از بیش از خواست طرف مقابل بودن در رابطه و دوستی مثل همیشه برجاست.

تصمیم برای حرف زدن با نون برای من جایی قرار می‌گیرد که عمیقاً به تفردم وابسته است. جایی که از اصول کلی اخلاقی و ساده‌سازی احساسی روانشناسانه دور است. همین چند روز پیش بود که به این فکر می‌کردم که در پرداختن به دشواری‌های رابطهٔ انسانی جایی خالی بین رویکرد فلسفهٔ اخلاق و روانشناسی وجود دارد: رویکردی که به تو بگوید چطور آدم جالب‌تری باشی. متأسفانه توصیف بهتری از «جالب» برای آن‌چه که در ذهنم است پیدا نمی‌کنم. اگر فلسفه اخلاق قواعد خشک را تحميل می‌کند (حتی اگر اصول‌گرا نباشی) و روانشناسی مراقبت از خود و حال بهتر، جای رویکردی خالی است که در مواقعی راهي را پیش پایت بگذارد و به آن تشویق کند که لزوماً با اصول اخلاقی سازگار نیست و از خودخواهی/مراقبت‌-از-خودی که معمولاً روانشناسی توصیه می‌کند هم فاصله دارد ولی از تو انسان غنی‌تری با تجربه‌های انسانی شدیدتری می‌سازد. راهی که آدم را شخص‌تر می‌کند، نه شخص سالم اخلاقی و نه شخص سالم روانشناسی؛ بلکه شخصی با تفرد بيشتر.

بن‌بست‌های چندگانه

از چیزی یا چیزهایی غمگینم که به سختی حاضرم حتی برابر خودم به آن‌ها اعتراف کنم. این‌که می‌گویم تمثبل نیست: یکی از کابوس‌هایم به واقعیت پیوسته. یعنی ناخوشایندی‌ای که چندبار خوابش را دیده بودم و هر صبح بعد از آن کابوس با حال ناخوش بیدار شده بودم، واقعاً اتفاق افتاده. هر صبح بعد از آن کابوس‌ها فکر می‌کردم که بعید است که این اتفاق واقعاً بیفتد و بعد هم به این فکر می‌کردم که اصلاً چرا باید چنین کابوسی ببینم: چرا چنین موضوعی باید طوری برایم مهم باشد که درباره‌اش کابوس ببینم. لابد جایی از من که انکارش می‌کنم اهمیت زیادی به موضوع می‌داده، اهمیتی که در هوشیاری حاضر به تاییدش نیستم و حالا که در واقعیت با آن مواجه شده‌ام دچار گرفتگی و غم شدیدی هستم. و دوباره: حتی نمی‌توانم با کسی دربارهٔ منشأ واقعی این غم حرف بزنم چون فکر می‌کنم دلیل موجهی برای غمگین بودن نیست.

روش مواجهه‌ام با این غم هم شبه قبل نیست. در گذشته یک دلیلم علیه اعتیاد این بوده که اصالت مواجهه با احساسات شدید را از بین می‌برد: به جای این‌که در لحظهٔ احساسات شدید هربار گیج شوی و فکر کنی که چه باید بکنی و با این گیجی و فشارِ تصمیم هربار بخشی تازه از خودت را بسازی، پناه می‌بری به فعالیت متعین و از پیش مشخص. اما حالا در حالی‌ام که فکر می‌کنم برای مواجهه با حسم، بهتر از نوشتن و حرف زدن و فکر کردن، و هر کاری از این دست که عميقاً انساني و سازنده است —سازنده به این معنی که واقعا باید چیزی شخصی بسازی— انجام کاری است از پیش مشخص و آزموده توسط تاريخ نزدیک بشری برای مواجهه با قبض و ناآرامی.

همین چند روز پیش بود که فکر می‌کردم حالم بهتر است و به اوضاع مسلطم. فکر می‌کنم شاید این افتادن دوباره در گرداب غم، صرفاً بهانه‌ای است برای این‌که به مسلط نبودن ادامه دهم و همچنان خودم را بهلم به این‌که حالم خوش نیست و موجه است که کاری نکنم. گویی نوعی فرار از کارهای واقعی که به هرحال اضطراب‌زا است.

همین‌که دوباره سعی کنم این‌جا بنویسم گویی تلاشی است برای این‌که مسلط بمانم. برای این‌که در قبض کاری کنم که بیشتر شبیه خودم باشد.

دوراهه‌های بی‌جواب.

دلتنگ دوستانم هستم. به این فکر می‌کنم که کار بهتر این است که سعی کنم تا جای ممکن شبیه‌ترین و نزدیک‌ترین چیزها به دوستی‌های ایرانم را داشته باشم، یا سعی کنم با این واقعیت کنار بیایم که آن دوستی‌ها را دیگر ندارم و سعی کنم که این وضع جدیدم را بپذیرم.

منظور از آن‌چه مشابه دوستی‌هایم در ایران است، این است که این‌جا چند نفر را می‌بینم که به زندگی قبلی‌ام ربط دارند، یا با دوستانم در ایران حرف می‌زنم. این کارها در لحظه خوب و لذت‌بخش است، اما تمام که می‌شود غمم چندبرابر می‌شود.

از طرفی دلم می‌خواهد این سنگینی و قبض فعلی را با دیدن و حرف‌زدن با عزیزانم تخفیف دهم، و از سوی دیگرمی‌ترسم که این‌کار کنار آمدن با وضع جدید را سخت‌تر ‌کند.

دلم می‌خواست با جزئیات دربارهٔ دیدار امروز و حس‌وحالم حین و بعدش بگویم، اما حتی دل‌ودماغ این کار را هم ندارم. دلم نمی‌خواست گفت‌وگو را تمام کنم، و بعد از تمام‌شدنش، با این‌که گفت‌وگوی مطبوعی بود، بیشتر حالم گرفته بود تا این‌که سرحال باشم. انگار یادآوری شدید این‌که چه چیزی را در زندگی فعلی‌ام کم دارم.

نشستم و گریستم

امروز صبح موقع صبحانه ناگهان احساس کردم دلم می‌خواهد ابی گوش دهم. آهنگ شروع شد و در میانش شروع کردم به گریه کردن. بعد یادم آمد که من کلاً احساسات را با تأخیر تجربه می‌کنم. در روزهای اولی که رسیده بود زیاد پیش می‌آمد که دیگران بپرسند که چه احساسی دارم. جواب همیشه این بود که هیچ احساسی. اما حالا شروع کرده‌ام به حس کردن، به غمگین و دلتنگ و آشفته بودن. بیش از همه احساس گمشدگی دارم. این را بعداً توضیح می‌دهم. در میان گریه به این هم فکر می‌کردم که چرا دلم خواست ابی گوش دهم که به این حال بیفتم. به گمان اثر دیشب است. با یورگن و جونا از مهمانی پاول برمی‌گشتیم و من در حالت نیمه‌هشیار عقب ماشین جونا نشسته بودم. یورگن و جونا آهنگی قدیمی و پرخاطره برای خودشان را گذاشته بودند و همزمان می‌خوانند، با فریاد و احساس. یادم افتاد که همخوانی با آهنگی که با آن خاطره داریم چه بخش مهمی از معاشرت‌های دوستانه‌ام بوده. دیدن دوبارهٔ این صحنه البته در زبانی دیگر و مکانی دیگر بود که باعث شد دلم بخواهد چیزی گوش دهم که خاطرهٔ همخوانی با آن همراه با دوستانم را دارم. آهنگ را گذاشته بودم و می‌گریستم.

هنوز احساس می‌کنم خودم نیستم. نمی‌دانم چه تصویری از خودم در ذهن دیگران است. تجربه‌های قبلی‌ام باعث می‌شود که نظراً بدانم که خیلی مهم نیست و به حد کافی زمان برای تعدیل این تصویر دارم. اما این باعث نمی‌شود احساسم در لحظه تغییر کند و هر لحظه احساس نکنم چقدر احمقم یا دوست نداشته باشم که نامرئی شوم. در حرف زدن با آدم‌ها کمی راحت‌تر شده‌ام ولی هنوز در این‌که چقدر و چطور می‌خواهم بشناسندم به ثبات نرسیده‌ام. مدام درگیر اینم که آیا/چقدر آنچه نشان می‌دهم واقعاً همان است که می‌خواهم دیده شود و معمولاً راضی نیستم. از چیزی که نشان می‌دهم خوشم نمی‌آید و می‌خواهم از دیگران فاصله بگیرم. باز هم همان تجربه‌های قبلی است که باعث می‌شود برابر این میل به فرار مقاومت کنم. می‌دانم که اوضاع بهتر نخواهد مگر این‌که بر این میل به فاصله‌گرفتن غلبه کنم و سعی کنم خودم را در همین معاشرت‌های فعلاً نامطلوب پیدا کنم. آن اعتماد به نفس و روانی‌ای که در معاشرت‌های تهران داشتم را از دست داده‌ام و شاید سن بیشترم باعث شده آن بی‌پروایی که دورهٔ تحصیلی قبلی را با آن شروع کردم را هم نداشته باشم. جایی در این میانهٔ بی‌خیالی و اعتماد سعی می‌کنم راهم را در این فضای اجتماعی جدید پیدا کنم.

پیوسته

 

در این چند هفتهٔ گذشته مدام در ذهنم وبلاگ نوشته‌ام. وقت و حوصلهٔ این‌جا نوشتن نبوده، اما مثل همهٔ این ۱۵ سالی که وبلاگ می‌نویسم، و همان‌طور که در هفته‌های اول حدس زده بودم، حتی وقتی چیزی منتشر نمی‌کنم، بسیاری از اتفاقات را با روایتی که می‌خواهم در وبلاگ بنویسم تجربه می‌کنم. دیگر یادم نمی‌آید قبل از این‌که وبلاگ بنویسم چطور دنیا را تجربه می‌کردم. شاید بدون وبلاگ هم در ذهنم مدام مشغول روایت بودم. اما روایتی که عمومی نوشته شود، حتی اگر مخاطبی نداشته باشد، حتی اگر خوانندهٔ بالفعلی نداشته باشد، ساختاری دارد منسجم‌تر از نوشته‌های دفترهای شخصی.

به گمانم از همان چند هفتهٔ پیش هم می‌خواستم این را بنویسم که حالم اصلاً شبیه کسی نیست که تغییر شدیدی در زندگی‌اش رخ خواهدداد/می‌دهد/داده است. روزهای قبل از سفر آن‌قدر که از قبل نگران بودم پراسترس و غم نگذشت. بیشتر شبیه «احساسی ندارم» بود، چه احساس مثبت و چه منفی. احساس مثبت را می‌فهمم که چرا نبود. برای من مهم‌ترین مزیت این تغییر شروع تحصیل در جایی جدید و تجربه‌های آموزشی تازه بود، که آن هم عملاً یک‌سال‌ونیم است که شروع شده و دیگر دانشگاه چندان تازه نیست، حتی اگر «حضور فیزیکی» تازه باشد. کم بودن یا ضعیف بودن احساس منفی هم لابد تا حدی از این می‌آید که زندگی در تهران هم در این چند وقت اخیر واقعی نبود. زندگی بیشتر در اتاق، دور از دوستان، و...

اما به گمانم موضوع پایدارتر از این حرف‌ها است. دیگر گذشته‌ام از این‌که هر اتفاق و تغییری زیادی متأثرم کند. گاهی نگرانم که زامبی کاملی بشوم. فاصله‌ام با خود احساسی‌ام مدام بیشتر می‌شود. حتی وقتی که احساسات شدید را هم تجربه می‌کنم، انگار با فاصله‌ای و عقل ناظری خودم را می‌بینم؛ انگار به خودم می‌گویم که طبیعی و منطقی است که کمی احساساتی شوی ولی سریع جمع می‌شود. در چند بحران انسانی اخیری که تجربه کرده‌ام، از مرگ و بیماری شدید نزدیکان، از این حالت خونسرد حسابگر خودم ترسیده‌ام. دیگر وقت نوشتنش گذشته. چند هفتهٔ پیش می‌خواستم با جزئیات بنویسم که چقدر این حالت خودم به چشمم غیرانسانی است و نگرانم دوری خودم از احساسات انسانی همدردی واقعی و عمیقم با دیگران را هم کمتر کند.

باری، حتی حالا که به این شهر رسیده‌ام هم احساس تغییر جدی‌ای ندارم. اگر سفرم نزدیک‌تر به آن سه سال خانه‌به‌دوشی در اروپا بود، لابد فکر می‌کردم که برای کسی که شش‌ماه یک‌بار شهر عوض کرده عجیب نیست که این تغییر محل زندگی را تغییر شدیدی نداند. اما در سه سال گذشته کاملاً در تهران یکجانشین بودم، حتی احوال سفر و گشت‌وگذار هم نداشتم. انگار داشتم آن دربه‌دری در اروپا را جبران می‌کردم. حالا از آن حال آمده‌ام این‌ور کرهٔ زمین، ولی هیچ حس تغییر شدیدی ندارم. حتی بدنم هم انگار نفهمیده که چیزی عوض شده. نه تنها ساعات خواب و بیداری‌ام شبیه روال ماه‌های آخر تهران است (صبح زود بیدار می‌شوم و اوایل شب خوابم می‌برد)، بلکه هیچ کدام از عوارض دیگری که معمولاً در سفر طولانی دچارش می‌شوم پیش نیامده.

نه تنها درونم، بلکه انگار محیط بیرون هم به این احساس پیوستگی با قبل کمک می‌کند. به محض اینکه رسیدم خواهرم را دیدم و چند روزی را با هم گذراندیم. شبی که خواهرم رفت، دوستی که از دوران دبیرستان می‌شناختم و سال‌ها بود ندیده بودمش، آمد دنبالم و کمی در شهر قدم زدیم. اولین/تنها دیدارهایم تا این‌جا با برخی از قدیمی‌ترین آدم‌های زندگی‌ام بوده. چون قرار بر قرنطینه است، احتمالاً این وضع چند روز دیگر هم ادامه دارد و هیچ شخص تازه‌ای را نخواهم دید. لابد این هم مؤثر است در این‌که گویی ادامهٔ هفتهٔ قبل را زندگی می‌کنم.

خداحافظی

 

نشستم و اسم دوستانی که اهمیت ویژه‌ای برایم دارند و نمی‌توانستم/نمی‌خواستم بدون اطلاعشان سفر کنم را نوشتم. چیزی حدود پانزده نفر شدند. احساس خوشبختی می‌کنم از این‌که این تعداد شخص عزیز در اطرافم دارم که شکی ندارم که مهر و توجه‌مان متقابل است، دوستانی که آن‌قدر برای هم مهم‌ایم که نمی‌توانیم بی‌خبر از چنین تغییراتی در زندگی هم بمانیم. تعداد دوستانی که می‌توانم روی آن‌ها حساب کنم و لحظات خوب متعددی با آن‌ها داشته‌ام از این هم بیشتر است، اما فکر کردم فشار حسی و روانی روزهای آخر قبل از رفتن، خداحافظی با همهٔ دوستانم را بسیار سخت می‌کند. شاید اگر شرایط دیگری بود با تک‌تک‌شان خداحافظی درخوری می‌کردم.

پیامم به آن پانزده دوست این‌طور را شروع کردم که «آیا/چطور خداحافظی کردن با کسی که می‌رود از حقوق بازماندگان است. لذا به من بگویید که دوست دارید مرا قبل از رفتنم ببینید، و اگر بله چطور». این شعار نبود، واقعاً اعتقاد دارم که این خودخواهی  از طرف کسی است که می‌رود اگر بخواهد نحوهٔ خداحافظی را هم تعیین کند. آن‌هایی را که می‌خواستند حضوری خداحافظی کنیم، در این شرایط کرونا زده با دولایه ماسک و در فضای آزاد در دیدارهایی کوتاه دیدم. امروز که آخرین سری دوستانم را می‌بینم، زمان مناسبی است که از حال خودم بنویسم. نمی‌خواستم این‌ها را قبل از دیدارشان بنویسم، نمی‌خواستم خبر از ترجیح من روی تصمیم‌شان تأثیر بگذارد. واقعاً خوشحالم و دوست داشتم که با دوستانم آن‌طور خداحافظی کنم که می‌خواهند. دیدارهای آخر این چند روز بسیار برایم دلپذیر بود. هم خوشحالم که دوست داشتند مرا ببینند و هم همواره از کنارشان بودن لذت می‌برم. این‌ها که می‌نویسم فکرهای مجرد است، دور از احساسات واقعی که در زمان و مکان مشخص بالفعل تجربه می‌شوند.

اگر کسی سوال مشابهی را از من می‌پرسید، می‌گفتم که ترجیح می‌دهم که حضوری خداحافظی نکنیم. از راه دور برای مسافر آرزوی سفر خوش می‌کردم و ابراز امیدواری برای دیدار دوباره زمانی که برگردد. دیدار آخر و خداحافظی قبل از سفر طولانی مرا یاد روزهای آخر شخص محتضر می‌اندازد. بارها به این فکر کرده‌ام که اگر بدانم روزهای آخر زندگی‌ام است چه می‌کنم. تا آن‌جا که مربوط به دیدار دیگران است، فکر کرده‌ام که دوست نخواهم داشت که به آن‌ها اطلاع دهم. حتی اگر ببینم‌شان نخواهم گفت که برای چه تقاضای دیدار کرده‌ام و سعی می‌کنم معاشرت‌مان شبیه‌ترین حالت ممکن باشد به آن‌که همیشه بوده.

ارزش دوستی در بودنش است و دیدار آخر انگار جایی در آن جریان همیشگی و جاری دوستی ندارد. من دلم قطعهٔ تازه‌ای از دوستی‌های ارزشمندم را می‌خواهد، نه چیزی که به نحو طبیعی به جریان قبلی و بعدی دوستی متصل نمی‌شود. گویی هر صحبتی در این دیدارهای آخر بی‌وجه است و بی‌تناسب. با کسی که قرار است از روزمرگی‌مان حذف شود، از جریان زندگی و موضوعات معمول نمی‌توان گفت و مدام از رفتن و دوری حرف زدن هم فضا را بیش از حد غمگین می‌کند. این معاشرت‌ها حالت معذبی دارد، انگار وظیفه‌ای هست برای این‌که دیدار خاصی از آب دربیاید که شایستهٔ عنوان دیدار آخر باشد. در حالی که دوستی‌های روان و نزدیکم، از این قید و بندها و معذب‌بودن‌ها رها است.

در احساسم نسبت به دیدار، وقتی که رفتن نزدیک و قطعی است، تنها استثنا دوستانی هستند که ارتباط هرروزه با هم داریم. در همهٔ فکر‌ها هم هیچ شکی برایم وجود نداشت که دلم می‌خواهد تا قبل از رفتن بارها «نزدیک‌ترین»، «جیم»، و «ب» را ببینم. این سه نفر طوری به زندگی و روزمرگی من گره خورده‌اند که برایم قابل تصور نیست که در بخشی از زندگی‌ام که اهمیت و تأثیر بسیار دارد نباشند. روزهای قبل از رفتن روزهای مهمی برای من است که و همان‌طور که در شادی و غم، بیماری و سلامتی، و سرشلوغی و رهایی آن‌ها کنارم حضور داشته‌اند، حالا هم می‌خواهم باشند. اصلاً سوالی دربارهٔ این‌که باشند یا نه مطرح نیست، گویی وضع طبیعی حضورشان است، و ندیدنشان است که دلیل خیلی خاصی می‌خواهد.

بازگشت به وضعیت آشنا

 

دیروز برای چندساعتی به کل تسلطم را از دست دادم و چیزی از آن متانت در سوگواری که امیدوار بودم حفظش کنم باقی نماند. شانس آوردم که فقط دو نفر با این حالم مواجه شدند یکی آشنایی دور که هیچ دیدار نزدیکی نداشته‌ایم و دیگری دوستی نزدیک.

دیروز، کمی بعد از این‌که در اتاقم تنها شدم، غمی سنگین هجوم آورد، آن‌قدر که تسلی‌ناپذیر به نظر می‌رسید. دو سال پیش هم وقتی پدربزرگ دیگرم در بیمارستان بود، یک‌شب در تنهایی اتاق گویی ناگهان با قطعیت سهمگین این واقعیت مواجه شدم که چند روز دیگر پدربزرگ را برای همیشه از دست خواهم داد. کسی که همیشه در زندگی‌ام بوده، دیگر نخواهد بود. آن شب هم هجوم غم ناگهانی بود و سنگین با این‌که در روزهای قبل هم دست‌کم در خودآگاهم می‌دانستم که روزهای آخر زندگی پدربزرگ است: از همان روز اولی که به زمین خورد و به بیمارستان رفت می‌دانستم که روزهای آخر است. اما انگار غم این واقعیت را کنار زده بودم در تلاش‌های روزهای بعد برای زنده نگه داشتنش و مراقبت و نگرانی برای پدر. آن شبِ غمگین تنها بودم و با کسی حرف نزدم. این‌بار هم لابد اگر شب بود با کسی تماس نمی‌گرفتم.

در همان لحظات اولیهٔ هجوم غم، در حالی که در اتاقم نشسته بودم و منتظر گذر زمان بودم تا نظر دکتر دربارهٔ این‌که امکان نگه‌داشتن پدربزرگ در خانه هست یا نه، برسد، «بی‌هم‌زبان» شجریان را گذاشتم و گریه‌ای توقف‌ناپذیر شروع شد. به دور سوم تصنیف رسیده بودم و فکر می‌کردم طاقت یک‌بار دیگر گوش دادنش را هم ندارم اما در این لحظاتی که هیچ کار دیگری نمی‌توانم بکنم باید صدایی در گوشم باشد. در توئيتر از دیگران پرسیدم که در لحظات سنگین به چه موسیقی‌ای گوش می‌دهند. اولین کسی که خصوصی پیام داد آشنایی مجازی بود که هیچ‌وقت همدیگر را ندیده‌ایم. نمی‌دانم چرا در پاسخ پیامش توضیح دادم که در چه وضعیتی هستم. بلافاصله پشیمان شدم. من از بردن این حال نزد نزدیکانم هم بیم دارم، چه رسد به کسی انتظار ندارم که گوش و همدم چنین حالی باشد. همین که انقدر ناخودآگاه و ناخواسته از وضعیتم گفته‌ام، حالم را بدتر کرد. عجیب است که از نشان دادن حالم به یک فرد ابا دارم، اما از این‌که در این‌جا با جزئیات درباره‌اش بنویسم نه.

در این کشمکش دوم بودم که جیم پیام داد. زنگ زدم. گریه‌ام قطع نمی‌شد و در آن ناآرامی حرف‌هایی زدم که قطعاً هیچ‌وقت دیگری به جیم نمی‌گفتم. قرارم با خودم این بوده که سعی کنم تسلطم را برابر جیم حفظ کنم. تلفن جیم را که قطع کردم دیدم دیگر این حد درگیری با تصویر خودم در سوگواری را نمی‌توانم تاب بیاورم، این بیرون زدنم از رفتار معمولی که دیگران در سوگواری‌ام می‌بینند برایم قابل تحمل نبود. مثل بسیاری وقت‌های دیگر، اوضاع به این حد غیرقابل‌تحمل که می‌‌رسد دیگر تنها می‌شود رهایش کرد. این آشوب افزوده شده به غم را رها کردم و رفتم پیش مادر و کمی حرف زدیم. این‌طور نبود که از حرف‌زدن با مادر آرام‌تر شوم. بیشتر فکر می‌کردم کاری است که باید انجام دهم و انجام شدنش ذهنم را سبک‌تر می‌کند.

صحبت با مادر که تمام شد، انگار برگشتم به همان حال آشنایم در مصیبت‌ها: تلاش برای کم کردن آسیب‌های بعدی و ایجاد نکردن بحران جدید به واسطهٔ این‌که آرام باشم و سوگواری‌ام از کنترل خارج نشود. دوباره با جیم تماس گرفتم. نمی‌خواستم آن‌چه در آن مکالمه شنیده است، تصویر اصلی‌اش از سوگواری من باشد. قرار شد همدیگر را ببینیم. در همان آرامش معمول همدیگر را دیدیم. مثل بارهای دیگری که یکی از ما با مصیبتی مواجه شده، آن چند دقیقهٔ با هم بودنمان را نه به ذکر مصیبت، که به محبت و آرامش دادن متقابل گذراندیم؛ طوری که گویی داستانی در پس‌زمینه وجود دارد ولی آگاهانه از اشاره و توجه به آن اجتناب می‌کنیم.

حالا همانم که برایم معمول‌تر است. نه این‌که مثل روزمره‌های دیگرم باشد، بلکه مثل وقت‌های دیگری است که سعی می‌کنم روزمرگی را وسط طوفان حفظ کنم. صبح بیدار شدم و کمی کار کردم. اگر روزمرگی معمول بود شاید دو-سه‌برابر این کار می‌کردم. این‌که بعد از آن آشوب دیروز امروز چندساعتی کار کنم همان تلاش برای حفظ زندگی (روزمره) در زمانی است که دیگر هیچ چیز مثل قبل نیست، روش معمول من برای مواجهه با لحظات سخت.

نمی‌توانم و نمی‌خواهم خودم را مجبور به سوگواری تام‌وتمام ادامه‌دار کنم. هر زمانی که از حالت معمولم در سوگواری خارج می‌شوم، آشوب و ناآرامی‌ام بیشتر می‌شود. باید سعی کنم مسلط بمانم. در همهٔ روزهای تاریکی که پیش رویمان است.

این نیست که سوگواری‌ام تمام شده باشد. سوگواری‌ای که از هشت سال پیش با اولین سکتهٔ پدربزرگ شروع شد و با هر مرحلهٔ پیشرفت آلزایمر و سکته‌های بعدی شدیدتر شد. همهٔ آن هشت‌ سال برای آمادگی برای رفتنش کافی نبود. هیچ وقت نیست. مهم نیست چقدر طولانی شود. حالا هم می‌دانم که این دورهٔ فعلی، این زندگی‌ای که دیگر در آن هوشیاری‌ای نیست، هرقدر هم طولانی باشد، هیچ آمادگی‌ای در کار نخواهد بود برای وقتی که دیگر جسم نحیفش هم در این جهان نباشد. این سوگ ادامه پیدا خواهد کرد تا سوگ شدیدتر و سهمگین بعدی که نمی‌دانم چند روز دیگر خواهد بود.

آقا

 

آقا، پدر مادرم هست. سال‌ها پیش آلزایمر او را نیمی از ما گرفت و نیمی باقی گذاشت. حالا که این‌ها را می‌نویسم چند دقیقه‌ای است که مادر خبر داده که آقا دیشب سکتهٔ مغزی گسترده‌ای کرده. ادامهٔ حیات این جسم رنجور حالا به دستگاه‌ها بسته است. ادامه‌ای که نمی‌دانیم چند روز دیگر خواهد بود. نمی‌دانم آنچه در ادامه می‌نویسم را قبلاً هم گفته‌ام یا نه. می‌دانم که بارها در ذهنم مرور شده و دلم می‌خواسته که بنویسم.

من کودکی‌ام را در خانهٔ پدربزرگ و مادربزرگ گذرانده‌ام. خانهٔ بزرگ سه‌طبقه‌ای که در یک طبقهٔ آن آقا و مادربزرگ زندگی می‌کردند و باقی طبقات دایی‌هایم بودند. سیزده نوه بودیم. در شرایطی ایدئال برای بازی و زندگی کودکانه همهٔ زمان‌هایمان با هم می‌گذشت. طول روز را در کنار مهر مادربزرگ بازی می‌کردیم و بعدازظهرها که آقا می‌آمد برایمان نقاشی می‌کرد، خط می‌نوشت، شعر می‌خواند، و سربه‌سرمان می‌گذاشت. صبح‌ها که منتظر سرویس مدرسه بودم‌‌‌‌‌، گاهی آقا کنارم می‌ماند و همیشه در لحظهٔ آخر قبل از سوار شدن به مینی‌بوس دستش را در جیبش می‌کرد و پول توجیبی می‌گذاشت در جیبم. این از آن صحنه‌هایی است که آدم یادش نمی‌رود. تصویر آن دویست‌‌تومنی‌های بنفش که لحظهٔ آخر بدون این‌که فرصتی برای مخالفت داشته باشم سر می‌خورد در جیب مانتوی سرمه‌ای.

چند سال بعد کابوس‌های پشت‌سر هم بود. اول تصادف و مرگ مادربزرگ و بعد ورشکستگی دایی که به فروش خانه‌ای منجر شد که کودکی‌مان در آن گذشته بود. آرامش و حمایت آقا در همهٔ این سال‌های سخت نکتهٔ اتکای کل خانواده بود. پاکبازانه بچه‌هایش را دوست داشت و هیچ حسرتی برای از دست دادن سرمایهٔ زندگی‌اش نداشت. سال‌های بعد اجاره‌نشین بود، تا وقتی که دایی دیگری خانه‌ای خرید و آقا ساکن آن شد. آقا برای من کسی بود که همیشه می‌توانست بی‌هیچ توقعی دوست بدارد و حمایت کند و هیچ حسرتی برای ازدست‌داده‌ها نداشته باشد.

روزی که مرحلهٔ دوم المپیاد قبول شدم خانهٔ ما بود. در خانوادهٔ ما رسم نبود که موفقیت‌های تحصیلی را جشن بگیریم. ایده این بود که هرکس باید کاری که دوست دارد را بکند، بدون توقع جایزه. برای آقا ولی هر خبری بهانه‌ای بود برای محبت کردن، برای هدیه دادن به نوه‌هایش. چند ماه بعد که طلا گرفتم، همزمان شد با آمدن نتیجهٔ کنکور دختردایی و دخترخاله. ما سه نفر را دعوت کرد خانه‌اش. شام پیتزا سفارش داد. بعد به هر سه‌مان هدیه‌ای یکسان داد. خوشحال بود، نه از موفقیت نوه‌هایش، از این‌که خوشحال بودیم خوشحال بود. برایش فرقی نمی‌کرد که هرکدام‌مان به چه چیزی رسیده‌ایم، فقط این مهم بود که جایی هستیم که می‌خواستیم.

خط موبایلی که استفاده می‌کنم هم هدیهٔ آقا است. نوجوان بودم و پرشور و مامان برای این‌که زمان‌های طولانی از خانه و مدرسه دور بودنم نگرانم نباشد گاهی موبایلش را به من می‌داد. یکی‌دوبار که آقا زنگ زد تا با مامان حرف بزند، من جواب دادم و گفتم که موبایل پیش من است. چند هفتهٔ بعد چند سیم‌کارت خرید، برای من و نوه‌های دیگری هم‌سن‌ام. رسم نبود که در آن سن موبایل داشته باشیم. اما برای آقا این‌ها مهم نبود. نوه‌هایش چیزی می‌خواستند و او از عهده‌اش برمی‌آمد. این نبود که پول بی‌نهایتی داشته باشد. حتی دیگری خانه‌ای از آن خود نداشت. درآمدش از مغازه‌ای قدیمی در بازار تهران بود. درآمدی که عمده‌اش خرج هدیه خریدن برای نوه‌هایش می‌شد. 

وقتی دختردایی در همان سال دیپلم‌گرفتنش تصمیم گرفت ازدواج کند خانواده در شوک فرو رفت. خانواده‌ای که درس خواندن نوه‌ها و خصوصاً نوه‌های دختر برایش بدیهی بود. دربارهٔ پسرها فکر می‌کردند شاید بدون درس هم بتوانند استقلالشان را حفظ کنند اما دختری که درس نخواند برایشان نماد آیندهٔ تاریک بود. از نسل قبلش چنین چیزی سابقه نداشت. در آن بحران خانواده تنها کسی که تمام قد و اول از همه پشت دختردایی ایستاد آقا بود. دیگران هم به تدریج همراه شدند، اما بدون آن حمایتی که آقا بدون تردید بیان کرده بود، تصور این همراهی دیگران ساده نبود. برای آقا واقعاً فرقی نمی‌کرد نوه‌ای بخواهد درس بخواند، ازدواج کند، یا کار کند. در هر حالتی مطمئن بودیم که هرچه دارد برای حمایت از ما می‌گذارد. برای کسب‌وکار راه انداختن یکی، برای ازدواج دیگری، برای تحصیل آن یکی، از هیچ‌کدام دریغ نداشت.

اولین باری که بعد از رفتنم از ایران به خانه‌مان آمده بود، به مادر گفته بود «من چشمم برنمی‌داره سارهه نیست بیام اینجا» و دیگر به خانه‌مان نرفته بود. چند هفته بعد از این‌که مادر این مکالمه را برایم تعریف کرد، آقا برای اولین بار سکتهٔ مغزی کرد. بعد از آن خانه‌نشین شد. و بعد آلزایمر، و بعد سکته‌های دیگر. وقتی به ایران برگشتم آلزایمر چیز کمی از آن ذهن تیز و حافظهٔ قوی باقی گذاشته بود. دلخوشی‌ام این بود که تا آخرین باری که همدیگر را دیدیم هنوز مرا می‌شناخت، هنوز می‌دیدم که از دیدنم خوشحال است.

چقدر این تصویرهایی که این‌جا نوشته‌ام رقیق و بی‌معنی است. چقدر دور است از همهٔ چیزی که او در همهٔ این سال‌ها برایم بوده، همهٔ احترامی که برای شخصیتش قائلم، همهٔ آن محبت بی‌نظیر. چطور می‌شود از چنین چیزی نوشت؟ او کسی است که از وقتی به دنیا آمده‌ام مرا می‌شناخته و دوستم داشته. کسی که از وقتی یادم می‌آید دوستش داشته‌امم. کسی که مسیر زندگی خودم و کسان دیگری که دوستشان دارم در سایهٔ حمایت و محبت بی‌دریغش شکل گرفته. پررنگ‌ترین وصف او در ذهنم حمایت تمام و محبت بی‌قیدوشرط است. کسی که هیچ وقت از کسانی که دوستشان داشت نمی‌برید و ناامید نمی‌شد. کسی که هیچ توقعی از کسانی که به آن‌ها محبت می‌کرد نداشت. کسی که حمایت‌کردنش هیچ مرزی نداشت. او خوشبختی خانوادهٔ ما بود. ما خانواده‌ایم، با معنایی بیش از آن‌چه که در زندگی معمول شهری جریان دارد و او بخش بزرگی از این خانواده بود.

گفت‌وگو با دوست خیالی

 

این کار را خانم ظ. یادم داد، مشاور خردمند و دوست‌داشتنی دوران راهنمایی. نمی‌دانم داستانی که تعریف کرد واقعی بود یا نه، از مهربانی و آینده‌نگری‌اش بعید نبود که داستان را ساخته باشد برای این‌که ابزاری به من دهد برای روزهای پرغصه و پرمشکلی که در آن‌ها تنها خواهم بود. آن هم من که تنها ماندنم منتظَر نیست، با آن روابط بسیار و دوستان نزدیک و مطمئن. خانم ظ.، بدون اسم بردن، تعریف کرد که یکی از دانش‌آموزان با بحرانی مواجه شده که می‌توانسته ویرانگر باشد، اما از پسش برآمده، بدون کمک مشاور و مددکار و حامی مطمئن. گفت که تصور کرده که اگر می‌توانست کمک بگیرد، این کمک از چه جنسی بود و سعی کرده همان توصیه‌هایی که کمک‌کنندهٔ امنی ممکن بود بگوید را اجرا کند.

من که اهل مشاور و کمک‌هایی از این دست نیستم، مشکلاتم را همیشه با دوستانم حل کرده‌ام. نشستم و تصور کردم که می‌توانم از اتفاقات و حس‌های این روزها برای دوست امنی بگویم، بدون نگرانی از قضاوت شدن، بدون ترس از این‌که با حرف‌هایم به او آسیب بزنم، بدون این‌که لازم باشد شرایط او را هم در نظر بگیرم، بدون این‌که تصویرش از من بعد از این گفت‌وگو تغییر کند. حتی دوستی که این گفت‌وگو را با او تصور کردم یک شخص ثابت نبود، ترکیبی بود از دوستانم. نشستم و تصور کردم که یکی یکی از اتفاقات می‌گویم، با جزئيات، و از حس‌ها منفی در هم‌تنیده، و بعد از محبت دیدن و در آغوشش آرام شدن، نشسته‌ایم و وضعیت را مرور می‌کنیم و تصمیم‌های لازم را می‌گیریم. نشستم و برای یک نفر بدون هیچ نگرانی‌ای از هرچه می‌خواستم گفتم و چیزهایی که دوست داشتم را پاسخ شنیدم.

زمانی فکر می‌کردم که این اتفاقات ناگوار مکرر اگر هیچ فایده‌ای نداشته باشد، دست‌کم به کار این می‌آید که موارد نوشتن را فراهم کند. منتظر بودم که بالاخره روزی در آرامشی نسبی آن داستان را بنویسم. اما حالا دیگر این هم نیست. در این سال‌های سخت و پرفشار، آن‌چه یادگرفته‌ام تکنیک‌های مختلف مسلط ماندن است. یادگرفته‌ام که در شرایط سخت بر اوضاع مسلط بمانم و این مهارت اجزای مختلفی دارد، بخشی از آن فاصله گرفتن از احساسات است: فراموش کردن، فراموش‌کردن احساسی. من فقط اتفاقات را از ذهنم پاک نمی‌کنم، من بالکل احساساتم در زمان مواجهه با بحران فراموش می‌کنم، نه فقط در همان زمان، بعد از گذر اتفاق هم از یادم می‌رود که چه احساساتی داشته‌ام. گاهی فکر می‌کنم آنچه به آن تبدیل می‌شوم دیگر چندان انسانی نیست. گاهی باید فکر کنم که انسانی‌تر بود که موقعیتی را چطور حس می‌کردم.

دوراهه

 

بهار ۸۸، اوج تبلیغات انتخاباتی، او را که در این متن صاد می‌خوانم، در دانشکدهٔ فنی دیدم. بسیاری از دوستانم که از دوران دبیرستان می‌شناختم در دانشکدهٔ فنی دانشجو بودند، همان‌ها که صاد را به من معرفی کردند به عنوان عضو انجمن اسلامی دانشکدهٔ فنی دانشگاه تهران. جوانان سرخوش ۲۰-۱۹ ساله بودیم با شور سیاسی بسیار و صاد یکی از فعال‌ترین‌ها بود. من و صاد خیلی زود دوستان نزدیکی شدیم. صاد که به عنوان دانشجوی برق دانشگاه تهران به من معرفی شده بود به فلسفه علاقه‌مند بود، مطلع هم بود. با هم بحث می‌کردیم و ساعت‌ها حرف می‌زدیم. دوستی‌مان مدام عمیق‌تر و نزدیک‌تر شد،. صاد به واسطهٔ من با گروه دوستانم آشنا شد، در دورهمی‌هایمان می‌آمد و در سفرهایمان حضور داشت.

سال ۹۰ بود که روزی میم که او را از دبیرستان می‌شناختم و حالا دانشجوی دانشکدهٔ فنی بود زنگ زد که حرف مهمی دارد و باید مرا ببیند. صحبت را این‌طور شروع کرد: «ساره صاد چیه؟» من خنده‌ام گرفت که این چه نحو سوال کردن است. صاد دوست من است و دانشجوی دانشکدهٔ شما. این‌بار نوبت میم بود که بخندد: «دانشجوی دانشکدهٔ ما که قطعاً نیست». شوکه شدم. میم عضو انجمن اسلامی بود. برایم از داستان عجیبی گفت که منجر به این شده بود که اعضای انجمن بفهمند صاد اصلاً دانشجوی دانشگاه تهران نیست. گیج شده بودم، به غایت گیج. میم نگران از شوک من مدام می‌گفت که نمی‌دانسته که من نمی‌دانم وگرنه این‌طور اطلاع نمی‌داده. شوک از این‌جا نمی‌آمد که دربارهٔ محل تحصیل کسی اشتباه کرده بودم، مسئله فریب خوردن مدام بود از دوستی نزدیک، فریبی که انگیزه‌اش را نمی‌فهمیدم.

اولین کاری که کردم پرس‌وجو از دوستان مشترک بود، خصوصاً دوستانم در دانشکدهٔ فنی. همان ابتدا متوجه شدم که مدتی است ماجرا را می‌دانند. به من نگفته بودند که چون مطمئن بودند که من فهمیده‌ام و اگر به دوستی ادامه می‌دهم به این معنی است که مسئلهٔ مهمی نیست. حتی برخی گفتند که در این مدت و بعد از فهمیدن ماجرا احساس خطر نکرده‌اند چون فکر می‌کردند حتماً من که نزدیک‌ترم اطمینان پیدا کرده‌ام که موضوع مهمی نیست. شروع کردم به مرور گذشته تا بفهمم که چه شده و اصلاً چطور ممکن است که چنین اتفاقی افتاده باشد.

یکی از اولین چیزهایی که یادم آمد این بود که صاد در آن سال‌ها مدام از نمرات بالایش می‌گفت و این‌که به واسطهٔ معدل الف بودن می‌خواهد به فلسفه تغییر رشته دهد. اغلب زمان‌ها هم در دانشکدهٔ ما (دانشکدهٔ ادبیات و علوم انسانی) بود. یادم بود که دوستان فنی خوانده‌ام بالا بودن نمراتش را تأیید و هوشش را تحسین می‌کردند. دوباره از آن‌ها پرسیدم. گفتند که در صبح روزهای امتحان او را در محل برگزاری امتحان می‌دیدند ولی کسی یادش نمی‌آمد که او را سر جلسه هم دیده باشد. نمره‌ها هم با شمارهٔ دانشجویی اعلام می‌شد، و آن‌ها هم حرف او را که شمارهٔ دانشجویی‌ای با نمرهٔ بالاتر را مال خودش جا می‌زده، باور می‌کردند. کسی دلیلی نداشت شک کند. در کلاس‌ها هم پراکنده او را دیده بودند و حضور کوتاه و نمرات بالا را به حساب استعداد بالایش می‌گذاشتند.

بعدها خاطرات مشترک را مرور کردیم و یادمان آمد که این شخص هیچ‌وقت کارت دانشجویی نداشته. هزار بهانه آورده بود برای این‌که چرا کارت ندارد. از دعوا با حراست و ضبط‌شدن کارتش توسط آن‌ها تا مشکلات اداری تغییر رشته. یک معمایی که برایمان حل نشد این بود که در آن سال‌هایی که ورود و خروج به دانشگاه به شدت کنترل می‌شد، چطور این شخص بدون کارت مدام در دانشگاه رفت‌وآمد می‌کرد. خیلی‌های دیگر هم کپی (تقلبی) کارت دانشجویی را داشتند، اما دانشگاه آن سال‌ها گیت داشت و اگر نگهبان اصرار می‌کرد کار را روی گیت بگذاری گیر می‌افتادی. حدس‌های زیادی بود از این‌که صاد چه ارتباطی با حراست دانشگاه دارد که حتی بعد از این‌که دانشجویان موضوع را به حراست اطلاع دادند، همچنان در دانشگاه رفت‌وآمد می‌کرد. یادمان نرود که سال‌های ۸۸، ۸۹، و ۹۰ فضای دانشگاه به شدت امنیتی بود و کنترل می‌شد. من دربارهٔ این حدس‌ها چیزی نمی‌گویم. نمی‌شود آن‌ها را سنجید.

بعد یادم آمد که در جلسات انجمن اسلامی می‌رفت و دوستی‌ها از آن‌جا شکل گرفته بود. از بچه‌های انجمن دوباره پرسیدم. گفتند که تا زمانی در جلسات غیررسمی‌شان هم می‌آمده. اما وقتی که فهمیدند دانشجو نیست و به چند مورد دیگر هم شک کردند، حضورش را محدود کردند. خیلی اتفاقات را به گردن صاد می‌انداختند. من دلیلی برای تکرارشان ندارم. آن سال‌ها همه ترسیده بودیم و چنین اتفاقی هیچ نشانهٔ خوبی نبود. همه مستعد بودیم که موضوع را بزرگتر از چیزی که واقعاً بود ببینیم.

بعد از درآمدن از شوک و هضم اطلاع اولیه (در این حد که این شخص قطعاً دانشجوی دانشگاه ما نیست) اولین کاری که کردم این بود که به اطرافیانی که به واسطهٔ من صاد را می‌شناختند اطلاع دهم. بیش از همه از این‌که صاد به واسطهٔ من به افرادی نزدیک شده بود و آن‌ها به خاطر اعتماد به من رابطه را ادامه داده بودند در عذاب بودم. تا جایی که می‌دانم همهٔ اطرافیان من بعد از شنیدن توضیحاتم با صاد قطع ارتباط کردند. اما این را هم می‌دانم (و هیچ وقت دلیلش را نفهمیدم) که برخی دیگر از بچه‌های دانشگاه ارتباطشان با او را ادامه دادند.

موضوع را رها کردم تا حوالی انتخابات ۹۲. صاد دوباره در دانشگاه بود. در فعالیت‌های سیاسی آن دوره در دانشگاه تهران حضور فعال داشت. اگر بخشی از اطلاعاتی که قبل‌تر به ما داده بود درست باشد، در این زمان حدوداً ۲۴ ساله بود. روزی که تصادفی سری به ستاد روحانی در هفت‌تیر زدم، از این‌که دیدم ظاهراً در آن ستاد مسئولیتی دارد متعجب شدم. این‌که بدون این‌که دانشجو دانشگاهی باشی خودت را در آن‌جا به عنوان فعال دانشجویی جا بزنی یک حرف است، این‌که در ستاد روحانی مسئولیت بگیری چیزی دیگر.

موضوع را کمابیش فراموش کرده بودم تا این‌که حدود یکسال قبل دیدم که صاد در توئیتر حضور دارد، حضوری نسبتاً فعال: زیر نوشتهٔ افراد پرمخاطب نظر می‌گذارد، با آن‌ها وارد مراوده می‌شود و از این طریق ظاهراً سعی می‌کند خود را بشناساند. جدی نگرفتم. به نظرم نه مهم بود و نه من وظیفه‌ای داشتم. فقط چندبار که دیدم برخی دوستان پرمخاطبم نوشته‌های صاد را بازنشر می‌کنند، به آن‌هایی که دوستان نزدیک بودند اطلاعاتی که داشتم را دادم. ترجیح دادند ارتباطشان را با این شخص قطع کنند.

در این مدت چند بار به صفحهٔ صاد سر زدم و هربار متعجب‌تر شدم. آن‌چه من قطعی می‌دانستم و می‌دانم و می‌توانم با اطمینان به دیگران بگویم این است که صاد سال‌ها ادعا می‌کرده که دانشجوی دانشگاه تهران بوده و از این طریق به دانشجویان (خصوصاً فعال سیاسی) نزدیک شده بود، در حالی که قطعاً دانشجوی آن دانشگاه نبوده. باقی ادعاهایش را نمی‌توانم با اطمینان بگویم دروغ است، بیشتر عجیب و گاهی کمی خنده‌دار به نظر می‌رسند، خصوصاً اگر زمانی صاد را از نزدیک دیده باشید. صفحهٔ صاد پر است از اطلاعاتی که قاعدتاً سعی دارد او را فردی مطلع، دارای جایگاه، و باسواد نشان دهد.

مثلاً ادعا می‌کرد که از دفتر مرجعی با او تماس گرفته‌اند و سوالی پرسیده‌اند. ما دیده بودیم که صاد علاقه دارد که خود را مطلع از معارف اسلامی نشان دهد. اما دست‌کم بنا به اطلاعاتی که خودش در آن زمان می‌داد تا بیست‌واندی سالگی هیچ تحصیلات حوزوی‌ای نداشت. این‌ها تماس از دفتر یک مرجع را ممتنع نمی‌کند، صرفاً احتمالش بسیار کم است. یا از اطلاعات محرمانه‌ای که در سال‌های ۸۸ و ۹۲ به آ‌ن‌ها دسترسی داشته می‌گفت و از اخبار جلسات پشت‌پرده. اگر اطلاعاتی که قبلاً دربارهٔ سنش می‌داد درست باشد، در اولی حدوداً ۲۰ ساله و در دومی ۲۴ ساله بود. این واقعیت باعث می‌شود آن ادعاها مضحک به نظر برسد، گرچه لزوماً نشان نمی‌دهد که کذب است. یا بارها دربارهٔ دوستی و نزدیکی‌اش با افراد شناخته شده ادعاهایی می‌کرد. در اغلب موارد شاهد قطعی‌ای نداشتم که بگویم دروغ می‌گوید، اغلب تنها بسیار بعید بود که درست باشند. اما اخیراً در این سلسلهٔ ادعاهایش، به دوستی قدیمی‌اش با شخصی اشاره کرد که از امروز شناخته شده است و معتبر. من این شخص را از نزدیک می‌شناسم و دسترسی مستقیم به او دارم. برخلاف برخی افراد ادعایی دیگر که دسترسی به آن‌ها سخت یا محال است، در این مورد چنددقیقه بیشتر طول نکشید که برایم روشن شود دست‌کم در این مورد صاد قطعاً دروغ می‌گوید. البته دروغی که به خودی خود چندان مهم نیست. بیشتر از جنس خودی نشان دادن است.

صاد دنبال‌کنندگان خیلی زیادی در توئيتر ندارد. این باعث می‌شود که فکر کنم که ادعاها و دروغ‌های آمیخته به راستش چندان مهم و تأثیرگذار نیست. آن‌چه باعث شد فکری شوم که آیا باید به افراد دربارهٔ پیشینهٔ صاد اطلاع دهم یا نه این بود که دیدم برخی افراد پرمخاطب توئیتر نوشته‌های این شخص را بازنشر می‌کنند. تکرار این کار حداقلی از اعتبار به این فرد می‌دهد. به چندنفری که مرا مستقیم یا با یک واسطه می‌شناختند موضوع را گفتم. برخی توجه کردند و برخی انگار که موضوع برایشان مهم نبود به دنبال کردن صاد و بازنشر نوشته‌هایش ادامه دادند. من فکر نمی‌کنم صاد در حال حاضر خطری داشته باشد. آن‌چه نگرانم می‌کند این است که با اعتباری که از این طریق کسب می‌کند، با ادعای این‌که از اخبار پشت‌پرده‌ای اطلاع دارد، بعدها بتواند کار واقعاً تأثیرگذاری بکند.

بسیار فکر کردم دربارهٔ این‌که آیا خیر جمعی در این است که موضوع را به طور عمومی و با ذکر نام اطلاع‌رسانی کنم یا نه. آن‌چه باعث شد از ذکر نام منصرف شوم این است که من دست‌کم در زمینهٔ حقوق بسیار صورت‌گرایم. اصول کلی‌ای وجود دارد که تبعیت از آن‌ها و تلاش برای معتبر ماندنشان (یا دست‌کم اجتناب از کاری که آن‌ها را بی‌اعتبار می‌کند) بسیار برایم مهم است. یکی از این اصول این است که تنبیه یک اشتباه را نباید به عهدهٔ افکار عمومی گذاشت. این بنیان مشکلی است که با برخی از رفتارها در شبکه‌های اجتماعی دارم.

من تخصصی در زمینهٔ حقوق ندارم، این‌ها که می‌گویم حاصل خوانده‌هایم است در مورد رابطهٔ حقوق و اخلاق. من ادعا نمی‌کنم که این‌ها مستقل از هم‌اند، اما سروکله‌زدن‌های اخیرترم با بحث‌های مربوط به رابطهٔ این دو حوزه متقاعدم کرده که تفاوت‌های بنیادین در روش‌های استدلالی این دو وجود دارد. برخلاف حوزهٔ اخلاق که شاید گاهی بشود خیر موردی را بنا بر تشخیص فردی بر اصلی کلی برتری داد، فکر می‌کنم، اصول حقوقی فقط وقتی معنادار و مؤثرند که به‌طور همگن در همهٔ موارد اعمال شوند، دقیقاً مستقل از تشخیص فردی ما دربارهٔ سود و زیان در یک مورد خاص. به این دلیل است که فکر می‌کنم در مواردی که چیزی شبیه دادرسی و حق دفاع وجود ندارد، باز شدن این راه که برای تنبیه دیگران خطاهایشان را عمومی بگوییم، تبعات جبران‌ناپذیری دارد؛ حتی اگر در یک مورد تصور کنیم که فرد مستحق آن تنبیه است و این مجازات خیر عمومی بزرگتری دارد. شر بزرگی می‌بینم در کمرنگ شدن اعتبار آن اصل کلی و به تشخیص فردی واگذار شدن این موارد.

در این مورد خاص، دو راهه آشکار است. از یک طرف از نظر اخلاقی خودم را مسئول حس می‌کنم برابر افرادی که ممکن است با هشدار من از این آدم فاصله بگیرند ولی به خاطر بی‌خبری از سابقهٔ ماجرا به این شخص نزدیک می‌شوند. از آن سو نمی‌خواهم آن اصل کلی مربوط به حقوق افراد را نقض کنم. تصمیم گرفتم اطلاعاتی که داشتم را با صادقانه‌ترین حالتی که از خودم برمی‌آمد منتشر کنم، بدون نام بردن از آن شخص. با توجه به فعالیت‌های عمومی این شخص در توئيتر، اگر کسی این اطلاعات کلی را هشداردهنده می‌داند و دانستن نام آن شخص را برای محافظت از خود لازم می‌داند، ایرادی در این نبینم که اگر پرسید خصوصی بگویم. این نوعی ایفای مسئولیت اخلاقی من است برابر افرادی که حرف‌هایم را می‌پذیرند و ممکن است این اطلاع از خطری بالقوه دورشان کند.

من قصد ندارم کسی را رسوا کنم. از انگشت‌نما کردن کسی هم خوشم نمی‌آید. لذا اگر به واسطهٔ من یا هر طریق دیگری از نام این شخص باخبر شدید، من این را اخلاقی‌تر می‌دانم که نامش را جار نزنید. من در فضای عمومی هیچ حدسی که دربارهٔ نام این شخص زده شود را نه رد خواهم کرد و نه تأیید و درخواست می‌کنم که دست‌کم در پای این متن هیچ اسمی ننویسید.

از اطرافیانتان محافظت کنید، بدین نحو که اگر دیدید که به افراد مشکوک نزدیک می‌شوند، شخصاً سابقهٔ ماجرا را به آن‌ها اطلاع دهید تا اگر صلاح دیدند احتیاط کنند. اگر از الگوی یکسان رفتار شخصی که او را برای اطرافیانتان خطرناک می‌دانید، خبر دارید، شاید صرف توصیف رفتارش به دیگران کمک کند از او فاصله بگیرند و قربانی بعدی‌اش نباشند، بدون این‌که لازم باشد اسمش را عمومی اعلام کنید.

انتخابات

دارم فکر می‌کنم که این فشاری که حس می‌کنم از چیست. مسئله فقط حال بد و نگرانی نیست. برایم روشن است که چیز دیگری علاوه بر این‌ها وجود دارد. حالا به نظرم می‌ٰسد که این انتظار دیگران از توضیح است که عصبی‌ام کرده و حس فشار را ایجاد کرده.

در مورد انتخابات اخیر، من کاری را کردم که به نظرم درست بوده و بارها هم دلایلم را توضیح داده‌ام. و بارها هم تکرار کرده‌ام که به نتیجه خوش‌بین نیستم. تنها جایی که «به اشتباه» پیش‌بینی خوش‌بینانه کردم، این بود که روز انتخابات نوشتم که حدس می‌زنم که اگر انتخابات به دور دوم نرود، با کمتر از ده‌درصد آراء بیشتر می‌شد که به دور دوم برود. حالا که نتایج درآمده مشخص است که این‌طور نبوده. دلم می‌خواهد بروم بنویسم که هرکسی که به خاطر این توئيت رفته رأی داده و حالا مرا مقصر می‌داند، بیاید بگوید من چطور می‌توانم از زیر دینش بیرون بیایم.

افراد ولی از چنین چیزی عصبانی نیستند. چیزهایی می‌گویند که نمی‌فهمم. من خیلی زود، شاید یکی دو روز بعد از رد صلاحبت‌ها تصمیم گرفتم که چه کنم. بنا بر آنچه می‌دیدم محاسبه کردم که احتمال بالای شکست هست (و بارها اعلامش کردم)، اما چون احتمال موفقیت صفر نیست، می‌شود هدف‌گذاری سیاسی کرد و ارزش تلاش کردن دارد. و از همان روز اول هم گفتم که چرا حتی اگر این تلاش شکست بخورد به نظرم تلاش مفیدی است و تبعات مثبت دارد. هنوز هم به همین معتقدم.

این مدعی بودن آدم‌ها، این احساس که می‌توانند فشار روانی به مخالف بیاورند، این‌که به افرادی به خاطر وضع موجود فحش می‌دهند که نقشی در آن ندارند عصبی‌ام می‌کند. این‌که نه برای پروژه‌بگیرها، بلکه برای شهروندان عادی، حمله و فحش و هزینهٔ روانی ابزار برای پیشبر عمومی سیاسی شده ناامیدکننده است. مدت‌ها است که کسی که حتی یک‌بار در موج حمله علیه یک‌نفر شرکت کرده باشد را برای همیشه از حلقهٔ اطرافیانم حذف می‌کنم. همین‌طور است کسانی که فکر می‌کنند راه مخالفت سیاسی توهین و تمسخر است. دستهٔ دیگری را هم در این میان دورتر گذاشتم و سعی کردم فاصله‌ام را با آن‌ها حفظ کنم: عقل‌کل‌ها: کسانی که به جای اینکه موضع خودشان را توضیح دهند، فکر می‌کنند می‌توانند با دو خط نشان دهند که دیگری احمق یا شرور است.

روزهای ناآرام

 

چیزهای زیادی را باید در روزهای گذشته می‌نوشتم و منتظر فراغتی بودم که نمی‌آمد. اول می‌خواستم نامهٔ سرگشاده‌ای به نون بنویسم. انقدر طول کشید و حرف‌هایی بین‌مان ردوبدل شد که حالا اگر هم بخواهم نامه‌ای بنویسم باید خطاب و به آدرس خودش باشد. بعد می‌خواستم چیزی بنویسم دربارهٔ این‌که دوباره رفته‌ام در تصویری که دوست ندارم: شخص غرغرو و پرمشکل. من این تصویر از خودم را دوست ندارم. ترجیح می‌دهم همچنان شبیه‌تر به کسی باشم که با آرامش و لبخندی از وقایع می‌گذرد. آن‌قدر ننوشتم که حالا که می‌خواهم بنویسم دوباره باید از ناخوشی‌هایم بنویسم. ادامهٔ همان تصویر ناخوشایند.

دلم می‌خواهد مدتی از شهر فاصله بگیرم. سفر بخشی از هویت من نیست، تقریباً همیشه برخوردی ابزاری با آن داشته‌ام: سفر رفته‌ام که اتفاقی بیفتد یا جلوی اتفاقی را بگیرم. حالا دلم می‌خواهد از شهر فاصله بگیرم و این فاصله گرفتن دو جنبه دارد. یکی این‌که از این ناآرامی سیاسی اطراف فاصله بگیرم و دیگر این‌که از روابط شخصی‌ام دور شوم. دلم می‌خواهد در خانه‌ای خارج از شهر باشم، کسی را نبینم، با کسی در ارتباط نباشم، خبرخوانی‌ام محدود شود به ساعت‌های مشخصی در عصرها، و فقط کار کنم  و کتاب بخوانم. دلم می‌خواهد در چنین فضای فقط یک نفر نزدیک باشد، محبت ببینم بدون این‌که مراقبت طرف مقابلم باشم. خودم را رها کنم به دلداری و آرامش‌گرفتن از حضور دیگری، بدون این‌که نگران بحران‌ها و ناآرامی‌های طرف مقابلم باشم.

چنین امکانی نیست. من راهی غیر از سروسامان دادن به روزمره‌ام ندارم. این‌که هرروز در محیط آشنا قهوه‌ام را بگیرم و به لبخندهای دور پاسخ دهم. سعی کنم با انرژی و تمرکز کمتر همچنان به کار کردن ادامه دهم. و گرچه ممکن است کمی از اطرافیانم فاصله گرفته باشم، اما بدانند که توجه‌ام به آن‌ها هیچ‌وقت قطع نشده و از محبت گاهی پرتنش انرژی بگیرم. میزان توجه‌ام به سیاست را هم کمتر کنم. من آدم برون‌گرایی نیستم، دقیق‌تر این است که مدتی است که درون‌گراتر شده‌ام: بحث کردن با آدم‌های غریبه و خواندن نظراتشان مرا ناآرام می‌کند و انرژی ذهنی شدیدی از من می‌گیرد. از همه مهم‌تر این‌که بعد از بحث و صحبت با غریبه‌ها احساس از خود بیگانگی می‌کنم. باید جلوی این بحث‌ها را بگیرم.

در جست وجوی زمان از دست‌رفته

اگر سرحا‌ل‌تر بودن اجتناب می‌کردم از این اشارهٔ سردستی به عنوان یک رمان.

با زمان به مشکل خورده‌ام. نه با مفهوم زمان، با همین سیر گذرندهٔ روزمره. بخش بزرگی از مشکل ناشی از اختلاف ساعت بین جایی است که درس می‌خوانم و جایی که زندگی می‌کنم. زمان از دستم می‌ٰرود و حس می‌کنم که هیچ کنترلی بر روی آن ندارم. نیاز دارم بتوانم برنامه‌ریزی کنم و تصوری داشته باشم که چقدر وقت دارم اما نمی‌توانم: هیچ چیز نیست که زمان را به نحوی معقول تقسیم کند. روزها معنایشان را از دست داده‌اند، بخش بزرگی از ساعت‌هایم بین دو روز می‌گذرد: یازده‌ساعت‌ونیم اختلاف ساعت چنین تأثیراتی دارد. خواب و بیداری هم دیگر هیچ نظمی ندارد. هرزمانی که بتوانم می‌خوابم و معمولاً بسیار بد و ناآرام و در زمانی که نمی‌توانم پیش‌بینی کنم کی است از خواب بیدار می‌شوم. حتی دیگر نمی‌دانم در یک بیست‌وچهارساعت فرضی چندساعت خوابم و چندساعت بیدار. دست‌کم یک چیز باید قاعده‌مند باشد تا بشود بقیهٔ چیزها را طبق آن تنظیم کرد. و هیچ چیز چنین نقشی را ندارد نه روشن و تاریک شدن هوا و نه خواب و بیداری.

این‌که نمی‌دانم کجای کارم و هیچ تخمینی ندارم که در روز (کدام روز؟) چقدر کار کرده‌ام، اضطراب‌زا است. وضعیت عجیبی است که نتوانی زمان را اندازه بگیری و من حالا در چنین وضعی هستم. کافی نیست که بدانم چندساعت، مهم است که بدانم چندساعت در چه بازه‌ای از زمان و این بازهٔ بزرگتر گم شده است.

برای کنترل کردن وضعیت ذهنی‌ام دوباره به طرزی افراطی کتاب می‌خوانم. معمولاً حدود شش‌ساعت بعد از اینکه دیگر نمی‌توانم درس بخوانم، متن غیرمرتبط به درس و کار می‌خوانم. این در کوتاه مدت آرام‌کننده است اما در میان‌مدت احساس می‌کنم به معنی این است که از زمان محدودی که دارم برای کار موظفی که دارم استفاده نمی‌کنم. اما نمی‌توانم تنظیمش کنم چون چارچوب بزرگ‌تری که میزان خواندن متفرقه و خواندن مربوط به کار را با آن بسنجم وجود ندارد.

همیشه خسته‌ام و اغلب بی‌انگیزه. حسم از این‌که کاری چقدر فوری است را از دست داده‌ام. نگرانم که کلاً توانایی‌ام برای ارزش‌گذاری و محاسبه و مقایسه را از دست داده باشم.

در جست وجوی زمان از دست‌رفته

اگر سرحا‌ل‌تر بودن اجتناب می‌کردم از این اشارهٔ سردستی به عنوان یک رمان.

با زمان به مشکل خورده‌ام. نه با مفهوم زمان، با همین سیر گذرندهٔ روزمره. بخش بزرگی از مشکل ناشی از اختلاف ساعت بین جایی است که درس می‌خوانم و جایی که زندگی می‌کنم. زمان از دستم می‌ٰرود و حس می‌کنم که هیچ کنترلی بر روی آن ندارم. نیاز دارم بتوانم برنامه‌ریزی کنم و تصوری داشته باشم که چقدر وقت دارم اما نمی‌توانم: هیچ چیز نیست که زمان را به نحوی معقول تقسیم کند. روزها معنایشان را از دست داده‌اند، بخش بزرگی از ساعت‌هایم بین دو روز می‌گذرد: یازده‌ساعت‌ونیم اختلاف ساعت چنین تأثیراتی دارد. خواب و بیداری هم دیگر هیچ نظمی ندارد. هرزمانی که بتوانم می‌خوابم و معمولاً بسیار بد و ناآرام و در زمانی که نمی‌توانم پیش‌بینی کنم کی است از خواب بیدار می‌شوم. حتی دیگر نمی‌دانم در یک بیست‌وچهارساعت فرضی چندساعت خوابم و چندساعت بیدار. دست‌کم یک چیز باید قاعده‌مند باشد تا بشود بقیهٔ چیزها را طبق آن تنظیم کرد. و هیچ چیز چنین نقشی را ندارد نه روشن و تاریک شدن هوا و نه خواب و بیداری.

این‌که نمی‌دانم کجای کارم و هیچ تخمینی ندارم که در روز (کدام روز؟) چقدر کار کرده‌ام، اضطراب‌زا است. وضعیت عجیبی است که نتوانی زمان را اندازه بگیری و من حالا در چنین وضعی هستم. کافی نیست که بدانم چندساعت، مهم است که بدانم چندساعت در چه بازه‌ای از زمان و این بازهٔ بزرگتر گم شده است.

برای کنترل کردن وضعیت ذهنی‌ام دوباره به طرزی افراطی کتاب می‌خوانم. معمولاً حدود شش‌ساعت بعد از اینکه دیگر نمی‌توانم درس بخوانم، متن غیرمرتبط به درس و کار می‌خوانم. این در کوتاه مدت آرام‌کننده است اما در میان‌مدت احساس می‌کنم به معنی این است که از زمان محدودی که دارم برای کار موظفی که دارم استفاده نمی‌کنم. اما نمی‌توانم تنظیمش کنم چون چارچوب بزرگ‌تری که میزان خواندن متفرقه و خواندن مربوط به کار را با آن بسنجم وجود ندارد.

همیشه خسته‌ام و اغلب بی‌انگیزه. حسم از این‌که کاری چقدر فوری است را از دست داده‌ام. نگرانم که کلاً توانایی‌ام برای ارزش‌گذاری و محاسبه و مقایسه را از دست داده باشم.

تلخی

 

در همهٔ سال‌های دوستی هیچ‌وقت دیگری را به یاد ندارم که چنین تلخ و دلزده بوده باشم. همیشه احتمالش هست که آدم حس‌های ناخوشایند گذشته را فراموش کرده باشد. آنچه یادم مانده این است که در زمان‌های دیگری که عصبانی یا دلخور بودم، همیشه شوقی و هیجانی برای دیدارش وجود داشته. هیچ‌وقت دیگری را یادم نمی‌آید که این‌طور از دیدار گریزان باشم. بارهای دیگری پیش آمده که عقلاً تصمیم گرفته باشم که دیدار خوب نیست و اجتناب کرده باشم، اما یادم نمی‌آید که این چنین حسم مرا از دیدار بازدارد. دلم می‌خواهد دیدار را تا زمان نامعلومی به تأخیر بیندازم تا این تلخی کم شود یا برود. می‌دانم که چنین نخواهم کرد. احساس مسئولیت می‌کنم که ببینمش و چیزهایی را توضیح دهم. با امیدی برای اینکه همان دیدار و حرف زدن این تلخی را کم کند. شاید از همه مهم‌تر این است که تجربهٔ این سال‌ها نشانم داده که این دوستی هیچ‌وقت کاملاً تمام نمی‌شود، پس می‌ارزد که بر دلزدگی‌ام غلبه کنم و دیدار و گفت‌وگویی را پیش ببرم که ادامهٔ دوستی را ممکن می‌کند.

در آشفتگی پیش از به خواب رفتن، به این فکر می‌کردم که شاید این دقیقاً چیزی بوده که سال‌ها منتظرش بودم؛ این‌که دیدارش انقدر برایم شورانگیز نباشد که نتوانم بر تصمیم عقلانی‌ام برای تنظیم رابطه بمانم. اما در همان حال هم احساس ناامیدی می‌کردم. انگار این شوق و علاقه سال‌ها بخشی از من و شخصیتم بوده و نمی‌خواهم از دستش بدهم. فارغ از اینکه فکر می‌کنم سطح کم‌آزارتر و بهتر این دوستی کجاست، خود دوستی‌مان چیزی نیست که نخواهم داشته باشم. حتی با بالاترین درجهٔ عقلانیتم هم همیشه دلیلی داشته‌ام به نفع ادامهٔ این دوستی: صرف این دوستی را ارزشمند می‌دانستم. دوستی با کسی که از بسیاری از جنبه‌ها تحسینش می‌کنم و فکر می‌کنم بخشی از چیزهای خوبی که در زندگی‌ام دارم با همراهی‌اش شکل گرفته.

می‌نویسم که شاید قبل از دیدار این تلخی کمتر شود. منتظر نیستم که شوق دیدار برگردد. فقط می‌خواهم چنین دلزده نباشم. سعی می‌کنم به این فکر کنم که اتفاقات اخیر هیچ‌کدام به طرز ویژه‌ای متفاوت از گذشته نبوده. شاید شدتش فرق داشته ولی ماهیتش متفاوت نبوده. سعی می‌کنم خودم را متقاعد کنم که اگر پیشتر توانسته‌ام از این ناخوشنودی‌ها بگذرم، این‌بار هم می‌توانم. اما مطمئن نیستم. حتی دیگر نمی‌توانم مطمئن باشم که این تلخی و سنگینی‌ای که بر سینه‌ام حس می‌کنم بیشتر معلول فکرها و اتفاقات روزهای گذشته است، یا گفت‌وگوهای اخیر دربارهٔ ناخشنودی من. نمی‌دانم موضوع واقعی‌ای که رخ داده دلخورم کرده یا عکس‌العمل اولیه‌اش نسبت به ناخوشنودی‌ام.

از آغاز پاندمی و قرنطینه تا به حال، مدام به این فکر کرده‌ام که در این شرایط باید مراقب باشم که سقوط نکنم، هرقدر ماندن در لبهٔ زندگی روزمره سخت باشد. می‌دانم که در این شرایط بیرون آمدن از چاه به مراتب دشوارتر است. نگرانم که این تلخی و ناآرامی مرا به درون چاهی بیندازد که رهایی از آن به این زودی ممکن نباشد.

نوشتن به قصد روشن کردن موتور ذهن

 

دو-سه‌روزی می‌شود که احساس می‌کنم ذهنم خاموش است. «ب» مدام و دوستانه توصیه می‌کند که با فشار چند ماه اخیر، باید استراحتی به خود دهم. در این چند روزی که کار نمی‌کنم، پیام‌های قدیمی‌اش را می‌خوانم یا دوباره می‌خواهم پیامی بزند و سعی می‌کنم بدون عذاب‌وجدان وقتم را تلف کنم. انگار اینکه کسی از بیرون بگوید این کار نکردن طبیعی است، تحملش را ساده‌تر می‌کند، آن هم کسی که مرا می‌شناسد و بسیاری از معیارهای شخصی و کاری‌مان مشابه است. زمانی برای تلف کردن ندارم. سعی دارم این‌طور خودم را آرام کنم که شاید در روزهای آینده معجزه‌ای بشود و بتوانم با نیروی ناگهان زیاد شده چندبرابر معمول کار کنم.

دیروز «فانوس» را دیدم. دیدارمان چند ساعت طول کشید. دو سالی خیال این دیدار را پرورده بود(ی)م و در این دو سال شک نداشتم که رخ‌دادنش از هرچه خیال می‌کنم خوشایندتر خواهد بود و بود. چند روز پیش که دیدار کوتاهی داشتیم، در میان آشفتگی من برای تصمیم و خبرهای بد، حس می‌کردم حضور کوتاهش شبیه فانوسی است در شب طوفانی. دیگر شکی نبود که هروقت بخواهم درباره‌اش بنویسم، و امیدوار بارها پیش بیاید که بخواهم به خوشایندی از دیدارش یاد کنم، به این نام خواهمش خواند «فانوس».

دو هفته‌ای را در این تب‌وتاب گذراندم که شاید برای ترم بهار بروم. نمی‌توانستم جلوگیری کنم از این‌که مدام به این فکر کنم که کدام را بیشتر می‌خواهم یا کدام را کمتر نمی‌خواهم: یک ترم دیگر این وضعیت زندگی دوگانه را ادامه دهم و حضور هرقدر کم کیفیتم در تهران که دوستش دارم ادامه پیدا کند، یا این‌که دشواری  سفر در میان پاندمی را بپذیرم و بالاخره همان‌جایی زندگی کنم که درس می‌خوانم، بدون این پیچدگی اختلاف زمانی و از دست دادن بسیاری از چیزها به خاطر دور بودن از محیط. می‌دانستم مهم نیست که دلم چه چیزی می‌خواهد. اگر می‌شد که بروم باید می‌رفتم. انتخابی حقیقی نبود. هیچ دلیل معقولی برای انرژی ذهنی گذاشتن برای وزن‌دهی به این دوراهی وجود نداشت. اما نمی‌توانستم به این فکر نکنم. این‌که در وضعی هستم که حتی نمی‌دانم کدام سو را باید آرزو کنم خسته‌ام می‌کرد. حالا تقریباً اوضاع روشن است. احتمال خیلی بیشتری دارد که بمانم، که یک ترم دیگر نیمه‌شب از خواب بیدار شوم، کورمال‌کورمال قهوه‌ای درست کنم و بنشینم سر کلاس و سعی کنم خواب‌آلودگی تمرکزم را نگیرد. حالا بیش از یک‌سال است که این وضع ادامه دارد.

هر زمانی که لازم باشد تصمیم بگیرم، این تصمیم دشواری است. تصمیم بین آنچه زندگی حرفه‌ای‌ام به آن وابسته است و آن‌چه که بخشی از هویت شخصی‌ام است. چیزهایی در این روزها پیش آمده بود که باعث می‌شد در این زمان تصمیم گرفتن به طرز ویژه‌ای سخت باشد. دوست نزدیکی در وضع دشواری بود و تصور این‌که باید در این شرایط به فاصله گرفتن از او فکر کنم تصمیم را دردناک‌تر می‌کرد. همان روزی که هر دو خبر رسید، یعنی هم معلوم شد که ممکن است بتوانم بروم و هم فهمیدم دوستی در وضع خوبی نیست، بعد از مدت‌ها رفتم پیش «آقای سیبیل و کلاه». برایش گفتم که کمتر پیش آمده که با شخصیتی در فیلمی هم‌ذات‌پنداری کنم. اما صحنه‌ای از کودکی‌ام از فیلم «دو زن» ثبت شده که مدام به آن برمی‌گردم: از بیمارستان تماس می‌گیرند، فرشته به رویا می‌گوید که شوهرش مرده و بلافاصله ادامه می‌دهد که چقدر کار دارد. گهگاه حس می‌کنم همینم: غم بزرگی دارم، چیز مهمی را از دست داده‌ام اما کار دارم، باید ادامه دهم. «آقای سیبیل و کلاه» پرسید که در این تصویر شوهر مرده کیست. شکی نبود: دوستانم، همهٔ دوستانم. بعد دیدم که با این سبک زندگی و وابستگی‌ای که به دوستانم دارم، هیچ وقت برای من زمان مناسبی برای رفتن نیست. همیشه دوستی هست که شرایط ویژه‌ای دارد که باعث می‌شود ترک کردنش به طرز خاصی دردناک باشد و نخواهم بروم. زمانی که برای آن دانشگاه درخواست می‌فرستادم این را نمی‌دانستم؟ می‌دانم که سعی می‌کردم فکر نکنم. مقاومت شدیدی دارم و مبارزه می‌کنم با عزاداری کردن قبل از وقوع فاجعه. گذاشته بودم که هروقت واقعاً می‌رفتم به این چیزها فکر کنم. در لحظه انگار باید عزاداری دوسال به تعویق انداخته را به جا می‌آوردم. موضوع فقط یک دوست نبود. موضوع انتخاب دردناکی است که هرقدر هم به تأخیر بیفتد بالاخره جایی باید پایش بایستم.

پیوند نامبارک

 

اتونومی، وظیفه، روابط استثماری و... کلماتی که این روزها در متن‌هایی که می‌خوانم تکرار می‌شوند و تمام روز در سرم پژواکشان را می‌شنوم. انگار نمی‌توانم یا سخت است که خارج از این چارچوب به روابط انسانی‌ام نگاه کنم. قرار هم نبود جز این باشد. لابد این ویژگی متمایز و خوشایند علوم‌انسانی است که اگر به حد کافی جدی دنبال شود می‌تواند اگر نه رفتار، دست‌کم نگاه شخص را به جهان عوض کند. اما این تکرار مدام استدلال‌ها در ذهنم شکلی آزارنده گرفته: تصمیم‌گرفتن در مورد روابط انسانی هیچ وقت برای من ساده و سرراست نبوده. اما حالا بدل به بار ذهنی غیرقابل تحمل شده.

مثلاً: فلانی خود را فراتر از اصول بنیادین اخلاقی به هیچ چیز دیگری مقید نمی‌کند، یعنی در مورد او، فارغ از ابتدائیات اخلاقی، روی هیچ چیز دیگری نمی‌شود حساب کرد و واضح است که مجموعهٔ صوری اصول اخلاقی چقدر برای شکل دادن رابطهٔ انسانی معنادار فقیر است. سلام خانم شیفرین شمایید که در سرم حرف می‌زنید. و حالا من چطور باید تصمیم بگیرم که با این رابطهٔ دلخواه، دقیقاً به خاطر اطمینان به رعایت استانداردهای اخلاق، چه کنم تا در نبود تعهدات دیگر بدل به رابطهٔ ناسالم و استثماری نشود، چه کنم تا بدل به رابطه‌ای نشود که چون هیچ قید اضافه‌ای در آن نیست طرفین برای رسیدن به خواسته‌هایشان، خدمات و سرویس‌های اضافه به هم بدهند؟ یا مثلاً: می‌دانم که بخشی از کششی که به دیگری حس می‌کنم به دلیل حفره‌ای است که اخیراً در زندگی‌ام پیش آمده ولی از این هم آگاهم که ارتباط دوسویه‌مان برای هر دومان مطلوب است. پس آن ارزش درونی و غایی روابط انسانی چه می‌شود؟ سلام خانم کسگارد. کاش چند دقیقه حرف زدن در ذهن من را متوقف کنید تا بتوانم خودخواهانه‌تر یا مبتنی بر عقلانیت ابزاری تصمیم بگیرم. آرام بگیرید تا فکر کنم که نفع دو طرفه برای شروع یک رابطهٔ انسانی کافی است حتی اگر دیگری را غایت فی‌نفسه در نظر نگیرم.

می‌دانم این ناآرامی و ذهنی که از اصلی به اصلی دیگر می‌پرد و با اینکه فکر می‌کند به نتیجه نمی‌رسد نتیجهٔ چیست. پیش‌تر هم تجربه‌اش کرده‌ام. زمانی که بازبینی‌ای و تغییری در اصول/رویکردهای اخلاقی‌ام رخ می‌دهد، مدتی طول می‌کشد تا رویکرد جدید درونی شود. پختگی و تربیت اخلاقی‌ای که می‌پسندم، حاصل تلاش برای به کار بستن مدام اصول است و شکست خوردن و بازبینی این‌که مشکل از اصول بوده یا شرایط یا ضعف شخصی. زمان زیادی می‌برد تا این فرایند تکمیل شود. و تا زمانی که تکمیل نشده، اصول اخلاقی به عنوان دستورالعملی که بشود از روی آن‌ها تصمیم گرفت عمل نمی‌کنند. لابد باید بگذارم که زمان بگذرد. زمان بگذرد تا شخصیتی شکل بگیرد متفاوت از آن‌چه در این چند سال اخیر با آن زندگی کرده‌ام. و این زمان میانه، دشوار و ناآرام‌کننده است.

مراقبت و توجه

 

سال‌ها مراقبت برایم عمیق‌ترین اتفاق در دوستی نزدیک و صمیمانه بود. هرچه گذشته نه تنها طلبم برای این‌که موضوع چنین مراقبتی باشم کمتر شده، بلکه از این‌که عامل چنین چیزی باشم هم گریزانم. مراقبت تام‌وتمام شخص را از هویت و عاملیتش تهی می‌کند. در سخت‌ترین شرایط زندگی، وقتی که هنوز فروپاشیدگی روانی اتفاق نیفتاده، در نهایت خود شخص است که باید از پس مسئله برآید تا بتواند زندگی‌اش را دوباره بسازد. کمک گرفتن از دیگران، محبت دیدن، مشورت گرفتن و... همگی جزئی از عاملیت فرد است، اما وقتی از کسی چنان مراقبت می‌کنی که گویی «من در هر لحظه هستم و مراقب اوضاعم، می‌توانی کاملاً تکیهٔ کنی و نگران نباشی»، نه تنها شخص مراقبت‌شونده دیگر خود را بازیگر اصلی آن بخش زندگی نمی‌بیند، بلکه این خطر هست که کلاً توانش برای عاملیت کامل داشتن کمتر شود. از همه بدتر، نتیجهٔ چنین مراقبتی وابستگی شدید یک شخص به دیگری است. احتمالاً هیچ کس چنان زندگی رهایی ندارد که بتواند تضمین دهد که همواره با همهٔ توان در کنار دیگری خواهد بود و چیز دیگری او را مشغول یا دور نخواهد کرد. این است که وابستگی شدید به دیگری در مواجهه با دشواری‌های زندگی را خطرناک می‌کند.

به گذشته که نگاه می‌کنم، می‌بینم مراقبت تام‌وتمامی که در برخی از دوره‌های سخت زندگی‌ام دریافت کرده‌ام، گرچه در کوتاه مدت کمک کرده که با فشار کمتری از آن دشواری عبور کنم، اما تبعات سنگینی برایم زندگی‌ام در میان‌مدت داشته. از من فردی ساخته که حتی در موقعیت‌های ساده هم نمی‌تواند از پس تصمیم‌گیری و کنش کردن برآید، چون در تصمیم‌ها و کنش‌هایش به دیگری وابسته شده. و سخت‌تر از همه: آن دورهٔ سخت که گذشته، اغلب مراقبت‌کننده می‌خواسته که برود یا حضورش کمتر شود. قطع آن وابستگی همه‌جانبه و پیوند روحی و حسی عمیق چنان دردی داشته که خود دوران پربحرانی را ساخته.    

آن‌چه این روزها برایم در جایگاه عمیق‌ترین وجههٔ رابطهٔ دوستانه می‌نشیند، توجه محبت‌آمیز است. فکر می‌کنم آن‌چه نیاز دارم و بهترین چیزی که می‌توانم به اطرافیانم بدهم، همین توجه است: این‌که کسی در این دنیا هست که موقعیت و دشواری‌ات برایش مهم است، گرچه همواره نیست، همیشه در دسترس نیست، همهٔ انرژی و توانش را برای حل مشکلات تو نگذاشته، بار تصمیم و عمل را به عهده نگرفته، اما می‌توانی روی کمکی که خودت تعیین می‌کنی چه باشد حساب کنی و می‌دانی که در پس همهٔ این سختی‌ها دیده می‌شوی و دوست داشته می‌شوی.

هیچ وقت دیگری در زندگی‌ام نمی‌خواهم از کسی بشنوم که «خیالت راحت باشد من مراقبم» و به هیچ کس نخواهم گفت «نگران نباش، من اینجا هستم و مراقبم.» نگرانی برای کسی است که موضوع دشواری است و باید چنین باشد، که اگر نباشد زندگی‌اش دیگر زندگی او نیست. در نهایت اوست که باید با این موقعیت کنار بیاید، با عاملیت شخصی‌اش. لازم نیست که کسی چیزی را به جای دیگری به عهده بگیرد و حتی مطلوب هم نیست. دلم می‌خواهد به دوستانم اطمینان دهم که در شرایط سختْ توجهِ همراه با محبت مرا دارند و همین را از آن‌ها ببینم. احترام به تصمیم‌ها و تمامیت فردی که با همهٔ تزلزل و ناآرامی‌هایش زندگی‌اش را پیش می‌برد، بدون این‌که محبت و توجه به دلیل شرایط موقت دوستی کمتر شود.

ناکافی

 

این روزها انگار نه می‌توانم دردم را پنهان کنم و نه با نزدیکانم حرف بزنم. راهش این شده که سعی کنم با غریبه‌ترها حرف بزنم: همکلاسی‌های دانشگاه: کسانی که نه مرا از نزدیک دیده‌اند و نه از شرایط عمومی‌ای که در آن زندگی می‌کنم باخبرند. این را هم دوست ندارم. خوشایند نیست که کسانی که تصویر محدودی از من دارند، عمدهٔ چیزی که از من می‌شنوند شکوه و شکایت باشد. خواب‌هایم که معمولاً آینهٔ تمام‌نمای افکار بیداری‌اند هم این تغییر را نشان می‌دهند: مدام خواب می‌بینم که در شرایط فروپاشیده با آدم‌های غریبه مانده‌ام. همین دیشب خواب می‌دیدم که در پاساژی سرگردانم به جست‌وجوی روانپزشک و وقتی غریبه‌ای خواست کمکم کند گفتم که «به دنبال کمک تخصصی‌ام». آن هم منی که مدت‌ها است راه‌حل‌هایم را مگر در دوستی پیدا نمی‌کنم.

غیر از دردهای ملموس این روزها، نارضایتی‌ام از خودم در دانشگاه هم به آشفتگی‌ام اضافه کرده: آمادگی این را نداشتم که ببینم خوب نیستم. داستان از این قرار است که دانشگاه سه درس اجباری «سمینار سال اول» برای دانشجویان ورودی دکترا دارد. روال این است که هر دانشجویی این سه درس را در سه ترم پشت‌سر هم سال اول می‌گذراند و تمام. من به خاطر وضعی که اول با تاخیر در ویزا و بعد کرونا و در آخر تحریم‌ها پیدا شد، هر کدام از این سه درس را دارم در یک سال و با یک دوره از بچه‌ها می‌گذرانم. ترم بهار سال گذشته، با اینکه اولین حضورم در دانشگاه بود، بعد از چند جلسه حس می‌کردم به حد کافی خوب هستم. شاید به خاطر بی‌انگیزگی دیگران بود، اما فاصله‌ای که در خواندن و فهمیدن متن‌ها از دیگران داشتم راضی‌ام می‌کرد. معمولاً کسی بودم که بحث کلاس را هدایت می‌کرد. اعتماد به نفسم بیش از کافی بود و از خودم راضی بودم. امسال نمی‌دانم چه اتفاقی افتاده. شاید دانشگاه در پذیرش دانشجو دقیق‌تر شده و این ورودی‌های جدید واقعاً بهترند. سر کلاس حرف می‌زنم ولی تقریباً بلااستثنا بعدش احساس حماقت می‌کنم. احساس می‌کنم به حد کافی خوب نیستم، در مقایسه با دیگران اصلاً خوب نیستم. داشتن همکلاسی‌های خوب و باانگیزه یکی از اصلی‌ترین علت‌هایی بوده که درس‌خواندن در اروپا را رها کردم به امید درس خواندن در دانشگاه خیلی خوبی در آمریکای شمالی. اما حالا مطمئن نیستم که به راحتی بتوانم تحمل کنم که در مقایسه با دیگران انقدرها هم خوب نیستم.

خیلی وقت‌ها راه‌حلم سکوت بوده است. اینکه نشان ندهم چقدر خوب نیستم، بهتر از این است که هم خوب نباشم و هم از حرف‌هایم روشن شود که خوب نیستم. شاید راه‌حل این است که دوباره سکوت کنم. اما انگار تجربهٔ بهار قبل نمی‌گذارد سکوت کنم. زمانی که حرف می‌زدم و حس می‌کردم که حرفم معنا دارد و توجه دیگران را جلب می‌کند. می‌دانم که دستکم نباید تلاش بیهوده کنم. احساس ناکافی بودن در کاری که واقعاً دوستش دارم چیزی است که تحمل باقی زندگی را هم سخت می‌کند.

کلاف سردرگم

 

چیزهای زیادی در سرم می‌گذرد که نمی‌توانم در هیچ جای عمومی بنویسم، بدون اینکه به نظر خودم بی‌رحم بیایم. هیچ میلی ندارم که حرفی بزنم که دلخوری‌ای ایجاد کند و ترجیح می‌دهم سکوت کنم. آن‌قدر همه‌چیز در هم تنیده است که نمی‌توانم حتی با یک نفر دربارهٔ بخشی از موضوع حرف بزنم بدون اینکه به چیزهایی اشاره کنم که نمی‌خواهم به آن شخص خاص بگویم. میزان حساسیتم به حدی بالا رفته که تقریباً هر حرفی آزارم می‌دهد، حتی حرف‌هایی که همدلانه‌ترین ظاهر را دارند. دوباره دارم می‌روم به سمت انزوا و سکوت. این میل به انزوا و نشنیدن عکس‌العمل معمولم شده به هر اتفاقی که آن‌قدر با چیزهای مختلف شخصی در زندگی‌ام در هم تنیده که امید ندارم بتوانم به تمامی برای کسی توضیحش دهم و حس اینکه فهمیده نمی‌شود هم آزارم می‌دهد.  

عذاب محبت

 

اولین احساسی که نسبت به محبت شدید تجربه  می‌کنم عذاب‌وجدان است. لابد اگر این را به روانشناس/روانکاوی بگویم، اولین کاری که می‌کند جست‌وجو در کودکی است که ببیند چه تجربه‌ای و حرفی که درکودکی شنیده‌ام باعث شده به جای اینکه محبت شدید دلگرمم کند، عذاب‌وجدان می‌دهد.

من پاسخ دیگری دارم، به سبک خودم. هیچ دو آدمی که با هم در ارتباط نزدیک‌اند همواره در یک جای احساسی نسبت به هم نیستند. برخی موقعیت‌ها از پیش مشخص است، لابد از زوج‌های معمول انتظار می‌رود که در سالگردها، برخی مناسبت‌ها و اتفاقات مهم زندگی مشترکشان هر دو بسیار احساساتی باشند و محبت‌شان به هم ناگهان فزونی بگیرد. اما وقتی این زمان‌های رسمی و از پیش مشخص وجود ندارد، هر یک از دو آدمی که به هم نزدیک‌اند، ممکن است مستقلاً و به دلیلی شخصی یا بیرونی ناگهان محبت شدیدتری به دیگری حس کنند. برای خودم بارها پیش آمده که یک‌روز صبح بیدار شوم و شدیداً از محبت دوستی سرشار باشم. در این زمان‌ها اغلب کاری که می‌کنم نوشتن است. برایشان می‌نویسم که چرا انقدر مهم‌اند، ناگهان همهٔ جزئیات دوستی جلوی چشمم می‌آید و چیزهای دیگر کمرنگ می‌شوند. وقتی چنین می‌شود، می‌دانم که قرار نیست طرف دیگر هم همزمان و ناگهان چنین احساسی را تجربه کند. خودم را آماده می‌کنم که از پاسخش، هر چه که باشد، سرخورده نشوم. همین تجربه باعث می‌شود وقتی مورد محبت ناگهانی شدیدی قرار می‌گیرم، به این فکر کنم که شاید طرف مقابل سرخورده شود از این‌که من هم (تصادفاً) همزمان در همان حال نیستم. حدس می‌زدم احساساتی  ناگهان بالا زده و نگرانم که عکس‌العمل من که در آن لحظه آنجا نیستم دلسردش کند. گاهی عکس‌العملم این است که سعی کنم به نحو اغراق شده‌ای من هم محبت کنم. ولی درست از آب درنمی‌آید: هیچ وقت شبیه محبت آن لحظه‌هایی نیست که ناگهان در خودم مهر شدیدی دوباره بالا زده.

موضوع طرف دیگری هم دارد. ممکن است بدون هیچ دلیلی که فقط مربوط به رابطهٔ دونفره باشد، یکی از طرفین مدتی احساس‌هایش کمرنگ شود، مثلاً به خاطر مشغولیت کاری، جلب شدن توجه و مهر به دیگری، نگرانی‌های روزمره و... اگر رابطه عمیق و طولانی باشد، این دوره‌ها موقتی است. مدت‌ها است که این را می‌دانم و این باعث می‌شود کمرنگ شدن‌های موقت را شخصی برداشت نکنم و فکر نکنم چیزی در رابطهٔ دوطرفه به نحو اساسی تغییر کرده. اما همیشه موفق نمی‌شوم چنین کنم، همیشه نمی‌توانم جلوی این را بگیرم که به خودم، جایم در رابطه، و اصلاً کل رابطه شک کنم. شاید همین است که باعث می‌شود که گاهی که خودم در حس‌وحال محبت شدید به نزدیک‌ترین افراد زندگی‌ام نیستم، به نحو تصنعی سعی کنم توجه بیشتری کنم، از ترس اینکه نکند به چیزی شک کنند، نکند فکر کنند چیزی اساسی در رابطه‌مان تغییر کرده.

تیغ اکام

 

بالاخره «او» را در یکی از شبکه‌های اجتماعی بلاک کردم. می‌دانم چرا چنین کردم و می‌دانم این رفتار از چه رویکرد کلی‌تری می‌آید.

دوبار در زندگی بدون هیچ ملاحظه‌ای آدم‌های زیادی را از زندگی‌ام حذف کردم. یک‌بار زمانی که چهارسال پیش آن موج حمله علیه «ب» راه افتاد، هرکسی که کمترین همراهی‌ ای کرده بود را حذف کردم، و بار دیگر بعد از ماجرا‌های مربوط به آن فاجعهٔ دانشکده هرکسی را که در این رابطه حرفی زده که برایم آزارنده بود.

هرقدر هم سعی کنم که مسائل شخصی را از مسائل عمومی جدا کنم، این کار در دو مورد کلی برایم ممکن نیست: وقتی که کسی عامدانه به دوستانم آسیب بزند، خصوصاً در فضای عمومی و دیگر زمانی که کسی رفتار تبعیض‌آمیز/آزارنده علیه گروه اقلیت یا آسیب‌پذیر داشته باشد و بعد از تذکر رفتارش را تصحیح نکند. بدگویی و آسیب عامدانه به خودم را ممکن است بتوانم بعد از گفت‌وگویی ببخشم، می‌توانم اختلاف‌نظر سیاسی یا حتی اجتماعی را کنار بگذارم، اما این دو موردی که گفتم را نمی‌توانم.

غمگین نیستم. عصبانی‌ام. در مورد چهارسال پیش مربوط به موج حمله علیه «ب»، تا ماه‌ها هر متن مربوطی که می‌خواندم، همهٔ فشار آن روزها دوباره زنده می‌شد و فلجم می‌کرد. «ف» که زمانی عاشقش بودم را بر سر همین ماجرا از زندگی‌ام حذف کردم. شاید غیرعامدانه و طبق رفتار معمولش بود که تکه‌ای به «ب» انداخت. حرف خیلی خاصی هم نبود. باید می‌توانستم بگذرم. اما همان حرف نه چندان شدید، از طرف کسی که دوستش داشتم، فشار چندماهه را به بدترین شکل زنده کرد. من معمولاً بدون توضیح حذف نمی‌کنم، اما آن‌بار چنین کردم. همهٔ راه‌های ارتباطی‌ام با «ف» را بستم. خیلی‌ها را حذف کردم اما نماد آن دوران برای من حذف ناگهانی «ف» بود آن هم وقتی چندماهی بود که اوضاع آرام‌تر شده بود. این برایم نشانه‌ای بود که موضوع چقدر برایم جدی و عمیق است و غیرقابل صرف‌نظر کردن.

حالا هم همان است. ماه‌ها از ماجرا گذشته. اما هر اشاره‌ای به ماجرای دانشکده همهٔ آن التهاب و سرگشتگی روزهای اول را زنده می‌کند. تا یک‌هفته بعد از روشن شدن ماجرا نمی‌توانستم حرف بزنم. با هم‌دوره‌ای‌های قدیمی حرف می‌زدم که بتوانم بفهمم چه شده، چه بلایی سرمان آمده. اما نمی‌توانستم با هیچ کدام از دوستانم حرف بزنم. یک هفته گذشته بود که با دلتنگی رفتم به خانهٔ «نزدیک‌ترین» برای اینکه پنج دقیقه ببینمش. گفته بودم که سکوت خواهم کرد و حال خوشی ندارم. نشسته بودیم در ایوان کوچک خانه و شروع کرد به حرف زدن، بدون هیچ اصراری برای اینکه من چیزی بگویم. بالاخره توانستم در میان اشک و گریه چند دقیقه‌ای از هزار کابوسی که در ذهنم روی هم تلنبار شده بود بگویم و از ماجرا بگذرم. اما توانش را ندارم. توانش را ندارم که کسی که زمانی دوستش داشته‌ام دربارهٔ این موضوع حرف نامربوطی بزند. دلیلی برای توضیح ندارم گرچه بار اول تلاش کردم توضیح دهم. احساس می‌کنم این حذف بخشی از مراسم شخصی من است برای عبور از ماجرایی که برایم بسیار سنگین بوده.

این چیزها را باید این‌جا بنویسم تا این بخش از خودم را هم در شخصی‌ترین جایی که در فضای عمومی دارم ثبت کرده باشم. موضوع جدی‌تر از آن است که بی‌ثبت از آن بگذرم.

قرنطینه

 

در این میانهٔ قرنطینه، چالش مبارزه با حوصله سررفتگی و کلافگی نیست، بلکه حفظ ارتباط با واقعیت است. در همان ماه‌های اول آمدن کرونا هم مدتی وضع مشابهی پیدا کردم. قرنطینه نبودم، اما شهر نیمه‌تعطیل بود و از آن طرف هم من به خاطر کلاس‌ها شب و روزم جابه‌جا شده بود. نتیجه‌اش این بود که بعد از چند هفته احساس کنم گویی از نگاه سوم شخص زندگی را می‌بینم. حرف فلسفی نمی‌زنم. وضعیت روانی است که نمی‌دانم چطور توصیفش کنم. انگار زندگی خودم را زندگی نمی‌کنم، فقط می‌بینم. هرقدر سعی می‌کنم توضیحش دهم پرت‌وپلاتر به نظر می‌رسد.

با هر موقعیت سختی که در زندگی‌ام مواجه می‌شوم، بیشتر به چشمم می‌آید که آن تجربهٔ زندگی در اروپا چقدر تجربهٔ مهمی بود. این‌طور که می‌گویم انگار دارم از زندگی رویایی حرف می‌زنم. در حالی که منظورم دقیقاً برعکس این است: چقدر مرا برای مواجههٔ مستقلانه با شرایط متفاوت آماده کرد. بیش از همه و اول از همه، چیزی که بارها در این چند سال به چشمم آمده این است که چقدر در به تنهایی جمع کردن هر وضعیت پیچیدهٔ روانی بعد از اتفاقات مختلف توانا‌تر شده‌ام. این به چشمم می‌آید چون قبل از رفتن می‌دانستم که مهمترین چالش دوری از دوستانی است که زندگی‌ام با آن‌ها تنیده و به شدت برای همه چیز به هم وابسته‌ایم. اما جزئیاتی هست که جالب‌تر است: مثلاً توان دلبسته نشدن. وقتی مجبور بودم در کمتر از سه سال پنج خانه و چهار شهر عوض کنم، نوستالژی و وابستگی به مکان تا حد زیادی معنایش را از دست داد. چیز دیگری که این روزهای قرنطینه به چشمم می‌آید این است: توان زندگی حداقلی. بارهای زیادی در جابه‌جایی بین شهرها روزها در شرایطی با امکانات حداقلی زندگی کردم. مثلاً دوهفته از وسایل آشپزخانه فقط این‌ها را داشتم: یک بشقاب و یک‌جفت قاشق‌وچنگال و یک لیوان و همهٔ وسایل در دسترسم به اندازهٔ کولهٔ کوچکی بوده. در سفر هم می‌شود این شرایط را تجربه کرد. اما سفر سفر است. فرق دارد با این‌که دانشجویی با پول کم و در یک شهر غریبه بی‌جاومکان باشی.

این سرزدن طولانی به خاطرات گذشته هم لابد نتیجهٔ قرنطینه است.

تلاش برای انکار «برههٔ حساس کنونی»

 

زندگی من، با روابطم و حتی تصمیمات حرفه‌ای‌ام، طوری است که بسیار در معرض این است که همواره در برههٔ حساس کنونی باشم. همراه با این خطر همیشگی، تلاش مدامی است برای این‌که به رسمیت نشناسم که وضعیت خاص است. علّت ترسم و تلاشم برای انکار این‌که چرا در برههٔ حساسی هستم این است که در اطرافم افرادی را می‌بینم که مدت‌ها است در برههٔ حساس زندگی‌شان هستند، بحرانی پس بحرانی در زندگی‌شان پیش می‌آید، و به این دلیل از زیر بسیاری از مسئولیت‌های اخلاقی و اجتماعی (خصوصاً در حیطهٔ روابط دوستانه) شانه خالی می‌کنند چون شرایط‌شان خاص است.

لابد طبیعی و دوستانه است که از هر کسی در اطرافمان بپذیریم که مدتی از تقیدات معمول شانه خالی کند، و نیاز به مراقبت همدلانه یک‌سویه داشته باشد. نمی‌دانم حدش کجاست، اما می‌دانم که این وضع نباید خیلی طولانی شود، دقیق‌تر بگویم من حس خوبی به طولانی بودن این وضع ندارم. حس خوبی ندارم وقتی کسی مدت طولانی روابط دوستانه‌اش را در وضعیت نابرابر از نظر توجه و مراقبت و مسئولیت قرار می‌دهد چون فکر می‌کند در وضعیت خاصی است.

در مورد خودم، زندگی‌ام آنقدر در معرض طوفان است که فکر می‌کنم اگر بدون سخت‌گیری به این راه دهم که به خاطر شرایط خاص پیش آمده، دیگران باید برایم استثنا قائل شوند، محتمل است که تقریباً همیشه در این وضع بمانم. این است که معمولاً تلاش می‌کنم کمتر این وضع را به رسمیت بشناسم و اگر هم حس می‌کنم در شرایط خیلی خاصی هستم برای این وضع حد زمانی بگذارم، مثلاً یک هفته یا حداکثر دو هفته. اما خیلی وقت‌ها موفق نمی‌شوم، این است که گاهی به طرزی تصنعی تلاش می‌کنم اگر بخشی از زندگی‌ام درگیر بحران می‌شود و برخی اطرافیانم را در جریان آن می‌گذارم، در مورد دیگران سعی کنم چنان رفتار کنم که گویی اوضاع عادی است. تلاش تصنعی دیگرم این است که اگر برای مدتی به گروهی از دوستان این حس را دادم که شرایطم خاص است و نیاز به همراهی و تحمل ویژه‌ای از طرف آن‌ها هست، در بحران بعدی به سراغ گروه دیگری از دوستان بروم. انگار دوستانم را برای مراقبت و محبت طبقه‌بندی تخصصی کرده باشم، با برخی در مورد دانشگاه حرف می‌زنم، با برخی در مورد نگرانی‌های اجتماعی، با برخی دربارهٔ بحران‌های شخصی و...

واقعیت این است که کمتر کسی در اطرافم در شرایط بحرانی نیست. قطعاً برخی با بحران‌های شدیدتری مواجه‌اند. اما بعید می‌دانم هیچ کس در وضعیتی باشد که بتواند برای مدت طولانی رابطهٔ نابرابر را تحمل کند، به طوری که مسئولیت، توجه و محبت بیشتر ابراز کند و کم‌بودن طرف مقابل را بپذیرد. غیر از این‌که کلاً این تصویر را از خودم دوست ندارم که برای مدت طولانی از مسئولیت و رابطهٔ برابر فرار کنم، فکر می‌کنم در شرایط فعلی منصفانه نیست که برای طولانی مدت چنین درخواستی از اطرافیانم داشته باشم.

حتی هفت کفش آهنی هم می‌پوسد

 

در حال حل کردن تمرین‌های فصل آخر کتاب منطق بودم که ای‌میل د.ک. رسید. «سلام ساره، نگرانم که خبر خیلی بدی برایت داشته باشم. در یک کلمه، قوانین جدید مانع این است که اجازه دهیم حتی به‌طور غیررسمی در کلاس‌ها شرکت کنی.» از این‌جا به بعد را با اشک خواندم. گیج بودم و مطمئن نبودم معنی ای‌میل را درست می‌فهمم. همزمان به این فکر می‌کردم که لابد این خبر جدید نباید بدتر از همهٔ چیزهای دیگری باشد که در یک‌سال گذشته اتفاق افتاده، ولی میزان ناامیدی‌ام بیش از هربار دیگری است. سعی می‌کنم به این فکر کنم که چرا این‌بار انقدر آشفته و شدیداً غمیگن شده‌ام.

به‌گمانم دور از انتظار بودن این خبر انقدر سختش می‌کند. زمانی که پذیرش آمد، زمانی که پذیرش را پذیرفتم، زمانی که برای مصاحبهٔ ویزا رفتم، می‌دانستم که ممکن است نشود یا بسیار سخت باشد. انتظار مشکلات مربوط به ویزا را داشتم. حتی زمانی که پذیرش دانشگاه کانادا را رد می‌کردم، می‌دانستم که این ژست اخلاقی‌ام در شرایط فعلی ممکن است حماقت محض باشد. حتی زمانی که بالاخره ویزا آمد، در میانهٔ پاندمی، حدس می‌زدم که شاید نتوانم بروم و نتوانستم. در آغاز ترم قبل، پیشنهاد این‌که در کلاس‌ها آنلاین شرکت کنم، از من بود. با پیگیری شخصی د.ک. ممکن شد و بعد با همراهی پرلطف اساتید دیگر دانشگاه به‌خوبی پیش رفت. یک ترم را کمابیش مثل دانشجویی معمولی گذراندم: کلاس‌ها را شرکت کردم، مقالات را فرستادم، ارائه‌ها دادم، و در امتحان شرکت کردم. تصور همه‌مان این بود که ترم بعد هم به همین شکل خواهد گذشت. با قطعی شدن این‌که ترم پاییز هم آن‌لاین خواهد بود، به‌نظر می‌رسید که حتی لازم نیست به طور غیررسمی در کلاس‌ها شرکت کنم و می‌توانم مثل دیگران از راه دور ثبت‌نام کنم. نقشه کشیده بودم که با عنوان دانشجوی رسمی در چند کلاس جذاب از دانشگاه‌های دیگر هم شرکت کنم. تا این‌که خبر رسید که ثبت‌نام رسمی غیرممکن است. چون ثبت‌نام دانشجوی دکتری نوعی قرارداد است و قرارداد با کسی که داخل ایران است ممکن نیست. سعی کردیم از اطلاع جدید زیاد متأثر نشوم، دست‌کم هنوز می‌شد با همراهی دانشگاه به‌طور غیررسمی حضورم را ادامه دهم، با همهٔ ملزومات دیگر دانشجو بودن. د. ک. مثل ترم با اساتیدی که می‌خواستم در کلاس‌هایشان شرکت کنم صحبت کرد، قرارهای اولیه را گذاشتیم و شروع کردم به خواندن برخی متن‌های این ترم که زیادتر از آن بودند که در طول ترم تمام شوند. در میان هماهنگی‌هایمان د. ک. یک‌بار ای‌میلی زد که با این‌که همهٔ تلاشش را می‌کند، اما تضمینی نیست که این درس‌هایی که آن‌لاین می‌گذرانم بعداً جزو درس‌های گذرانده محاسبه شوند. اطلاع مهمی نبود، کمی ناآرام کننده شاید، اما تغییردهنده نه. تأیید کردم که شرایط را می‌فهمم اما انتخابم گذراندن حداکثر ممکن دروس با همین شرایط است.

همه چیز آمادهٔ شروع ترم بعد بود. ساعات خوابی و بیداری را تغییر داده بودم تا شرکت در کلاس‌ها ساده‌تر شود، اینترنت جدایی تهیه کرده بودم که دوباره درمیان ترم از قطع‌ووصلی مدام مضطرب نشوم، صندلی و میز را تغییر داده بودم تا ساعات طولانی در خانه کارکردن ساده‌تر شود. داشتم برای امتحانی که در آغاز ترم باید شرکت کنم آماده می‌شدم، و متن‌های کلاس‌های ترم بعد را می‌خواندم. این‌ها هزینه‌های زیادی برای برگشت نیست. این‌که حالا همهٔ این‌ها بی‌معنا است، چیزی نیست که باعث این ناآرامی اخیر شود.

به گمانم علت اصلی ناآرامی‌ام این است که وضعیت جدید تصویر مرا تغییر می‌دهد. خوب نیست که آدم وابسته به تصویرهای بیرونی‌اش باشد، اما چه کسی چنین نیست؟ شش ماه بود که حس می‌کردم دانشجویم، بخش عمدهٔ زندگی‌ام همراه با این تصویر می‌گذشت که دوباره دانشجویم. گیرم نصفه‌ونیمه. دوست داشتم که دانشجو باشم. و انتظار نداشتم که به این زودی دوباره دانشجو نباشم. لابد می‌توانم دوباره فعالیت‌هایی پیدا کنم که این سه ماه هم بگذرد. سر هر ترمی که ویزا نیامد هم این کار را کرده‌ام. اما این‌بار دور از انتظارم بود و بعد از یک‌بار تغییر شرایط حالا باید به قبل برگردم. میزان ناامیدی و ناباوری‌ام شدید است. حتی بیش از بارهای قبل احساس ناعادلانه بودن دارم. نه این‌که واقعاً ناعادلانه‌تر از هرچیزی باشد که تا به حال پیش آمده، برای من یا برای بقیه، اما انگار قبلی‌های واقعیتی بودند که پذیرفته بودیم، با آگاهی به این‌که نامعقول است. اما این بار نامعقولیتی جدید است که قابل فهم نیست. فقط برای من این‌طور نیست. دانشکده و به‌طور خاص د.ک. در همهٔ این سال غریبی که گذشت همیشه ابراز همدلی کرده‌اند و انعطاف بسیاری نسبت به شرایط من نشان داده‌اند. اما این‌بار سطح همدلی متفاوت است. ای‌میل د. ک. را دوباره خواندم، شخصی‌تر و مفصل‌تر از هر ای‌میل دیگری بود که قبلاً فرستاده بود، با ابراز ناراحتی‌ای چندبار بیشتر. ای‌میلی که مدیر گروه کمی بعد از آن زد، اصلاً رنگ‌وبوی حماسی داشت. ای‌میل‌هایی که از دو استاد ترم قبل گرفتم حاوی توصیفات به نظر خودم اغراق شده از من بود. انگار همهٔ این گروه دانشجویان و  اساتید فلسفه، انقدر از تبین و تدلیل اوضاع ناتوان باشند که روی به احساسات بیش از حد انسانی آورده باشند. این موضوع کمی آرامم می‌کند که این ناخوشنودی شدیدی که این‌بار حس می‌کنم، بی‌تناسب نیست، این وضعیت جدید را همه غیرمعقول‌تر و ناعادلانه‌تر از اوضاع پیشین می‌بینند که خودش به حد کافی بد بود.  

آن‌قدر گیجم که نمی‌توانم تصمیم بگیرم. نمی‌توانم فکر کنم که چه می‌خواهم بکنم. شدیدترین احساسم ناباوری است و اینرسی بسیار زیاد نسبت به تغییر وضعیت ذهنی و پذیرش وضعیت جدیدی که دارم.

پی‌نوشت: قانون جدید رسماً دانشگاه را از آموزش آنلاین به کسانی که در ایران‌اند منع می‌کند. حتی برای شرکت غیررسمی در کلاس‌ها نیاز به مجوز رسمی ویژه‌ای است که با توجه به جدید بودن قانون، به ترم پاییز نمی‌رسد. داریم سعی می‌کنیم برای ترم بعد «مجوز ویژه» بگیریم برای «شرکت غیررسمی» در کلاس‌های «فلسفه». همین‌قدر پوچ.

از هر سو موجی

 

این‌جا می‌نویسم تا کمی آرام بگیرم و دستم روان شود، شاید بتوانم در آن نوشتهٔ شخصی‌تر از اتفاقات این چند روز بنویسم. هنوز برایم قابل هضم نیست که اتفاقات در مدت کوتاهی هجوم می‌آورند، طوری که مسئله‌ای که سه‌روز پیش ناآرم‌ام کرده، حالا متعلق به یک سال پیش به نظر می‌رسد.

در توئیتر بحثی راه افتاده بود که اولین کاری که بعد از دریافت واکسن کرونا می‌کنید چیست. برای من هیچ کدام از آن اتفاقاتی نیست که خواندم، برای من بازگشت به زندگی روزمره و روتین است. بعد از این همه فشار، نیاز ندارم که کاری عجیب بکنم تا آرام شوم، نیاز دارم بتوانم زندگی روزمره‌ام را جمع کنم تا این فشار و آشفتگی در پسش کمی آرام بگیرد. نیاز دارم بتوانم روزها صبح تا شب بدون نگرانی در کافهٔ همیشگی بنشینم و بخوانم، شدیداً ورزش کنم، در خیابان راه بروم و... همین کارهای معمولی که تا شش ماه پیش روزمرهٔ زندگی‌ام بوده و حالا هیچ کدام با آرامش و بدون نگرانی در دسترس نیست. می‌توانم (چنان که گاهی می‌کنم) با ماسک و نگرانی بروم کافه قهوه‌ای بگیرم و برگردم خانه. اما این را نمی‌خواهم. دلم بدون نگرانی نشستن و راه رفتن و حرف زدن می‌خواهد.

به چهار روز گذشته که فکر می‌کنم نمی‌توانم احساساتم را از هم تفکیک کنم. مثلاً همین دیروز می‌خواستم بنویسم «دوستان شما کشیش اعتراف‌نیوش یا روانکاو حرفه‌ای نیستند. بدون فیلتر و ملاحظه روایت‌های خیلی شخصی‌تان را به سمت‌شان پرتاب نکنید.» اما از دیشب که روایت‌های ترسناک مربوط به دانشکده را می‌خواندم، حس می‌کردم حالم از خودم به هم می‌خورد، از همهٔ جمع‌های دوستی‌مان که انقدر امن نبوده‌اند که آدم‌های در خطر حرف بزنند تا بتوانیم همراهی‌شان کنیم و شاید مانع فاجعهٔ بعدی شویم. آن حس دیروز از جایی می‌آمد و آن عصبانیت دیشب از جایی دیگر.

آشفته‌ام. آخر هفته سعی کردم کاری کنم که انرژی و توانی برای ادامهٔ این روزها اضافه کنم، اما تأثیر عکس داشت. حالا ناآرام‌تر از سه‌شنبهٔ قبل که سیر اتفاقات ناآرام‌کننده شروع شد، نشسته‌ام (در واقع تمام روز در تخت خوابیده‌ام) به امید این‌که آن‌قدر آرام شوم که بتوانم روایت شخصی‌ام را در جایی شخصی بنویسم، شاید بعد بتوانم باز پناه ببرم به این حداقل روزمرگی‌ای که برایم مانده: ویرایش ترجمه، خواندن مقالات، رسیدگی به ای‌میل‌ها و کارهای اداری دانشگاه و...

لعنت. احساس می‌کنم نیاز به تراپی و مشاوره دارم و می‌دانم که چنین نخواهم کرد.

پی‌نوشت: نوشتن این که تمام شد به دوستی که می‌دانستم در یکی از موضوعاتی که آشفته‌ام کرده همدلی دارد و دغدغه‌های ذهنی مشابهی هم دارد زنگ زدم. خیلی آرام‌تر شدم. این‌که زمانی فهمیدم همهٔ خودم را همیشه پیش یک دوست نگویم، کیفیت دوستی‌هایم را بالا برده. هم مراقبم که اگر می‌دانم درمیان‌گذاشتنی دوستی را آشفته می‌کند، سعی کنم چنین نکنم، و هم اگر حدس می‌زنم عدم همدلی دوستی در موضوعی حالم را بدتر می‌کند، از آشفتگی‌ام پیش او نگویم. این‌که بدون تفکیک همهٔ دغدغه‌هایمان را به یک نفر بگوییم، برای من لزوماً به معنی صمیمیت نیست، گاهی عین بی‌ملاحظگی است و گاهی برای خود آدم کمک‌کننده نیست.

اضطراب نه بحق.

 

درگیر اضطرابی مدامم. در یکی از این شب‌ها که اضطراب خواب را دور و ناآرام کرده بود، به ذهنم رسید که برای نون بنویسم و بپرسم که می‌توانم از توانایی‌های حرفه‌ای‌اش فارغ از آن‌چه بین ما گذشته کمک بگیرم یا نه. بعد دیدم که حتی اگر او قبول کند، احتمالاً معقول نیست که در این شرایط ضعف، خطر هر سطحی از معاشرت و نزدیکی را بپذیرم آن هم با کسی که دیگر امن نیست. نه فقط به این دلیل که دور است، بلکه نحوهٔ دور شدن امنیت دوباره را دور کرده است. من تلاش بسیاری کردم که حتی دورشدن‌مان از نقطه‌ای قابل بازگشت باشد، اما نشد. سعی کردم که دست‌کم با حدی از درک و احترام متقابل فاصله بگیریم، اما هر تلاشم به در بسته خورد. و حالا فکر می‌کنم این شرایط بی‌ثبات، زمان خوبی برای پذیرش خطر زخم‌های دوباره نیست. فکر کردم که می‌توانم این‌جا بنویسم و به ذهنم نظم دهم که چه چیزهایی این‌طور ناآرامم کرده. شاید از پس روشن‌شدن موضوع، راه‌حلی برای تسلط بیشتر پیدا کنم.

وضعیت اجتماعی، سیاسی و اقتصادی فعلی خود دلیل کافی برای ناآرامی است. دست‌کم برای وضعیت اقتصادی کاری از دست من برنمی‌آيد. در مورد وضعیت سیاسی بخشی از اضطرابم حاصل فضایی است که می‌بینم، بیش از همه در توئیتر. من، احتمالاً مثل بسیاری از اطرافیانم، تصویری دارم از کارهایی که وضعیت را بدتر می‌کنند؛ حتی اگر برایم روشن نباشد که چه چیزی اوضاع را بهتر می‌کند. و نظرم در این مورد با بسیاری از افرادی که می‌خوانمشان متفاوت است. این احساس اقلیت بودن را اولین بار نیست که تجربه می‌کنم. در آن ناآرامی‌های ۸۸ هم حس می‌کردم که با آن هیجان عمومی زاویه دارم، نه فقط زاویهٔ حسی، بلکه فکری. نمی‌دانم دیگران، اگر این احساس اقلیت محض بودن را تجربه کنند، چطور با اضطراب آن کنار می‌آیند. این اضطراب فقط حاصل این نیست که می‌بینم که حرف‌هایم دربارهٔ این‌که چه چیزهایی اوضاع را بدتر می‌کند، خریداری ندارد. البته خود این هم اضطراب‌آور است که به نظر کسی برسد که آن‌چه اطرافیانش می‌کنند تبعات پرخطری دارد. اما در کنار همهٔ این‌ها، خود نفس به این شدت در اقلیت بودن اضطراب‌آور است. و نمی‌شود از امروز تصمیم بگیرم سیستم فکری‌ام را تغییر دهم تا بیشتر شبیه کسانی شوم که می‌خوانمشان یا از نظراتشان باخبرم.

منشاء دوم اضطراب شدید، دوستانم هستند. گویی هیچ‌کس در اطرافم وضعش خوب نیست. دوستی که حال خودش مساعد نبود، حالم را پرسید، وقتی با آن حال سربه‌هوای معمول گفتم که خوبم گذرا گفت «تو که همیشه خوبی» یا چیزی شبیه این. کل این مکالمه چندان مهم نبود، اگر فکر‌هایی مدت‌ها در سرم نچرخیده بود که منجر شود که بلافاصله عکس‌العمل نشان دهم که «یا دست‌کم به نظر دیگران همیشه این‌طور می‌رسد.» این انتخاب خودم بوده. جایی برای اعتراض نیست. وقتی وضع خودم را با دوستان نزدیکم مقایسه می‌کنم، به‌نظرم می‌رسد که مشکلاتم کوچک‌تر است و دلم نمی‌آید که فشارهایی که در مقایسه با درگیری‌های خودشان کوچک‌تر است را منتقل کنم. زمانی دوستان نزدیکم پشت‌صحنهٔ زندگی‌ام بودند. اگر از نظر کسانی که دورتر و کم‌تر بودند، آدم مسلطی به‌نظر می‌رسیدم، دریغ نداشتم از این‌که نزدیکانم شکنندگی‌ام را ببینند. اما حالا انگار همه چیز بدل به جلوی صحنه شده. برای خودم این حق را قائل نیستم که طولانی و بی‌دلیل ناآرام باشم و آن را به اطرافیانم نشان دهم. اضطراب فقط از این تلاش مستمر برای این‌که مسلط به نظر برسم نمی‌آید. اضطراب اصلی معلول همان دلیلی است که باعث می‌شود نخواهم دوستانم را با ناآرامی‌ام مواجه کنم: حال اطرافیانم خوب نیست. این علت اصلی ناآرامی است. حالشان خوب نیست و من توان رسیدگی ندارم و این غمگینم می‌کند. دوستان متعددی، هر کدام به نحوی ناخوش‌اند و با مسائل اساسی و مهمی دست‌وپنجه نرم می‌کنند. دست‌کم سه نفر از نزدیک‌ترین عزیزانم در شرایط شبه‌بحرانی‌ای هستند که شدت و عمق مسائلشان با مال من قابل مقایسه نیست. دلم می‌خواست که می‌توانستم مراقبشان باشم، نه این‌که فقط دلم می‌خواست، احساس می‌کنم باید چنین کنم اما نمی‌توانم. حال ناخوش‌شان و ناتوانی و ظرفیت پایین‌ام در همراهی حالم را بد می‌کند. یک عذاب‌وجدان مدام.

و آخرین موضوع اصلی مربوط به اضطراب، مثل همهٔ این چند ماه اخیر، دانشگاه است. چند هفتهٔ پیش در یک روز به ترتیب این‌ها را تجربه کردم: برنامهٔ ترم بعد مشخص شد و اولین چیزی که تجربه کردم این بود: هیجان این‌که قرار است متون کلاسیکی را با آن فیلسوف/استاد عزیز بخوانیم، بعد این نگرانی آمد که اگر از همین تابستان هم شروع کنم ممکن است نرسم که تا آخر ترم همهٔ این متن‌ها را بخوانم، و در آخر خبری که آب سردی بر همهٔ آن هیجان و نگرانی بود: احتمالاً دوباره مجبور خواهم شد که به‌طور غیررسمی در کلاس‌ها شرکت کنم. در آخر همان روز به این فکر می‌کردم که اگر جوان‌تر بودم (منظورم سن نیست، بلکه حال‌وهوای جوانی است) نمی‌توانستم این حد بالا و پایین را نسبتاً آرام بگذرانم و هر کدام از این هیجانات کافی بود که چند ماه نامتعادلم کند. اما در آخر آن روز، حس می‌کردم انگار فقط روزی معمولی گذشته، گیرم با تعداد بیشتری خبر.

از نگاه بیرونی این ادامهٔ غیررسمی تحصیل اهمیت چندانی ندارد. این وضع محدودیت تردد و تحریم‌هایی که نه می‌گذارد من به آن‌جا بروم و نه می‌گذارد از راه دور همه‌چیز رسمی شود، زمانی تمام می‌شود؛ و ما امیدواریم که کارهایی که فعلاً با هماهنگی دانشکده به صورت غیررسمی می‌کنم، بعداً که این مسائل تمام شد، جزو سابقهٔ رسمی حساب شود. اما این وضع دانشجوی با شرایط خاص، نمی‌گذارد آن‌طور که شاید در شرایط دیگری ممکن بود، درس خواندن مرا از همهٔ آشوب‌های بیرون جدا کند و در خود غرقم کند. و در این میان هر خبر تازه‌ای انگار پتکی است که همه چیز را دوباره می‌لرزاند. از چند روز پیش با همراهی د. ک. شروع کرده‌ایم که با اساتیدی که دلم می‌خواهد در ترم بعد در کلاسشان باشم، هماهنگ کنیم که این حضور غیررسمی به چه شکل باشد. هر کدام از این ای‌میل‌ها، انرژی عجیبی از من می‌گیرد. و امروز صبح که بیدار شدم و ای‌میل د. ک. را دیدم که یک‌بار دیگر همهٔ قوانین را مرور کرده بود و از عدم اطمینان همهٔ این کارها نوشته بود، دوباره احساس کردم بی‌انرژی‌ام و توانی حتی برای پاسخی کوتاه ندارم. می‌دانم که سعی می‌کنند تا آن‌جایی که در حیطهٔ اختیارتشان است و حتی فراتر از آن، کارها را سامان دهند. می‌دانم که تا همین‌جا هم مسئولیتی نداشتند و بیش از حد معمول کمک کرده‌اند. حتی می‌فهمم که اخلاقاً خود را موظف ببینند که بگویند که با وجود همهٔ این تلاش‌ها عدم اطمینانی به کل ماجرا هست. قبول دارم که خوب است که مدام مرا در جریان جزئیات قانونی قرار می‌دهند. اما گاهی مواجهه با این عدم اطمینان ناآرامی‌ای می‌آورد که همهٔ توان و انرژی‌ام را در خود حل می‌کند. به خودم حق نمی‌دهم که اعتراضی کنم یا اصلاً اعتراضی داشته باشم، وقتی همهٔ آدم‌های واقعی‌ای که با آن‌ها مواجه‌ام با وجود این‌که تقصیری در این ماجرا ندارند، سعی می‌کنند اوضاع را بهتر کنند. همین که به خودم حق اعتراض نمی‌دهم، این‌که مجبورم بابت این شرایط نامطمئن و متزلزل از آدم‌هایی که بیش از مسئولیت‌شان تلاش کرده‌اند، تشکر کنم، عصبی‌ام می‌کند. بابت تلاش‌هایی تشکر می‌کنم که همراه با مزایایی که برای من دارد، به بی‌ثباتی وضعم دامن می‌زند. حتماً آن مزایا مهم است، حتماً بودنشان بهتر از نبودنشان است. اما هیچ مزیتی چنان نیست که باعث شود عدم اطمینان وضع فعلی بی‌اهمیت شود.

نمی‌دانم آخرین باری که انقدر با جزئیات در این‌جا نوشتم کی بوده. شاید آن نوشتهٔ شخصی که مدتی است کمتر روی آن وقت می‌گذارم مانع شده که این‌جا بنویسم. حالا فکر می‌کنم که اگر جایی نمی‌بینم که اعتراض‌هایم را بگویم یا به خودم حق نمی‌دهم که ناآرامی‌هایم را ابراز کنم، دست‌کم می‌توانم در این‌جا که سال‌ها است که خانهٔ شخصی من است بی‌تعارف بنویسم. بدون نگرانی از این‌که تأثیرش بر دیگران چیست.

واقعیت مکتوب

 

هنوز سعی می‌کنم به نوشتن آن یادداشت شخصی ادامه دهم. نوشتنم گاهی جنبهٔ انتقام‌گرفتن پیدا می‌کند. حس می‌کنم ابزاری است برای این‌که از کسانی که آزارم داده‌اند انتقام بگیرم، بدون این‌که راهی برای تلافی داشته باشند. آزادی این انتقام، آزادی در خلق آن‌چه که در جهان واقعی از آن ناتوانم نیست، آزادی در تفسیر رفتارهای مشهود است، بدون نگرانی از اعتراض و قضاوت دیگران، بدون این‌که نیاز باشد بابت چنین برداشت‌هایی به کسی جواب پس بدهم.

در حین این نوشتن پرجزئیات، گاهی گیر می‌کنم در اتفاقات گذشته و تنش‌ها و دلخوری‌ها بالا می‌‌آید. باید به لطایف‌الحیل جلوی این را بگیرم که ناخوشی‌ام را از اطرافیانی که دست‌کم اخیراً آزاری نرسانده‌اند، نشان ندهم. نمی‌دانم افراد چطور جرئت می‌کنند بروند روانکاوی. انگار بازگشت به گذشته به حد کافی دردناک نباشد که بخواهیم با گفتن آن به دیگری سخت‌ترش کنیم. کاش کسی نیاید این‌جا در دفاع از روانکاوی چیزی بنویسد.

یکی از کسانی که مدام به دلخوری‌هایم از او برمی‌گردم جیم است. نظر او را نمی‌دانم، اما از ظاهر رفتار می‌توانم امیدوار باشم که در پنهان کردن ذهن‌مشغولی‌هایی که مدام سرمی‌زند موفق بوده‌‌ام. گرچه شدت و آزارندگی این بازگشت‌ها هم کمتر شده. امید کمرنگی دارم که همین با‌هم‌بودن خوشایند اخیرمان آن‌قدر پررنگ و فربه شود که دلخوری‌های گذشته سبک و بی‌اهمیت به نظر برسند. باری، البته با ادبیات دیگری، برایش می‌گفتم که زمانی دوست بودیم بدون عاشقانه‌ای، و بعد دوستی تمام شد و فقط عاشقانه‌ای شدید ماند، تا حالا که دوباره هم دوستیم و هم رابطه‌مان عاشقانه است. گفت بیا همین‌جا نگه‌اش داریم. من حتی در این نزدیک‌ترین لحظه هم ذهنم خاموش نمی‌شد که کاش این‌جا نگهش نداریم: مرحلهٔ بعد برای من این است که عقده و خشمی از گذشته نماند و هنوز مانده، دست‌کم آن روز که این را می‌گفتم مانده بود. اما شاید راه نماندن خشم این نباشد که درباره‌اش حرف بزنیم، شاید باید بگذارم این روال خوش فعلی آن‌قدر گسترده شود که گذشته را ببلعد، تفسیر و تعریفش را هم در ذهنمان تغییر دهد. طوری که هربار، در نزدیک‌ترین لحظه به این فکر نکنم که اگر می‌دانست که در ذهن پرآشوبم چه گذشتهٔ تلخی مدام مرور می‌شود، شاید تن به این نزدیکی فعلی نمی‌داد.

 

 

آخر تیرماه

 

سنگینی و پیچیدگی این روز لابد تا مدت‌ها می‌ماند. امروز سالگرد پدربزرگ بود. سال پیش در کافه نشسته بودم، نامهٔ محبت‌آمیز-عاشقانه‌ای برای دوستی فرستاده بودم و داشتم طعمش را مزه‌مزه می‌کردم که مامان زنگ زد و با آرام‌ترین حالت قابل‌تصور خبر داد که پدربزرگ برای همیشه رفته. در لحظه از کافه بیرون آمدم، رفتم دنبال مامان که برویم خانهٔ مادربزرگ، حالا دیگر فقط خانهٔ مادربزرگ. امروز هم در کنار دوستی بودم و در کنار مهر دوستانه و هیجان حضورش، هرچندلحظه یک‌بار ذهنم می‌رفت به سالگرد امروز. احساس دوپارگی و اغتشاش ذهنی شدید. فکر می‌کنم این سنگینی و پیچیدگی این روز لابد تا مدت‌ها می‌ماند، دست‌کم تا زمانی که این داغ کم‌رنگ شود.

با دو-سه دوست نزدیک که حرف زده‌ام و اشاره کرده‌ام که حالا درست سالگرد پدربزرگ است، هربار بلافاصله این را گفته‌ایم که چه سال عجیبی گذشت. حالا سالگرد پدربزرگ است اما امسال برای من غصه از مدت‌ها قبل شروع شد، از نزدیکِ تاریخ روزی که از تخت افتاد و پایش شکست و در بیمارستان بستری شد. نمی‌دانم سال‌های بعد هم چنین خواهد بود یا نه. نمی‌دانم تا چند سال قرار است آخر تیرماه انقدر آشفته و درهم و متناقض باشد.

وضع طبیعی سکون

 

این روزها به طرز اغراق‌شده‌ای سریال‌های نرم و سبک و شوخ‌طبع آمریکایی می‌بینم. به سیاق مطالعات فرهنگی که زمانی مجذوبم کرده بود، باید بگویم که این احتمالاً فراری است موقت از زندگی حقیقی. مشخصاً عاشقانه‌های آرام و سبک آن‌ها برابر سختی روابطی که داشته‌ام. عاشقانه‌ها برای من معمولاً در همراهی صبورانه با دشواری‌ها و سختی‌های دیگران بوده، نه بازیگوشی‌های سرخوشانه. برای گذراندن زمان و رفع کسالت سریال نمی‌بینم: سریال و رمان سبک در چنین شرایطی تأثیر معکوس دارند. برای گذراندن زمان کتاب نامربوط به حوزهٔ اصلی کار و علاقه‌ام می‌خوانم یا می‌نویسم. سریال دیدن مضطرب و ناآرامم می‌کند.

دیروز خبری خواندم که احتمالاً از امروز کافه‌ها تعطیل خواهند بود. عصبی شدم. چون تعطیل شدن کافه به معنی این است که باید سبک زندگی همین حالا بی‌فایده‌ام را هم تغییر دهم. مهم‌تر از همه این‌که چندروز است که صبح‌های خیلی زود که کافه خلوت است می‌نشینم و دست‌کم یک‌ساعت می‌نویسم. بعد می‌روم خانه و انگار کاری نکردم دیگر اذیتم نمی‌کند می‌نشینم آلمانی و فرانسه می‌خوانم و سریال می‌بینیم. اگر این یک ساعت نباشد، باید جایگزینی پیدا کنم که توهم کار کردن بدهد.

اضطراب کاری نکردن دوباره اوج گرفته. می‌دانم که باید شروع کنم و کم‌کم به کار کردن برگردم. اما نمی‌توانم. تصور ترم دیگر را هم آنلاین شرکت کردن کم‌توانم کرده. تصور سختی پیش رو از شجاعت خالی‌ام کرده. وقتی در حال نوشتن به آن فکر می‌کنم، دیگر آن‌قدرها هم وحشتناک به نظر نمی‌رسد. دوباره باید جای شب و روزم را عوض کنم. همین حالا که دارند قرارهای آنلاین شروع ترم را می‌گذارند، همهٔ برنامه‌ها بعدازظهر به وقت آن‌ها است که می‌شود سحرگاه تهران. یک امتحان دیگر هم باید در شروع ترم بدهم.

نوشتن

 

اضطراب و ناآرامی بی‌دلیل این روزهایم، خودم را یاد تابستان‌های نوجوانی می‌اندازد. زمانی که حس می‌کردم باید کار مهمی کنم و از زمانم حداکثر استفاده را ببرم. بدبین اگر باشم می‌گویم که این خاصیت برنامه‌های آموزشی است که هم‌زمان که به تو نظم می‌دهد، توانت را برای نظم‌بخشی شخصی از بین می‌برد. اما شاید توضیح دیگری هم باشد. هنوز ده روز نیست که ترم (با امتحانات و مقالات) به پایان رسیده و نیاز به استراحتْ طبیعی است.

مثل بسیاری از زمان‌های دیگر با حالی مشابه، زیاد می‌خوابم. و این خواب‌ها گاهی تجربه‌های روانی عجیبی است. حس‌های زیادی را می‌توانم بیدار کنم. نوعی آگاهی به تن که در بیداری کامل رخ نمی‌دهد. مثلاً می‌توانم تمرکز کنم و خودم را در حال سقوط ناگهانی حس کنم. لذت‌بخش است. در زمان این تجربه‌ها فکر می‌کنم اصلاً چرا باید بیدار شوم. چرا نباید ادامه دهم به این تجربه‌های لذیذ و آرام.

هنوز بر آن برنامهٔ روزانه دو ساعت در کافه نشستن و نوشتن پایبندم. نارضایتی‌ام از نوشته‌ام بالاتر رفته. حس می‌کنم زیاده اتوبیوگرافی‌گون شده. من فکر می‌کنم کسی که می‌نویسد، باید بلد باشد که خوب قصه تعریف کند. تکنیک و غیره به جای خود. اول باید بتواند قصه بگوید. نگرانم که این افتادن به دام اتوبیوگرافی، نشان‌دهندهٔ این است که بلد نیستم قصه‌بگویم. خود اتوبیوگرافی نوشتن بد نیست. مدت‌ها بوده که دلم می‌خواسته باری برای خودم ثبت کنم، نه فقط در این‌جا، بلکه در جایی خصوصی‌تر خودم را و تجربه‌هایم و روزگارم را ثبت کنم. اما زمانی که این نوشته را شروع کردم، برای این نبود که فقط خودم را ثبت کنم. قصد داشتم که بخشی از آن‌چه که می‌نویسم روایت باشد اما بخشی دیگر نوشته‌های کوتاهی باشد با اشاره به برخی متن‌هایی که خوانده‌ام و شگفت‌زده‌ام کرده‌اند و بر من تأثیرگذار بوده‌اند، اول از همه متن‌های فلسفی.

نارضایتی‌ام را که به «رفیق آرام» گفتم، دو اشاره‌اش آرام‌ترم کرد. نه این‌که نارضایتی‌ام را کم کرده باشد، بلکه کنار آمدن با این نارضایتی را ساده‌تر کرد. اشارهٔ اولش به این بود که من آدم پراکنده‌ای هستم، از خودم یک روایت ندارم و این پراکندگی و آگاهی به این پراکندگی نوشتن را سخت می‌کند. نکتهٔ دومش نقل‌قولی بود از کسی که نمی‌دانم کیست. گفت که وقتی از نوشته‌ات ناراضی هستی، یعنی در جای درست‌تری از نوشتن هستی. زمان‌هایی که احساس رضایت می‌کنی، بخشی از این احساس ناشی از این است که آن‌چه می‌نویسی آشنا است چون شبیه چیزهای دیگری است که خوانده‌ای و می‌شناسی؛ دربرابر نارضایتی می‌تواند ناشی از این باشد که آن‌چه می‌نویسی متفاوت است با آن‌چه تا به حال خوانده‌ای.   

ناآرامی بعد از فشار و شدت.

 

این اضطراب و ناآرامی برایم آشنا است. تقریباً همیشه بعد از تمام شدن دوره‌ای کار سخت و فشرده، این‌بار یک ترم دانشگاه، حسی شبیه عذاب‌وجدان دارم. فکر می‌کنم کار اشتباهی کرده‌ام یا کاری که باید را انجام نداده‌ام. ناآرامم فکر می‌کنم باید چیزی را درست کنم که نمی‌دانم چیست. امیدوارم با مشخص شدن نتیجهٔ این ترم این حال آرام بگیرد.

اگر شرایط معمول بود، لابد حالا بعد از مدتی زندگی در آن شهر دور، سفری رویاگون به تهران می‌داشتم و باقی این تابستان را به یادگرفتن یا بهتر کردن زبانی می‌گذراندم در شهری دیگر. مثلاً آن‌چنان که مدتی است آرزویش را دارم، به بهانهٔ یادگرفتن لاتین مدتی به کالجی در انگلیس می‌رفتم و خودم را غرق می‌کردم در آن فضای بین سنت و آشوب معاصر. یا مدتی به فرانسه می‌رفتم یا حتی به آلمان. این‌که اولین تابستان بعد از شروع دکتری، شبیه تابستان قبلی باشد، چیزی نیست که انتظارش را داشته بوده باشم. هنوز نمی‌توانم دوباره شروع به کار کنم. شاید خستگی که کمرنگ‌تر شد، سعی کنم حلقهٔ مطالعاتی‌ای را شروع کنم یا برنامهٔ خواندن زبان‌ها را برای خودم پیش ببرم، تا این تابستان دست‌کم تفاوتی با تابستان قبلی داشته باشد.  

با همراهی نزدیک‌ترین یک روز جمع شدیم، در حیاط خانه و با حدی از رعایت فاصلهٔ اجتماعی. در آن میانه یک‌جا کسی عود می‌زند و من شین نشسته بودیم بر لبهٔ پنجرهٔ بزرگ آن خانهٔ هنوز خالی و تصویرهای از ۱۴سالگی‌مان تا حالا از جلوی چشمم رد می‌شد. بیش از همه به این فکر می‌کردم که اگر حسرت می‌خوردم که چرا نویسندهٔ خوبی نیستم، به خاطر این است که دلم می‌خواست کسی زیبایی و شگفتی شین را ثبت کند و فکر می‌کنم کسی غیر از من نمی‌داند که او چه شعله‌ای بوده، چطور آتش می‌زده به هرچیزی که امن و آرام به نظر می‌رسیده. این همراه است با حسرت این‌که کمتر اثری از ‌آن شعله‌های سال‌های دور مانده، کسی باور نمی‌کند که این آدم‌ها را اگر سال‌ها پیش می‌دیدی فکر می‌کردی جهانی را منفجر خواهند کرد، آن قوهٔ عظیم هیچ‌وقت بالفعل نشد. حسرت می‌خوردم که آن شعله تابان نیست، آن‌قدر که چشم‌ها را خیره کند و دوست داشتم که بنویسم، بنویسم تا دیگران این شعله را آن‌طور که زنده بود ببینند.

آن دورهم‌جمع شدن شدید بود. شاید به این دلیل که اغلب افراد ماه‌ها بود در قرنطیه یا شبه-قرنطینه بوده‌اند و این حضور انسانی تکان‌دهنده بود. حرف‌هایی که زدم و حرف‌هایی که شنیدم یادآوری دوبارهٔ این بود که چرا دوستی‌هایم بخش بزرگی از من‌اند، بخشی از خودم، آن‌طور که خودم را تعریف می‌کنم. جیم چند بار گفت که می‌آید و بعد تصمیمش عوض شد. در هر باری که می‌گفتم از حضورش خوشحال خواهم شد، می‌دانستم بی‌دغدغه نیستم. فقط این نبود که نگران بودم که از حضور در جمع لذت نبرد؛ بلکه هرچه که باشد، وجهٔ عاشقانهٔ رابطه‌ام با جیم پررنگ است و من همیشه اجتناب کرده‌ام از حضور همزمان دوستی‌ها و عاشقانه‌هایم.

این روزها سعی می‌کنم دوساعتی بنشینم در کافهٔ همیشگی و به آن جاه‌طلبی‌ام در نوشتن پاسخ دهم. کم‌تر از دو ساعت می‌نویسم. اما حتی اگر شروع، نوشتن برای آرام کردن ناآرامی باشد، در ادامه هیجان شدید است. نمی‌توان بیش از دو ساعت ادامه‌اش داد.

دوباره نگران از دست رفتن زمانم. فکر می‌کنم که سی‌ساله شده‌ام و زمانی که این دورهٔ درسی تمام شود حدوداً چهل‌ساله‌ام و برایم روشن نیست که کی قرار است به آرامی‌ای برسم که همیشه رویایش را داشته‌ام. در آن تصویر آرام دوران میان‌سالی و پیری که سال‌های زیادی داشته‌ام، آن‌قدر آموخته‌ام و آن‌قدر نوشته‌‌ام که جایم خودم را راضی کند و نشسته‌ام به نوشتن و آموختن آرام. اما حالا فکر می‌کنم جایی برای آن تصویر نیست. بعد از تمام شدن این دورهٔ درسی، یا به ایران برمی‌گردم در حالی که از میزان آموخته‌هایم هنوز راضی نیستم و نمی‌توانم قرار بگیرم، یا می‌افتم به دام گذراندن پست‌داک‌های متعدد که روشن است چقدر از آن تصویر امن و آرام دور است. شاید همین تصویر ناخوشایند است که متقاعدم کرده همین حالا شروع کنم به نوشتن. شاید در چهل‌سالگی دست‌کم چیزی نوشته باشم که تا حدی راضی‌ام کند.

کوتاه و باعجله، جهت ثبت و یادآوری بعدی

 

امتیاز بسیار بزرگی در زندگی است که چیزی داشته باشی که برای مدتی تو را از دنیا و حتی خیالات خودت فارغ کند. چیزی باشد که به آن چنگ بزنی، در هر حالی که باشی: در اوج اضطراب یا غم یا آشفتگی، و چند ساعت ذهنت خاموش شود، دیگر فکر نکنی، ناآرام نباشی حتی چیز دیگری را هم حس نکنی.

این لحظات بیرون زدن از دنیا و حتی فارغ شدن از خودم و ذهنم نقش مهمی در تعادل فعلی روانی فعلی‌ام دارد، هرقدر که هست. بدون این لحظات تاب‌آوری‌ام بسیار کم‌تر می‌بود. بعد از این‌که چند ساعتی به هیچ چیز فکر نکردم، پیچیده‌ترین شرایط هم فائق‌آمدنی‌تر به‌نظر می‌رسند: اگر می‌شده چند ساعت فراموشش کرد، پس لابد آن‌قدرها هم قدر نیست.

و همهٔ این‌ها غیر از کیفیت خوشایند خود آن لحظات است، حالا فقط از نقشش در باقی زندگی‌ام نوشته‌ام.

خستگی ناگهانی موقت

 

خسته‌ام و عصبی و کلافه. شرایط سخت بوده و پرفشار و به این‌ها وضعیت جسمی بی‌ثبات هم اضافه شده. شورش هورمون‌ها و فشار روزگار معمولاً همدیگر را تشدید می‌کنند تا سیستم کلاً فروبپاشد. به گمانم حد فروپاشیدگی‌اش برای من امروز بود. از آن روزهایی که هر چیز کوچکی بی‌نهایت مهم و ناخوشایند به نظر می‌رسد و برای انفجار کافی است. در این حد که وقتی امروز دوستی از رفتار چند روز پیشش عذرخواهی کرد، با این‌که از آن رفتار ناخوشایند همان روز گذشته بودم، ناگهان با این عذرخواهی عصبانیت بی‌تناسب به آن رفتار را تجربه کردم. طبعاً حرفی نزدم و عصبانیتم را ابراز نکردم. چه می‌گفتم؟

از چند هفتهٔ پیش این خستگی بیش از حد شروع شد. یک‌جا احساس کردم از این برنامهٔ به شدت نامنظم به خاطر کلاس‌های نیمه‌شب خسته‌ام. برایم غیرمعمول نیست که هفته‌ها شب تا صبح بیدار باشم. اما این چندهفتهٔ آخر دیگر روزها هم نمی‌توانستم عمیق و طولانی بخوابم. همیشه خسته بودم و وقت‌های بیداری هم توان تمرکز نداشتم. در اوج این ناآرامی، جلسهٔ یکی مانده به آخر یکی از کلاس‌ها فهمیدم که باید آزمون جامع بدهم. ناهماهنگی قابل‌درکی اتفاق افتاده بود و کسی به من خبر نداده بود که قرار است در امتحان شرکت کنم. خستگی ناگهان از تحملم خارج شد. فکر کردم بی‌خیال کل این ماجرا شوم و بگویم عطای این ترم را به لقایش بخشیده‌ام، آن هم بعد از همهٔ این خستگی‌ها. فکر می‌کردم فقط دلم می‌خواهد تمام شود. حس می‌کردم حتی نمی‌توانم یک‌هفته بیشتر این وضع را تحمل کنم. فقط خود آزمون جامع که یک هفته به ترم اضافه می‌کرد نبود، مقالات را گذاشته بودم که با آرامش در تابستان بنویسم و شرکت در آزمون جامع به معنی این بود که باید مقالات را هم زودتر تحویل دهم. فقط حس می‌کردم نمی‌توانم، بدون هیچ محاسبه‌ای.

یک روز گذشت و کمی ذهنم را جمع کردم. باقی کلاس‌ها را گفتم که دیگر شرکت نمی‌کنم و فقط ماند همان کلاسی که برای شرکت در آزمون جامع اجباری است. می‌دانستم که می‌توانم به سرعت یکی از مقالات آن کلاس را جمع کنم و بفرستم. چنین کردم. جلسهٔ آخر کلاس برگزار شد. و دست‌کم به نظر می‌رسید که استاد مربوطه از مقاله‌ای که سه‌روزه نوشته‌ام راضی است. کمی آرام‌تر شدم ولی خستگی و عدم تمرکز ادامه داشت.

برای شرکت در این آزمون لعنتی باید اطلاع می‌دادیم که به کدام سوال‌ها جواب خواهیم داد. دوباره در ناهماهنگ اداری قابل درک دیگری، یادشان رفت که سوالات را برایم بفرستند. امروز از همکلاسی‌ای سراغ گرفتم و فهمیدم که دو روز قبل سوالات را فرستاده‌اند. همین ناهماهنگی کوچک انگار کوهی را روی سرم خراب کرد. نه به خاطر نگرانی، به خاطر خستگی و عدم تحمل نسبت به هر پیچیدگی جدیدی. حالا دو روز وقت دارم که خودم را به امتحان برسانم. لابد از پسش برمی‌آیم. نگران نیستم که از پس جواب دادن به سه سوال از مقالات و کتاب‌هایی که در این ترم جویده‌ام برنیایم، اما خستگی‌ام شدید است و توانم برای تمرکز به صفر رسیده. ناآرامم و عصبی و بی‌حوصله. سه هفته است که فقط دلم کمی استراحت می‌خواهد. یا حتی چند ساعت کار متمرکز. از پس هیچ‌کدام برنمی‌آیم.

سیاهی

 

دست‌کم برای من یکی بخشیدن کامل بدون فراموشی ممکن نیست. ناخوشنودی‌هایی که ظاهراً از آن‌ها گذرکرده‌ام اما در ذهنم مانده‌اند و به رغم وجودشان رابطه را خوشایند و انسانی نگاه داشته‌ام، در جایی، گاهی با ضربه‌ای کوچک، دوباره بیدار می‌شوند و تظاهر و ادامه دادن را برایم غیرممکن می‌کنند. در همهٔ رابطه‌های نزدیکم چنین است، چه رابطه خانوادگی باشد، چه دوستانه و حتی عاشقانه. وقتی همه چیز آرام است، هیچ ردّی از آن دلخوری‌های سرکوب‌شده اما در آگاهی مانده در رابطه‌هایم نیست، می‌توانم به رغم وجود آن ناراحتی‌هایی که هیچ‌وقت از ذهنم نمی‌روند، محبت کنم و نزدیک باشم، بدون اصطکاک. اما امان از زمانی که ضربه‌ای دوباره بیدارشان کند. با اتفاقات کوچکی که الگوی مشخصی ندارند، ناگهان همهٔ دلخوری‌های گذشته‌ام برمی‌گردند، چنان زنده که انگار همین حالا اتفاق افتاده‌اند و اگر چنین شود حتی دیدار نزدیکانم هم حالم را بد می‌کند، سراسر خشم می‌شوم و تنفر، بدون هیچ منطقی، بدون هیچ محاسبه‌ای، سراسر سیاهی می‌بینم و هیچ گفت‌وگویی برایم ممکن نیست. معمولاً در این دوره‌ها فاصله می‌گیرم تا آشوب را کمی سرکوب کنم و دوباره برگردم. گاهی خودم درمی‌مانم که با این حجم احساسات سیاه که نسبت به برخی از نزدیک‌ترین‌هایم دارم چطور سال‌ها و ماه‌ها بدون کوچک‌ترین ابرازی از ناراحتی رابطهٔ انسانی برقرار می‌کنم. مهیب است و ترسناک و ناامیدکننده، باقی ماندن این احساسات و نه فقط خاطرهٔ دلخوری از نزدیک‌ترین آدم‌های زندگی.

وسواس و کار و تو

 

این روزها دوباره با وسواس کار می‌کنم. می‌گویم وسواس و دقیقاً منظورم وجه منفی عادتم به کار کردن است: آن‌قدر که مفید و لازم است کار نمی‌کنم، کار را برای خودم سخت و پرهزینه (از نظر زمان و انرژی) می‌کنم. و حالا این به طور خاص مسئله‌زا است، چون تا قبل از این همیشه میزان کار مقرر شده از زمان و توانی که می‌گذاشتم کمتر بود و این رفتار وسواس‌گونه باعث کم‌آوردن وقت و توان نمی‌شد. اما حالا این‌طور نیست، کار بدون این‌که من با رفتارهای دیوانه‌وار سخت‌ترش کنم، بسیار سنگین است، تقریباً به حد طاقت کسی با شرایط من.

آن‌چه می‌گویم رفتار وسواسی چنین مصادیقی دارد: بار اول متن را می‌خوانم و تقریباً کل آن را به زبان خودم یک‌بار می‌نویسم (واقعاً تقریباً تمام متن را یک‌بار برای خودم می‌نویسم، نه این‌که خلاصه کنم) بعد نوشته‌های خودم را می‌خوانم و خلاصه‌ای در ذهنم تنظیم می‌کنم و بعد این خلاصه را می‌نویسم (اغلب تایپ می‌کنم). یک‌بار هم بعداً خلاصه‌ام را می‌خوانم. نمی‌دانم چرا، نمی‌فهمم چرا با ساده‌ترین متن هم این کار را می‌کنم. البته خلاصه‌هایی که در نهایت نوشته شده‌اند، قابل احترام‌اند و حتی می‌توانم فکر کنم که سال‌ها بعد هم، اگر لازم شد، به جای خواندن متن اصلی به آن‌ها رجوع کنم و آن‌چه می‌خواهم را بیابم. اما خب که چه؟ کل این‌ها به چه قیمتی؟ یا خدا نکند که زبان اصلی متن را بدانم اما قرار باشد متن را به زبان دیگری بخوانیم: تقریباً قطعی است که کل متن را به هر دو زبان خواهم خواند.

این آخری را که نوشتم به ذهنم رسید که نکند این رفتار بیمارگونه حاصل و تشدیدشدهٔ برچسب‌هایی باشد که اطرافیانم سال‌ها بر پیشانی‌ام کوبیده‌اند. شاید قبل از تأکید آن برچسب‌ها، من فقط کمی سخت‌گیر بودم. اولین باری که ماجرای این برچسب جدی شد، اولین باری که واقعاً از آدم‌ها شنیدم که درباره‌اش حرف می‌زنند، بعد از این بود که بهاره یک‌بار در وبلاگش دربارهٔ وسواس من در خواندن متن هایدگر نوشت. چند روزی ساکن خوانده‌اش بودم و برای درسی بخشی از هستی و زمان را می‌خواندم، دو ترجمهٔ فارسی و دو ترجمهٔ انگلیسی را گذاشته بودم جلوم و گاهی هم به متن آلمانی (که آن موقع تقریباً برایم غیرقابل‌فهم بود) نگاه می‌کردم. آن نوشتهٔ بهاره را، در آن سال‌هایی که وبلاگ‌نویسی و وبلاگ‌خوانی رونق بیشتری داشت، چندنفری از اطرافیانمان خوانده بودند. اگر این اولین خاطرهٔ خودم از وسواسم بودم، شاید باور می‌کردم که ارجاعات بعدی چند نفر به آن نوشته، نقطهٔ شروع این رفتارها بوده. اما حالا که فکر می‌کنم یادم می‌آید که یک‌سال قبل از این ماجرا، وقتی هنوز دانشجوی ادبیات بودم، کتابی ششصد صفحه‌ای را برای یک درس تقریباً حفظ کردم. به همین شکل که یک‌بار کل مطالبش را برای خودم نوشتم، و چندبار متن را خواندم و خط کشیدم و هایلایت کردم. هنوز به آن کتاب نگاه می‌کنم وحشت می‌کنم.

به این وسواس که فکر می‌کنم چیزهای دیگری هم یادم می‌آید. یادم می‌آید که یک‌بار به نون معترض شدم که تنها کسی بوده که می‌توانسته کمکم کند که از این وسواس بگذرم و رفتارش فقط وسواسم را شدیدتر کرده. قابل گفتن نیست که چرا فکر می‌کردم نون می‌توانسته کمک کند. شاید کل این نوشتن به بهانهٔ یاد نون بوده. یاد نون که از انگار خودش عزیزتر است، چون بی‌آزارتر است. انقدر بی‌آزار که من  لحظاتی که مثل امشب بعد از کلاس آشفته می‌شوم و حس بدی به خودم دارم، لحظاتی که بیشتر از هر وقتی نیاز به حمایت روحی و مهربانی شخصی دارم، هنوز ناخودآگاه چندبار پشت‌سرهم اسمش را می‌گویم.

از خواب و دانشگاه

 

حالم کاملاً گه‌مرغی است. هیچ توصیف دیگری برایش ندارم. باز هم تا حدی تقصیر خواب‌هایی است که دیده‌ام. به گمانم تنها یک‌نفر در زندگی‌ام است که تنفر و حساسیت شدیدی نسبت به او دارم و متأسفانه و کاملاً ناخواسته زیاد او را می‌دیدم، می‌گویم ناخواسته چون برای دیدن او نمی‌رفتم ولی زیاد می‌دیدمش. حالا دیشب خوابش را دیدم. چند بار دیگر هم اتفاق افتاده و هربار حال بدم در تمام روز رفع نشده. مانده‌ام این گیر روانی از کجاست. چرا انقدر این آدم حالم را بد می‌کند و چرا وقتی حالم بد است خوابش را می‌بینم.

احتمالاً پی‌ام‌اس هم بی‌تأثیر نیست که هر حسی را شدیدتر تجربه کنم. دیروز اولین جلسهٔ درست‌ودرمان کلاس بود. تا قبل از این هربار به دلیلی کلاس کامل برگزار نشده بود. انتظار نداشتم شگفت‌زده‌ام کند ولی فکر نمی‌کردم انقدر هم ناامیدم کند. اولاً این حجم کاری را نمی‌فهمم. دانشگاهی که با سخت‌گیری دانشجو می‌پذیرد، لابد باید اعتماد داشته باشد که اگر دانشجوی دکتری‌اش زمان آزاد داشته باشد، به جستن و خواندن مرتبط ولی شخصی‌تر می‌پردازد و کلاس از تنوع غنی‌تر می‌شود. حجم کاری طوری بالا است که اگر از قضا موضوعی برایت جالب شود نمی‌توانی بروی ده خط بیشتر درباره‌اش بخوانی، یا حتی زمان قابل توجهی برای تأمل بگذاری، خیلی هنر کنی همان حجم بالا را باید بخوانی و وظایف خواسته شده را انجام دهی. من آدم پرکاری‌ام و مسئولیت‌پذیری ظاهری‌ام هم بالا است. احتمالاً کم نمی‌آورم و با نارضایتی ادامه می‌دهم چون همیشه فکر می‌کنم باید همین کار را کنم. ولی عصبانی‌ام و ناراضی. و خود کلاس بیشتر مرا یاد تمرین‌های کلاس‌های پایین‌تر لیسانس انداخت: بحث‌های یا خیلی کلی‌تر از موضوع (کتاب) بود یا خیلی پایین‌تر از آن. انگار فقط بحث کردن و در هوا انداختن سوال‌های محتمل کسی که فکر می‌کند فلسفه یعنی بی‌قیدوشرط به پرسش کشیدن. من سه نکته دربارهٔ خود استدلال کتاب داشتم که به هیچ‌کدام نرسیدیم، انقدر که دوستان دربارهٔ فصل‌های مقدماتی سوال‌های کلی و بحث‌های بی‌پایان داشتند. رسماً عصبانی‌ام. دلم نمی‌خواست در آن بحث‌های کلی بی‌مزه شرکت کنم و از این‌که به بحث جدی در متن نرسیدیم سرخورده‌ام.

پیش از این تجربهٔ بد که حالا باید کمی بگذرد تا ترمیم شود، قصد داشتم از ماجرایی که تا این‌جا در مورد این دانشگاه طی شد بنویسم. این‌که چطور در دورهٔ بیماری اول به اشتباه این‌جا اپلای کردم اما وقتی یادم افتاد فیسلوف معاصر محبوب و مفسر بی‌نظیر لایب‌نیتس آن‌جا (بوده) است، مدارک را کامل کردم. و بعد داستان پرماجرای ویزا پیش آمد و رفتار شرمنده‌کنندهٔ استاد-فیلسوف در سیل نامه‌های شخصی و دانشگاهی و از طرف سناتور برای سفارت در دورهٔ قطعی اینترنت. در آخر هم که ویزا آمد این داستان بسته شدن مرزها و چند روزی که با چمدان نشسته بودم که هر لحظه شاید راهی باز شود و بروم. تا حالا که فعلاً برنامه شرکت در کلاس‌ها از راه دور است.

قبل از این‌ها می‌خواستم بیایم دربارهٔ نامهٔ آخر نون بنویسم. این‌که چه نامهٔ شدید و دور از انتظاری بود. چقدر رقیقم کرد. و چقدر گیجم. قبل از این‌که نامه‌اش را باز کنم، با دیدن همان عنوان و خط اول در نوتیفیکیشن موبایل، از ذهنم گذشت که کاش چیز تند و آزارنده‌ای ننوشته باشد و بگذارد این روال نرم ادامه پیدا کند. اصلاً به ذهنم نرسیده بود که ممکن است با کلامی از نوعی دیگر تکانم دهد.

 

بی‌عنوان

امروز از دندهٔ چپ بلندشدم. باید مراقبت کنم که کسی را گاز نگیرم. از خانواده تا دوستان، تا حالا خطر از بیخ گوش چند نفر گذشته، من هم البته کظم غیظ کرده‌ام. رفتم نرم‌افزار مربوطه را چک کردم تا ببینم این حال ربطی به بالاوپایین هورمون‌ها دارد یا نه. علی‌الظاهر نباید داشته باشد. در این روزگار بی‌حادثه و ساکن، فقط می‌ماند که حال آدم با اتفاقات درونی تغییر کند. تقصیر هورمون‌ها که نبود، احتمالاً از سر خواب دیشب است.

دیروز از نون پیامی رسید، دقیق‌تر این‌که پاسخی داد به سلسله پیامی که مدتی است آغاز شده، شاید چهارمی یا پنجمی. پاسخش را در لحظه نوشتم ولی طبق عادت این چند ساله که نامه‌های از نظر حسی شدید را در لحظهٔ نوشته شدن نمی‌فرستم، نوشته‌ام را گذاشتم در پیش‌نویس‌ها تا امروز بفرستم. اما دیشب آن خواب لعنتی آمد. در خواب آن سلسلهٔ پیام‌ها ادامه پیدا کرده بود، من نتوانسته بودم بگویم که هنوز هم بدون توضیح و حرف‌زدن دربارهٔ تمام‌شدن قبلی نمی‌توانم ادامه دهم، صحبت دلدارانه ادامه پیدا کرده بود و در این میان عکس‌‌هایی هم ردوبدل شده بود و من بیشتر دلم غنج رفته بود برای آن پیکر زیبا و ناتوان‌تر شده بودم که اعتراضی کنم. صبح که بیدار شدم برایم روشن بود که امروز هم پاسخ را نخواهم فرستاد. این خواب مرا از نظر حسی در موقعیت متزلزلی قرار داده، باید منتظر بمانم تا تأثیرش از بین برود و با ذهنی سردشده ببینم چه می‌خواهم بگویم. به گمانم غیر از خود خواب که از نظر حسی بالاوپایینم کرد، همین که کار ناتمامی دارم (یعنی پاسخ دادن به پیام نون) عصبی‌ترم کرده.

 

امکان نوشتن

 

در من همیشه جاه‌طلبی‌ای بوده برای نوشتن. هیچ وقت جدی‌اش نگرفته‌ام. هر دوره‌ای در زندگی که تحت فشار شدید کار دیگری هستم، مثلاً زمان دو پایان‌نامه‌ی قبلی، فکر می‌کنم نکند نویسنده‌بودن آن زندگی نزیسته‌ای است که باید زمانی به آن پناه ببرم. همین الگوی رفت‌وبرگشتی این ایده است که باعث می‌شود فکر کنم اتفاقاً اگر حقیقت و جدیتی پشت آن باشد، نباید در زمان بحران به آن پناه ببرم، باید بگذارم زمانی که زندگی‌ام ثبات و روال داشت، ببینم اهل این هستم که به طور منظم به نوشتن بپردازم.

وجهی از نوشتن مثل خواندن برای من طبیعی است، روزمره است، به آن فکر نمی‌کنم. اما بخش دیگر از خواندن من سال‌ها است که وجهی حرفه‌ای داشته: منظم بوده، به سوی غایت و هدفی بوده و مهارتی است که در طی سال‌ها بهتر شده. من حتی زمانی که دانشجو نبوده‌ام یا شاغل مرتبطی نداشته‌ام، این تلاش برای حرفه‌ای خواندن را ادامه داده‌ام. و به یاد نمی‌آورم که در سال‌های اخیر خواندن‌هایم محدود شده باشد به علایق جانبی. اما در مورد نوشتن این‌طور نیست. مگر در زمان‌هایی که دانشجو بوده‌ام یا شغل مرتبط داشته‌ام، سعی نکرده‌ام جدی بنویسم، نوشتن روزمره یا از سر تفنن بحث دیگری است.

به گمانم این فاصله‌ی از جدی‌نوشتن، همراه با تمایل بیشتری به سمت خواندن، مدام بیشتر شده است. دیشب به طور تصادفی کتابی که سال‌ها پیش خوانده بودم را دوباره دستم گرفتم. آن سال‌ها خیلی کمتر با هیجان کتاب می‌خواندم و این کتاب جزو معدود کتاب‌هایی بود که خواندنش شدیداً هیجان‌زده‌ام کرده بود. کتاب را ورق زدم و دیدم در همه‌ی گوشه و کنارش حاشیه نوشته‌ام. نه این‌که کتاب را خلاصه کرده باشم، هیجان خواندن کتاب منجر شده بوده که چند ایده‌ی شخصی را در آن اطراف بنویسم. این روزها احتمالاً ماهی یک‌بار کتابی دست‌کم همان‌قدر هیجان‌انگیز می‌خوانم اما این‌طور شوق نوشتن از من بیرون نمی‌زند. ظاهراً دیگر هیچ ایده‌ای ندارم و خواندن تنها به شکل انفعالی هیجان‌زده‌ام می‌کند.

شاید مسئله شخصی نباشد. به این فکر می‌کنم که شاید علتی عمومی‌تر باشد که هیچ نویسنده‌ی ایرانی آن‌قدر هیجان‌انگیزی نمی‌شناسم، برابر چندین اسم از نوسندگان فرانسوی و ایتالیایی و روس و... که می‌توانم ردیف بگویم. به همین چند ماه فکر می‌کنم، به این‌که ماده‌‌ی خام برای نوشتن در فضای زندگی‌مان چقدر زیاد است. نکند چیزی که مانع نوشتن است، همین زیاد بودن مواد خام است؟ شاید سیر اتفاقات انقدر شدید است که فرصتی برای تأمل و حتی خیال نمی‌دهد، و بدون این دو ادبیات غنی ناممکن است. اما کسی در کار یادداشت برداشتن از این سیر شدید احساسات و احوال هست که در زمان تأمل و خیال، ادبیات جدی از بیرون بیاید؟ بعید می‌دانم، فکر می‌کنم این تصور یا توهمْ عمومی است که این روزها همه چیز بیش از اندازه ثبت می‌شود، لذا نیاز به ثبت شخصی‌ای که بعداً به کار نوشتن اثری بیاید نیست. به گمانم خیلی‌ها را این توهم گرفته که اگر زمانه‌ای آرامشی پیش آمد، می‌شود برگشت و با کمک اینترنت سیر شخصی را به یادآور و احساسات را بازسازی کرد. یا حتی توهمی شدیدتر: این روزها در شبکه‌های اجتماعی غیر از اخبار احساسات هم ثبت می‌شود و بعدها محل رجوع خواهد بود. کمی که دقیق‌تر نگاه کنیم می‌فهمیم که چرا این‌ها توهم است و اگر کسی حالا در حال ثبت نباشد، بعدها شانسی نخواهد داشت برای بازسازی آن‌چه امروز می‌گذرد. دست‌کم باری من یکی روشن است که شبکه‌های اجتماعی احساسات را به شکلی بسیار متفاوت از آن‌چه مثلاً برای رمان لازم است ثبت می‌کنند.

نمی‌دانم چرا دوباره دارم به این امکان نزیسته فکر می‌کنم. و تصادف غریبی است که دوتا از کتاب‌هایی که این روزها می‌خوانم به نحوی به موضوع مربوط‌اند: «پرنده به پرنده» و «دریا، دریا».

حساسیت‌های موقت

 

می‌بینم که حساس‌تر شده‌ام و هم‌زمان خودخواه‌تر. می‌دانم که علّت تغییری است که در پیش است. شاید بهتر باشد که وابدهم به غم. تا به حال سعی کرده‌ام با این غم محتمل و حالا محتوم مواجه نشوم. کمی از این طریق که فکر کنم هنوز چیزی قطعی نیست. اما بیشتر به این دلیل که دلم می‌خواهد تظاهر کنم که چیزی رویم تأثیر نمی‌گذارد. اما مهم‌تر از همه این است که فکر می‌کنم اگر به روی خودم نیاورم، روزهای پیش رو خوش‌تر خواهد گذشت و دلم می‌خواهد حداکثر خوشی را از این روزهای پیش‌رو ذخیره کنم.

امروز صبح به ذهنم رسید که بهتر است دلیل رفتارهای ناخوشایند اخیرم را برای اطرافیانم توضیح دهم، بگویم که غم در دلم نشسته و نمی‌توانم مسلط باشم. اما بعد دیدم که این آگاهی فقط باید به کار خودم بیاید که عکس‌العمل‌هایم را کنترل کنم، حتی اگر نمی‌توانم از پس احساسات شدید و متغیر این روزها برآیم.

به تجربه فهمیده‌ام که خوب نیست به اطرافیانم بگویم که به خاطر شرایطم حساس‌تر شده‌ام. تصریح این موضوع معمولاً این تأثیر را دارد که اطرافیان حتی اگر کاری نکنند یا تحمل‌شان را بالاتر نبرند، فکر کنند که در حال لطف ملایمی هستند و شاید توقعاتی در آن‌ها شکل بگیرد. فقط این نیست. فکر می‌کنم که اعلام این‌که این روزها حساس‌ترم، باعث می‌شود که اطرافیانم نسبت به رفتارهایم حساس‌تر شوند و حتی همه‌ی عکس‌العمل‌های معمولم را هم معلول ناخوشی بدانند. در حالی که اگر این ناراحتی و ناآرامی درونی که به رفتارهای ناخوشایند منجر می‌شود را مسکوت بگذارم، احتمال بیشتری دارد که اگر خشن‌تر باشند، جایی خودشان به رویم بیاورند که رفتارم تغییر کرده و یا اگر ملایم‌تر، همراه‌تر و همدل‌تر باشند، بدون این‌که به رویم بیاورند به این فکر کنند که طبیعی است در این وضعیت ناخوش باشم و خوب است که این مدت را تحمل کنند. فکر می‌کنم که اولاً ترجیح می‌دهم که بتوانم ناآرامی‌ام را کنترل کنم و رفتارم معقول بماند، ولی در صورتی که نتوانستم، اگر اطرافیانم خودشان حالم را استنباط کنند بهتر تحملم می‌کنند تا این‌که من از آن‌ها صراحتاً چیزی بخواهم.

کاش این غم سنگین بر سینه در روزهای آينده سبک‌تر شود، نه این‌که تا روز آخر بماند یا حتی مدام پرفشارتر شود.

خواب

 

ساعت خوابم ارتباط مستقیمی با واقع‌نگری‌ام دارد. زمان‌هایی که مثل این چند روز ساعات خواب و بیداری بر شب و روز منطبق نیست، فضای ذهنی‌ام سورئال می‌شود. گیج می‌شوم و سیر استدلالی ذهنم تغییر می‌کند، حتی ادراکم از پیرامونم هم عوض می‌شود.

خواب را دوست دارم. برخی روزها که از خواب بیدار می‌شوم اما قرار از پیش مشخصی نیست که مجبورم کند بلند شوم، مدت‌ها در تخت‌خواب می‌مانم و تن می‌دهم به خلسه‌ی خواب‌های کوتاه و این کار را با لذتی بسیار می‌کنم. لذتی است که دوست ندارم از آن دل‌بکنم و به زندگی روزمره وارد شوم. این خلسه‌های متعدد کوتاه بعد از بیداری معمولاً همراه است با رویاهایی نامعمول. گاهی فکر می‌کنم اگر تخیلم انقدر توانا بود که می‌توانستم تصویرهایی که در این زمان به ذهنم می‌آيد را در زمان دیگری خلق کنم، شاید نویسنده‌ی سورئالیست خوبی می‌شدم.

روایت ششم،

دیروز و امروز اندکی از ثبات، با تقلایی بسیار برگشته. شروع کرده‌ام به خواندن مقاله‌ی امر پوچ/بی‌معنا (The Absurd) نوشته‌ی نیگل. درمیانه‌ی مقاله بارها گرم می‌شود و یک‌جا می‌گوید «پیش‌بردن زندگی انسانی مشغولیتی تمام وقت است.» شیوه‌ی مقاله‌نویسی نیگل برایم خوشایند است، پایی در دغدغه‌ی انسانی دارد و این را در نثرش پنهان نمی‌کند و هم‌چنان استدلال جدی فلسفی پابرجا است، حتی اگر در مورد معروف‌ترین نظریاتش، با استدلال‌های مخالفان‌اش هم‌دل‌تر باشم.

پریروز را تلاش کردم در خلوت شخصی خودم باشم و تلاش کردم برای گرفتن تصمیم‌های جزئی‌ای که معمولاً کمک می‌کند روال زندگی از دستم درنرود. دیروز «نزدیک‌ترین» را دیدم و از این‌که احساس کردم در وضعیت ذهنی مشابهی است دلگرم شدم. انتخاب هردوی ما فعلاً فاصله گرفتن از کسانی است که فعالیت اجتماعی فعلی‌شان ملتهب کردن شخصی حال آدم‌های اطراف است و در عین حال تصمیم‌های جزئی برای پیش‌بردن پروژه‌های شخصی. هیچ فاصله گرفتنی از وضعیت بیرونی نه ممکن است و نه مطلوب. اما تلاش می‌کنم خودم را به عنوان شخص در این میان حفظ کنم، چون باید شخصی باشد که می‌بیند و فکر می‌کند و عمل می‌کند، شخصی پیوسته با شرایط پیرامون اما نه محوشده در آن.

به گمانم همیشه در من جاه‌طلبی‌ای بوده برای زیستن زندگی‌ای که حسرت‌بار باشد، طبعاً نه برای هرکسی با هر انتخاب و سلیقه‌ای، ولی نه حتی قطعاً برای کسی با معیارهای مشابه، بلکه دست‌کم برای خودم، اگر از کمی دورتر و وضعیت ممکن مشابه دیگری نگاهش کنم. همین خواندنی که به هیجانم بیاورد یا نوشتن یکی از راه‌های زیستن چنین زندگی‌ای است. در روزهای گذشته تمرکز کردن سخت بود و تقریباً غیرممکن به نظر می‌رسد، خصوصاً که تا اطلاع ثانوی فاصله گرفتن از وضعیت مبهم و نگران‌کننده‌ی پیرامون ممکن نیست. اما حالا آرام‌ترم که می‌توانم دست‌کم ساعاتی را به تصمیم‌های شخصی بگذارنم و به گمانم این تواناترم می‌کند برای این‌که آن‌چه فکر می‌کنم وظیفه‌ای عمومی است را هم پیش ببرم. زندگی‌ام بین ابهام شدید وضعیت شخصی و عمومی جابه‌جا می‌شود. اما جایی برای غر زدن نمی‌بینم، تا وقتی که بتوانم مسئولیتی و فعالیتی معنادار برای خودم تعریف کنم.

روایت پنجم،

 

وضعم به گونه‌ای است که به آینده فکر نمی‌کنم، همه چیز در حال متوقف شده است. تمام تلاشم برای کنترل آسیب‌هایی است که در لحظه می‌بینم. وضعیت غریبی است برای منی که اغلب بخشی از عکس‌العملم، تلاش برای تحلیل شرایط بوده و تلاشی شخصی برای دادن چشم‌اندازی از آینده. گاهی نمی‌توانم جلوی ذهنم را بگیرم که سعی می‌کند بفهمد که چه شد که این‌گونه شد و از کجا وضعیت به چشمم تحلیل‌ناپذیر و محاسبه‌ناپذیر شد. احتمالاً ناخودآگاه جایی از ذهنم می‌گذرد که اگر این را بفهمم، یعنی اگر بفهمم که اتفاقات اصلی که تحلیل را از چشمم دور کرده چه بوده، دوباره می‌توانم برگردم به وضعیت تحلیل کردن و آرام‌تر می‌شوم. اما بخش خودآگاه ذهنم نهیب می‌زند که سیر اتفاقات از قدرت تحلیل من فراتر است، به همین دلیل تلاش برای ارائه‌ی تصویری حتی شخصی غیر از این‌که غیرمفید است، احتمالاً ممکن هم نیست و بهتر است تلاش کنم همین آسیب‌های بعضاً جزئی که دستم به آن‌ها می‌رسد را کنترل کنم.

دارم سعی می‌کنم که ذهنم را بر برخی از جنبه‌های شخصی زندگی‌ام متمرکز کنم، اما تا به حال موفق نبوده‌ام. می‌دانم که لازم است چنین کنم، می‌دانم که برای این‌که فاعلی شناسا، اگر نه عاملی مؤثر، بمانم، لازم است تمرکز و فعالیت‌های شخصی‌ام را حفظ کنم. وادادن در این شرایط رهایی‌بخش نیست، حتی اگر فکر کنم که استراحت ذهنی لازم است.

چشم‌انداز زندگی شخصی‌ام روشن نیست، و بعد از مدتی این وضع ممکن است ماندن و ادامه دادن را سخت‌تر کند. باید تلاش کنم که دست‌کم تا حدی بر زندگی شخصی‌ام تمرکز کنم و آن را پیش ببرم تا بتوانم جای خودم را در وضع کلی‌تر و عمومی‌تر پیدا کنم. نمی‌دانم همین هم چطور ممکن است، نمی‌توانم سیر وارد شدن اطلاعات جدید درباره‌ی وضعیت پیرامونی به ذهنم را متوقف کنم. هیچ وقت انتخابم این نبوده که چشمم را به شرایط عمومی ببندم تا زندگی شخصی‌ام را جمع کنم، بیش از همه چون باور دارم که زندگی شخصی من یکی بدون جنبه‌های سیاسی و اجتماعی وجود ندارد. حال شخصی منتزع و مستقل از آن‌چه در اطراف رخ می‌دهد، برای من یکی بی‌معنا است. باید تعادلی پیدا کنم بین فکر کردن به شرایط کلی یا حتی فقط به طور حسی متأثر شدن از اتفاقات پیرامون و دست‌کم تا حدی پروژه‌های شخصی را پیش بردن.

روایت چهارم،

 

از کجا نیرو می‌آورم؟ امروز برای دوستی نوشتم که در حال دویدنم و فرصت افتادن نیست، برای دیگری نوشتم که هنوز مسلطم و در جای دیگر نوشته بودم که انقدر از هر سو فشار است که جایی برای پاشیدن نیست.

کودکانه حسودی‌ام می‌شود به آن‌ها که تصویر واضحی از وضعیت دارند. خطی کشیده‌اند و مرزبندی را مشخص کرده‌اند و حالا غیر از ابراز ناراحتی و خشم، یا شادی و افتخار، تنها کاری که دارند این است که به مایی که فکر می‌کردند بداهتاً باید سمت آن‌ها بایستیم فحش می‌دهند، با عباراتی مثل «نهیب اخلاقی»، «رد خون»، «نهایت شر» و... مشکل‌شان این نیست که در سوی دیگر ایستاده‌ایم، که می‌دانند نایستاده‌ایم، دعوایشان سر این است که چرا برایمان روشن و بدیهی نیست که مرزی هست و سمت درست و روشن کدام است.

باری در میان مهمانی، بعد از بحثی عصبی که چندثانیه‌ای آرامش بعد از طوفان حاکم شده بود، دوست فریاد زد «همه‌تان خفه شوید» خندیدیم که کسی حرف نمی‌زند که وقت چنین فریادی باشد. با جدیت ادامه داد: «هنوز دارید فکر می‌کنید». راست می‌گفت، همه در ذهنمان بحث را ادامه می‌دادیم و این بدترین کار در آن لحظه بود. گاهی فقط باید خفه شد. من دوست دارم همه چیز را تعلیق کنم، به این معنی که ذهنم هم کار نکند. در مورد خودم می‌توانم و امکانش را دارم که چندی دست بردارم از قضاوت و تصمیم، اما شرایطی و نقش‌هایی هست که در آن نمی‌شود سکوت کرد، حتی اگر بخواهی. از آن‌هایی که تکلیف‌شان روشن و تصویر برایشان مشخص است که بگذریم، همه گیجیم و من خوشحالم که شخصاً مجبور نیستم کاری کنم و حرفی بزنم و می‌توانم صبوری کنم تا اوضاع برایم روشن شود، اما فشار از این‌جا است که از دور دستی بر آتش وضعیتی دارم که در آن شخص به خاطر جایگاه و نقشش ناچار است که تصمیم بگیرد، بدون این‌که بتواند یا بخواهد تصویر یکدست و با مرزبندی مشخصی بدست دهد.

روزگار غریبی است، حتی نمی‌توانم تصمیم بگیرم چقدر فشار بیشتر از مواقع دیگر است. دیروز فکر می‌کردم که شروع کنم در دفتری کاملاً شخصی، و نه این‌جا، وقایع را جزءبه‌جزء بنویسم. با تاریخ و اسم افراد و جزئيات بحث‌ها. فعلاً حتی وقت آن را هم ندارم.

روایت سوم،

 

امروز رفتم دوستی را ببینم. در راه دیدن تعداد نیروهای تا‌بن‌دندان‌مسلح متعجبم کرد. حالم خراب شد. یک‌ربع زود سر قرار رسیدم و تا در پارکی در آن اطراف چرخی بزنم، خبر نگران‌کننده‌ی دیگری رسید. به همه‌ی نگرانی‌های اجتماعی و غم‌های شخصی، چند روزی است که ناامیدی دیگری هم اضافه شده: احساس می‌کنم فعالیتی که تاحدی (البته نه چندان زیاد) در آن مشارکت داشتم و برایم مصداقی شده بود از مفید بودن زندگی و کنشگری، رو به نابودی است. خبر آخر در مقابل هرچه در این دوهفته گذشته چندان شدید نبود، ولی شاید دقیقاً به خاطر همه‌ی انرژی‌ای که این مدت رفته، انگار ناگهان سدی را برابر روانم شکست. دوست را که دیدم، بغض اول را توانستم تحمل کنم تا خودم را به دست‌شویی برسانم، اما بار دوم نزدیک‌تر از آن نشسته بودیم که بتوانم پشت دری پنهان شوم. مدت‌ها است که این کار را کمتر می‌کنم: کمتر پیش می‌آید که حال بدم را ببرم پیش دوستی. بیشتر شنونده‌ام. اگر هم از حالم بگویم با غم و اضطراب نمی‌گویم. عصبی شدم که این‌بار نتوانستم ساکتش کنم. شاید اگر چند دقیقه بیشتر تا شروع دیدار زمان داشتم می‌توانستم.

شاید در اثر همین حال بود که توئیتی نوشتم. بعداً از خودم متعجب و عصبانی شدم. من مدت‌ها است تلاش کرده‌ام که از حال شخصی فاصله بگیرم و بعد تصمیم سیاسی بگیرم. احساس کردم توئیتی که نوشتم دقیقاً خلاف تصمیم‌هایی بود که مدت‌ها است سعی کرده‌ام به آن‌ها پایبند باشم: این‌که حال بد را وارد فضای اجتماعی نکنم، اگر حرف تازه‌ای ندارم همان عصبانیت عمومی را بازتکرار نکنم، از روی حال بد شخصی نظر سیاسی ندهم و... انقدر از این‌که این‌ها را شکسته‌ام عصبانی شدم که توئیت را پاک کردم. واقعیت این است که حداقل در مسائل سیاسی من آدم شهودی‌ای نیستم. نظرم در زمان شکل می‌گیرد و کمتر پیش می‌آید که در ابتدای واقعه نظری درباره‌ی کلیت آن داشته باشم. گرچه شخصیت هیجان‌زده‌ای بارآمده‌ام، اما یاد گرفته‌ام که هیجانم را کنترل کنم تا در طول زمان و اتفاقاً با خواندن نظرات متناقض بفهمم که جایی که من ایستاده‌ام کجاست و با مبناهایی که از قبل داشته‌ام وضع فعلی را چطور می‌بینم.

شب دوباره رفتم کافه. قرار بود متنی که دوستی نوشته بودم را بخوانم. فضای کافه غریب است. انگار هیچ اتفاقی در دنیا و کشور و شهر نیفتاده. خصوصاً که هنوز طبق روال سابق اغلب میزها در اشغال افرادی با لپ‌تاپ و کتاب است که سخت مشغول کارند. این فضا آدم را آرام‌تر می‌کند. رئیس اخیر کافه هم رفته و رئیس سابق برگشته. و خود همان سلام‌وعلیک آشنا و نگاه‌های مراقبی که فاصله‌شان را حفظ می‌کنند، به من اطمینانی بیش از در خانه بودن می‌دهد.

روایت امروز

 

روایت فاجعه از درون ممکن نیست، چنین روایتی فقط می‌تواند علیه فراموشی باشد.

امروز را چند ساعت بحث کردیم. موضوع مشخصی بود، باید تصمیم می‌گرفتیم. از آن دست ضرب‌العجل‌های شخصی-عمومی در برهه‌ی حساس کنونی. چند ساعت بحث، در این میانه‌ی سوگ و خشم. نزدیک ده نفر نشستیم و برای چند ساعت با عقل سرد استدلال‌های موافق و مخالف را شنیدیم، موضوعات را تفکیک و طبقه‌بندی کردیم و در نهایت به جمع‌بندی رسیدیم.

جلسه که تمام شد کمی در شهر راه رفتم، رفتم که ببینم حال‌ها چطور است و شهر همیشه مرا متعجب می‌کند. چهره‌های در خیابان اصلی به غرفه‌ها خیره شده، مثل چهره‌های آرام صبح در کافه، دو نفره‌های سبک و خوشحال، قدم‌زنی‌های بی‌هدف و... در حالی که خیابانی آن‌طرف‌تر اشک بود و خشم بود و درد بود.

«عین» ناگهان تصمیم گرفت مجموعه‌ای پیام بنویسد و عصبانیتش از موضع‌گیری‌های مرا ابراز کند. اصلاً نمی‌دانم چرا پاسخ دادم. شاید چون می‌خواستم خشمم را جایی خالی کنم و می‌دانستم این کار را هیچ جای دیگری نمی‌کنم. با این‌حال مطمئن نیستم که این مکالمه حالم را بدتر و خشمم را شدیدتر نکرده باشد، بسیار دور از این‌که به تخلیه‌ی خشم کمکی کرده باشد. هنوز نمی‌فهمم که کسی که شخصاً به طور عمومی موضع نمی‌گیرد و در گوشه‌ی عافیت نشسته است، مهم‌ترین فعالیتش عصبانیت و محکوم کردن من باشد با این حکم که موضع من اخلاقی نیست. آخ که چقدر حالم به هم می‌خورد از کسانی که در بحث سیاسی می‌روند روی قله‌ی اخلاق. منظورم هر بحث سیاسی‌ای نیست. منظورم بحث سیاسی بین ما، آدم‌هایی با جایگاه مشابه، است که هیچ کدام منفعت مادی‌ای از گروهی سیاسی نمی‌بریم و پیوند غیرذهنی‌ای هم با آن‌ها نداریم. هر کدام حداکثر طبق تحلیل‌مان که حتماً ملاحظات اخلاقی شخصی هم در آن دخیل است، در کنار محاسبات دیگر، کاری می‌کنیم یا موضعی می‌گیریم. موضوع منزه‌طلبانه در این شرایط و حرف از اخلاق زدن جای پرتی از بحث است. خصوصاً که نمی‌توانم این فکر را متوقف کنم که این ادای اخلاقی برابر من احتمالاً تنها فعالیت «عین» در مورد اتفاق اخیر است.

 

فقط این‌جا می‌نویسم.

 

می‌دانم که نباید در هیچ شبکه‌ی اجتماعی بنویسم. حال همه بد است و نمی‌خواهم حالم را آن‌جا به کس دیگری منتقل کنم. این‌جا دفتری شخصی است، می‌شود اگر کسی خواست بیاید بخواند، مثل شبکه‌های اجتماعی نیست که مستقیماً حرفت را می‌فرستی دم خانه و جلوی چشم دیگری.

دیروز از خانه‌ی دوستی به سمت خانه‌ی دیگری می‌راندم و در راه فکر می‌کردم که مسئله‌ی شخصی‌ام در چند روز آینده مراقبت از دوستانم است، برای مسائل غیرشخصی، فکر می‌کردم تکلیفم با دنیا و فعالیت‌هایم روشن‌تر است. از غم‌هایم گفتم و غم‌هایشان را شنیدم، هم همدردی شخصی بود هم تلاش برای فهم این‌که مسئولیت اجتماعی در این میانه چیست. مصمم بودم که این کاری است که می‌توانم و می‌خواهم بکنم. در ذهنم می‌گذشت که می‌توان تسلط را حفظ کرد و ضمن غم‌خواری مسئولیت‌های فردی و اجتماعی را فراموش نکرد. اما در این چند روز شدت اتفاقات چنان است که مدام هر تصمیمی و حتی هر غمی را بی‌معنا می‌کند. مدام نهیب تازه‌ای می‌ٰرسد که فکر می‌کنی تا قبل از این آخری همه‌چیز قابل تحمل‌تر بود.

دلم می‌خواهم رمان بنویسم که هم فاجعه و تراژدی را به رسمیت بشناسم هم از درون روایت تلاش کنم معنایی به این آشفتگی بدهم، یا شاید معنایی به بی‌معنایی این آشفتگی.

در زندگی شخصی‌ام بارها پیش آمده که فکر کنم، اگر همان وقایعی که می‌گذرد را بنویسم، خواننده‌ای در آینده فکر خواهد کرد که چه نویسنده‌ی لوسی که نتوانسته جلوی خودش را بگیرد تا هزار اتفاق سنگین را در حجم کوچکی بگنجاند. روند اوضاع چنان است که همه‌ی تراکم اتفاقات و همزمانی‌های قبلی، حالا باورپذیرتر و کم‌تر فاجعه‌آمیز به نظر می‌رسند.

به تاریخی که گذشته فکر می‌کنم، به تاریخ خودمان، به تاریخ جهان. فکر می‌کنم جهان چطور جنگ‌جهانی را تاب آورد، خصوصاً دومی را، چطور توحش نازیسم را تاب آورد، چطور غم شخصی تنیده در شر سیاسی را تاب آورد.

باید بگذارم زمان بگذرد تا با کمی فاصله به همه‌ی فاجعه نگاه کنم. باید تاب بیاورم و فاجعه را روایت کنم.

شمار

 

امسال را که بخواهم بشمرم، سهمم بیش از همه مرگ بوده، مرگ‌های دور و نزدیک. در مسیر رفتن به سمت سوگواری‌ای بودیم، تکیه‌داده بودم به «نزدیک‌ترین» و می‌گفتم که امسال چقدر از سوگ پر بوده. با بعض همراه با خنده‌ای گفت: انقدر برای تو زیاد بوده که من حس می‌کنم برای خودم هم چنین گذشته. به سنی رسیده‌ایم که بیش از آن‌که مسئله‌ی مرگ خودمان را داشته باشیم، روزگارمان با غم و نگرانی از مرگ نزدیکان دوستانمان می‌گذرد.

«عین» آمده تهران. بار قبل که دیدمش دو سال پیش بود. فروپاشیده بودم اما سعی کرده بودم با همان حال بی‌تفاوت و مسلط ببینمش. یک‌جا که در آغوشش چرخیدم، گریه امان برید. با تعجب گفت: پس فروپاشیده‌ای و سخت‌ترین روزهاست. همدلی ممکن نبود. گذشتیم. این‌بار دور از هر چیز شخصی‌ای، حتی هر چیز شخصی‌ای بین خودمان، دیدار کردیم. با «عین» دوستانش را دیدم و چند دورهمی را با هم رفتیم. انگار نفس تازه‌ای. دوستان جدید، معاشران تازه.

در یکی از همین جمع‌های تازه بود که تصادفاً دیدم چند نفر از دوستان «نون» حضور دارند. آن‌ها چند دقیقه‌ای یادش کردند اما من ترجیح دادم هیچ اشاره‌ای نکنم، نه به هیچ دوستی‌ای و نه به هیچ آشنایی تاریخ‌داری. حتی اگر دوستی‌مان قطع هم نشده بود، باز هم شاید همین کار را می‌کردم. دلم همان هوای تازه را می‌خواست، معاشرانی مطلوب که مجبور نباشم چیزی از گذشته را در حضورشان حمل کنم.

هم‌چنان در ذهنم می‌چرخد که با «جیم» حرف بزنم. اما این چند روز و هر چه در آن گذشته، مدام نظرم را درباره‌ی این‌که چه بگویم تغییر داده. شاید حق با «آقای سیبیل و کلاه» باشد که در روزگاری که خودم معلق و سرگشته‌ام هیچ چیز اساسی‌ای را نباید به مرحله‌ای برگشت‌ناپذیر برسانم.    

 

خیلی شخصی

 

چند شب قبل، میان خواب و بیداری به ذهنم رسید که می‌دانم راه‌حل چیست: باید طوری از این روزگار بزنم بیرون.

صبح که شد، بیشتر فکر کردم، که این روزگار چیست که انقدر دلم می‌خواهد از آن بیرون بزنم: روزگاری است که در آن دیگر حالم خوش نیست. به گمانم از مرگ پدربزرگ شروع شد. بعد از مرگ پدربزرگ دیگر هیچ وقت حالم واقعاً خوب نبود. ظاهر ماجرا این بود که کم سوگورای نکردم، چه شخصی و چه جمعی. اما انگار حضور خواهرک، بعد از شش سال، که ظاهراً پایان سوگواری جمعی بود، برای من فقط سرکوب غمی بود که دیگر نمی‌خواستم ادامه پیدا کند، به بهانه‌ای.

امشب که ناآرامی‌ها دوباره گشته‌اند و برگشته‌اند، فکر می‌کنم حالم خوب نیست چون هیچ کس را عمیقاً دوست ندارم و این زندگی را کمرنگ کرده. اما این حرف دقیقی نیست، مسئله‌ام این است که کسی در زندگی‌ام نیست که بی‌واسطه از حضورش خوشحال شوم، بدون هیچ دلخوری و عصبانیتِ از-جایی-مانده. نزدیک‌ترین آدم‌های اطرافم، حالا، کسانی‌اند که برگشته‌اند، مدتی نبوده‌اند و حالا هستند. و من انگار نتوانسته‌ام از نبودنشان بگذرم، انگار چیزهایی در من جا مانده که نمی‌گذارد به آن دوران آرام و پرلطف حضور همیشگی‌شان برگردم. و همین اتفاقاً نشانم می‌دهد که عمیقاً دوست‌شان دارم، که نمی‌توانم نبودشان را تاب بیاورم و می‌خواهم به همین حضور  ادامه دهم. می‌دانم که بودنشان، از من آدم خوشحال‌تری می‌سازد، اما فقط آدمی خوشحال‌تر، نه آدمی بی‌قید راضی و سرخوش. و می‌دانم که نبودشان دوباره مرا دچار آشفتگی و حس غیابی درمان‌نشدنی می‌کند. احتمالاً همین عمیقاً و بی‌قید دوست‌داشتن است، دوست‌داشتنی بدون رضایت، بدون آرامش، بدون سرخوشی.

پایان یک دوران

 

کافه‌ی همیشگی به سرعت تغییر می‌کند. در همین چند ماه اخیر دو نفر از قدیمی‌ترین‌های کافه رفته‌اند و چند نفر دیگر که مدتی بودند و به حضورشان عادت کرده بودم. این موضوع غمگینم می‌کند، خیلی زیاد. بخشی از این غم را می‌توان با عادت توضیح داد. بیش از دو سال است که به این کافه می‌آیم و برخی از افرادی که این‌جا کار می‌کنند را شاید بیش از هر کس دیگری در روزهای هفته می‌بینم. من سعی می‌کنم ثبات بخش‌هایی از زندگی روزمره‌ام را حفظ کنم، از جمله همین کافه‌ی ثابت برای کار کردن. و در این مدت انقدر فضا به سرعت تغییر کرده که احساس می‌کنم بخشی از روزمرگی‌ام بدون آن‌که به خواهم دچار آشوب شده. اما بخش دیگر حسرت از دست رفتن فضایی است که زمانی امن و مطلوب بوده. گاهی که نشسته‌ام و کار می‌کنم و آهنگی قدیمی پخش می‌شود، یاد روزهای گذشته‌ی این کافه می‌افتم، فضای بسیار دوستانه‌اش، گفت‌وگوها و دیدارهای گه‌گاهی، توجه‌های پرمحبت. یاد قسمت آخر سریال دوستان می‌افتم، زمانی که خانه‌ای که بیشترین خاطرات در آن گذشته بود را ترک می‌کردند و داستان باید همان‌جا تمام می‌شد. احتمالاً به آمدن به این کافه ادامه خواهم داد. تغییر دادن چیزهایی برایم سخت است. اما نمی‌توانم هربار از دیدن این تغییرات غمگین نشوم.

بعد از اجرای یکی از دوستانم که اتفاقاً درباره‌ی خاطره و مکان بود، به شوخی می‌گفتیم که اگر من بخشی از این اجرا بودم، باید داستانم در روزهای این کافه را تعریف می‌کردم، عاشقانه‌ها، دوستی‌ها، قهرها و... که در یک مکان اتفاق می‌افتادند، از زاویه‌ی دید من و دیگران. حسرت می‌خورم که از روزهای این کافه منظم ننوشته‌ام. اگر نوشته بودم شاید می‌شد یکی از مهم‌ترین بخش‌های زندگی دوسال‌ونیم گذشته.

استراتژی‌های روزمره

 

دوستی درباره‌ی بچه‌داری می‌گفت که تسلطی که کسی که بچه را بزرگ کرده است، بر او دارد، ترسناک است. این را این‌طور توضیح می‌داد که وقتی چشم‌ها و حرکات کسی را از لحظه‌ی نخست دیده‌ای، و این دیدار در شرایط مختلف تکرار شده است، دیگر همه‌ی استراتژی‌هایش را می‌شناسی: برای دروغ گفتن، پنهان‌کاری و... همان رازی که مادرها دارند که گویی از همه چیز باخبرند.

این رابطه‌ی ترسناک گاهی در دوستی تکرار می‌شود، وقتی کسی را با دقت، نگرانی و توجه دوست داری و زمان زیادی از دوستی گذشته است، خصوصاً اگر این دوستی ورای توافق‌ها یا معامله‌های معمول باشد. پنهان‌کاری و ماسک‌زدن در چنین دوستی‌ای بسیار دشوار است، وقتی می‌دانی که دیگری همه‌ی استراتژی‌های حتی ناخودآگاه تو برای کنترل کردن وضعیت را می‌داند.

برای منی که از هر تسلطی می‌ترسم، و می‌رمم از این‌که کسی بیش از خودم از گوشه‌ها و کنارهای ذهنم آگاه باشد، چنین رابطه‌ای ترسناک است. گاهی هم وسوسه‌کننده است که بهلم به این‌که دیگری این آگاهی مسلط و مقتدرش را بسط بدهد و دغدغه‌هایی که چنین بی‌واسطه منتقل می‌شوند، بدل به نگرانی مشترک شوند: گونه‌ای بیرون‌سپاری احوال و احساسات، بدون این‌که حتی نیاز به بیان خود باشد. اما روش آخر مبارزه‌ام در چنین وضعی سکوت است، در ابهام گذاشتن و تصریح نکردن حالات و احوالی که حس می‌شوند، اما در عین حال انکار و فرار نکردن.

یک، دو و سه

 

۱. این روزها گاهی دلم می‌خواهم درباره‌ی خودم و حالم و روزگارم به زبانی غیر از فارسی حرف بزنم. عجیب است، چون رابطه‌ام با حرف زدن از روزمرگی به زبانی غیر از فارسی همیشه خیلی بد بوده: معذبم می‌کرده و احساس می‌کردم خودم نیستم.

زمانی بالاخره شروع کردم که از پیش‌نویس اول تا نسخه‌ی آخر تکالیف دانشگاهی‌ام را به آلمانی بنویسم. فهمیده بودم که وقتی از ابتدا به آن زبان می‌نویسم، همان‌قدر که زبان بلدم فکر می‌کنم، و گاهی چون دلم می‌خواست بهتر فکر کنم، تا حد توان زبان را هم گسترش می‌دادم. زمانی که هنوز اول به فارسی می‌نوشتم و بعد به آلمانی برمی‌گرداندم، می‌دیدم که بخشی از فکر که یک‌بار روی کاغذ آمده، آن میان گم می‌شود و نارضایتی عمیق‌تر است.

شاید حالا این میل به حرف زدن به زبان دیگر، از این می‌آید که می‌خواهم فقط در آن حد محدودی که زبان دیگری را بلدم حس کنم و فکر کنم: در همان شکل ساده و سرراست و غیرپیچیده‌ای که توانایی‌ام در حرف زدن به زبانی غیرفارسی است.

۲. زمانی «ب» تلاش مستمری می‌کرد تا متقاعدم کند که وبلاگ روزمره بنویسم. از جمله حرف‌هایی که می‌زد این بود که متعجب است که من برای تحلیل و دیدن حال‌وهوایم، نیازمند حرف زدن با دوستانم هستم، دوستانی که بالاخره زمانی نیستند. این وابستگی من به دیگری در شخصی‌ترین وجه‌های زندگی‌ام برایش قابل‌قبول نبود. در عوض فکر می‌کرد که وبلاگ مخاطبی است که همیشه هست، حتی اگر کسی وبلاگ را نخواند. «ب» تأثیرگذارترین آدم در رابطه‌ی من با وبلاگم است. بارها وبلاگ برایم نقش مخاطب را بازی کرده، وبلاگ نوشته‌ام تا بفهمم چه می‌گذرد و انسجام روزها از دست نرود.

۳. هر زمانی که دوست نزدیک و روزمره‌ای داشته‌ام که برایش از همه‌ی بالاوپایین‌ها می‌گفتم، نگران این بوده‌ام که اگر روزی احساس نیاز کنم که درباره‌ی خودش حرف بزنم چه خواهم کرد. بارها با این موقعیت مواجه شده‌ام و باز هم نمی‌دانم که این زمان‌ها را چطور بگذرانم، چطور غیر از این‌جا نوشتن.

شهر بی‌سفر

 

دلتنگ تنها چیزی که در زندگی در اروپا می‌شوم، امکان آسان سفر است. این‌که سوار قطار یا هواپیمای ارزان‌قیمتی شوم و بروم به شهری که مطلقاً نمی‌شناسم و زبان‌شان را هم نمی‌فهمم و غرق شوم در راه رفتن در کوچه‌های تنگ ناآشنا. این چیزی است که حالا به آن احتیاج دارم، ساعت‌ها راه رفتن بی‌هدف در شهر کوچک قدیمی ناآشنا، آن‌قدر که درد پاهایم سرعتم را کم کند ولی ذهن‌مشغولی نگذارد که متوقف شوم. بعد بیفتم روی تخت تکی هاستلی یا اتاقی در خانه‌ای و بدون فکر و جدا از هر چیز آشنایی به خواب بروم.

سعی کردم به این فکر کنم که در عوض این امتیازی که از دست‌داده‌ام، در تهران چیزی را دارم که در گذشته موقعیت‌های سخت متفاوتی نداشتنش دردم را بیشتر کرده بود: دوستانِ متعددِ در همین نزدیکی. بارهای بسیاری در آن سه سال حسرت این را خورده بودم که دوستانم کم‌اند و نمی‌توانم در زمان‌های آشفتگی به این‌که حضور چند نفر حالم را آرام‌تر می‌کند فکر کنم. و بارهای بسیار بیشتری در این سه سال احساس سعادت بی‌واسطه کرده‌ام که در هر حالی احتمال و سادگی محسوسی دارد که دوستی را صدا کنم و لحظات پیچیده را در امنیت حضورش بگذرانم. اما این‌بار نمی‌شود. به چیزی از جنس گفت‌وگوی دوستانه نیاز ندارم. ذهنم زیادی پر است و آن‌چه لازم دارم نه اضافه کردن اطلاع و احساس جدید و نه هم‌زدن و تحلیل‌کردن اتفاقاتی است که افتاده. نیاز به گذر دارم و تهران محل قرار من است.

فکر کردم بروم رشت. عجیب است که هنوز این شهر را ندیده‌ام، انگار نگهش داشته‌ام که نقطه‌ی امیدی بماند و لحظات ناآرامی امیدوارم باشم که جایی هست که دوست دارم ببینم و هنوز ندیده‌ام و شاید بتواند فراموشم کند. اما نمی‌توانم. سفر کردن تنها در ایران را انگار بلد نیستم و فکر کردن به جزئيات ناآرام‌ترم می‌کند. در اروپا هم لابد اولش بلد نبودم اما هیچ وقت به این فکر نکردم، از همان ماه اول انگار بدیهی بود که بخشی از زندگی آن‌جاست، که بلیط اتوبوس بگیرم، از دوستی جایی برای ماندن بخواهم یا در خانه‌ای اتاقی پیدا کنم و کوله را جمع کنم و بروم.

بازگشت روز

 

مانده بودم بین این‌که درباره‌اش بنویسم، یا سعی کنم با خواندن کتاب روانی یا حتی دیدن قطعه‌ی سرمستانه و شادی، کمی ذهنم را از این روز پرفشار منحرف کنم و بخوابم، تا شاید فردا همه چیز تمام شده باشد، دست‌کم سبک شده باشد. ضربه‌ی آخر روز بود که متقاعدم کرد، فراری نیست، باید ثبتش کنم. برای همین از آخرین شروع می‌کنم.

هنوز-ناآرام رسیدم خانه. صفحه‌ی موبایل، شبکه‌ی اجتماعی معمول و دیدن نوشته‌ی دوستی: پرت شدن به دو سال پیش. دو سال پیش، در پی واقعه‌ای یکی از سیاه‌ترین و تلخ‌ترین دوره‌های زندگی‌ام در چند سال گذشته شروع شد. فارغ از تراژیک بودن و جزئیات تکان دهنده‌ی اصل ماجرا، که ظاهراً چندان هم به من نزدیک نبود، تأثیری که روی حال من گذاشت وحشتناک بود. به تبعش دوره‌ای پر از اضطراب و ناآرامی و تلخی و تاریکی آمد و تغییر کردن برخی از جنبه‌های اساسی زندگی‌ام و برخی از مهم‌ترین آدم‌های زندگی‌ام. حتی چهره‌ام هم تغییر کرد. این یادآوری شبانه انگار پوزخندی بود که روزی لعنت‌شده بزند تا نشانت دهد هرقدر هم تلاش کنی خودت را نجات دهی، یقه‌ات را می‌گیرد.

ناآرامی امروز، قبل از این یادآوری آمده بود. با دوست بسیار نزدیکی، اصلاً شاید پرتکرارترین آدم این روزها، سر موضوع کوچک ابلهانه‌ای دعوای شدیدی کردیم. دعوایی که انگار دست‌کم برای او چیزهایی اساسی‌تر را بالا آورد و اشاره‌ای کرد به ناخوشنودی ادامه‌داری از من، اشاره‌ای که من را دچار خشم غیرقابل‌کنترل کرد. این‌طور نبود که دلخوری‌ای که این‌بار ابراز کرد را قبلاً حدس نزده بوده باشم، اما چند بار به اشاره پرسیده بودم و خیال خودم را راحت کرده بودم که چیزی نیست. مواجه‌ای به این شکل، در یک آن همدلی‌ام را از بین برد. فقط این نبود، همان موضوع دعوا، و نه آن بحث‌های بعدش، متعجبم کرده بود. جا خورده بودم، جا خوردن کسی که ناگهان با جنبه‌ای شدیداً بیگانه از آشنایی نزدیک روبه‌رو می‌شود. احساس می‌کردم به ارزش‌مندترین چیزی که دارم، یعنی دوستی به معنای عام، توهین شده، یا دست‌کم ارزشش چنان که باید در برابر دیگر چیزهایی که به نظر من انقدرها نمی‌ارزند، حفظ نشده. مثل کودکان نابالغ شروع کردیم به تکرار جزئیات و این‌که چه چیزی پیروی چه چیزی پیش آمده و کدام مقدم بوده. سال‌ها بود با کسی این‌طور بحث نکرده بودم. معمولاً می‌گذارم ناراحتی بگذرد. هنوز نمی‌فهمم چه شد که در یک لحظه تصمیم گرفتم ناراحتی را ابراز کنم و آن بحث را ادامه دادیم. مطمئن نیستم که اگر از آن جا خوردن و ناراحتی اولیه می‌گذشتم و اصلاً حرف نمی‌زدیم، حالا حال بهتری داشتم یا نه، اما مطمئناً حالا هم اوضاع خوب نیست.

خودمان را ظاهراً کشاندیم تا قراری که از قبل داشتیم. فیلم اول را دست‌جمعی دیدیم. من حس کردم نباید شب را این‌طور تمام کنیم. دوتایی نشستیم برای فیلم دوم، یکی از بدترین انتخاب‌های ممکن: پرندگان هیچکاک. سینمای هیچکاک مرا مضطرب می‌کند، این یکی از دلایلی است که معمولاً از دیدنش اجتناب می‌کنم. حالا همه‌ی آن صحنه‌های اضطراب‌آلود هم به این شب لعنتی اضافه شده.

زنگ‌ها...

 

دیشب خبر رسید که دکتر مصفا فوت کرده. غم ادامه داشت تا خواندنم که اعظم طالقانی هم رفته. دو مرگ نه چندان نزدیک، اما آشنا، و یکی آشناتر. درباره‌ی دکتر مصفا، تصمیم گرفته‌اند که تشییع از دانشکده نباشد. تصمیم قابل درکی است و حق نزدیکان است. اما فرصت سوگواری را از کسانی که نزدیک نبوده‌اند اما احترام بسیاری قائل بوده‌اند می‌گیرد. من این وضعیت را می‌شناسم. می‌شناسم و تجربه کرده‌ام و درد کشیده‌ام. فکر می‌کردم اگر از مراسم از دانشکده باشد، بعد از دکتر جهانگیری، در یک سال، دومین تشییعی است که از استادی قدیمی و عزیز در دانشکده می‌بینم. هر بار حسرتی است. حسرتی که شاید پشتش مقایسه‌ای است بین کسانی که مانده‌اند و آن‌ها که رفته‌اند. انگار اعتبار رفته‌ی دانشکده صورت عینی پیدا کرده و می‌بینی که با آن وداع می‌شود و می‌رود. اولین مراسمی از این دست که دیدم، تشییع جنازه‌ی قیصر امین‌پور بود. آن روزها به این چیزها فکر نمی‌کردم. شوک و غم انقدر همه‌گیر بود که جایی برای چیز دیگری نمی‌گذاشت.

امیدوارم مراسم اعظم طالقانی در جایی عمومی برگزار شود. یادم می‌آید که نوجوان بودم، ۱۲-۱۳ ساله، در یکی از مراسم حسینه‌ی ارشاد با مادر نشسته بودیم، شاید شب قدر بود. برنامه‌ای بود با چند سخنران مختلف. اعظم طالقانی را به سختی و با کمک به جایگاه سخنران رساندند. مادر آهی کشید که چه پیر شده، بعد از من پرسید «می‌شناسی‌اش؟» برایم تعریف کرد که هر دوره‌ی ریاست‌جمهوری کاندید می‌شود تا یک‌تنه تفسیر معمول از رجل سیاسی را به چالش بکشد. احترام زیادی در من برانگیخت، احترامی بیش از آن‌چه برای سخنرانان مرد آن مراسم حس می‌کردم. خوشحالم که زنی که از ساختارها و کلیشه‌های موجود فراتر رفته بود را به واسطه‌ی مادر شناختم.

 دوستی، بعد از چند مرگ در اطرافم، روزی برایم نوشت که در معبدی در شرق آسیا، چرخ‌ها را برایم گردانده به آرزوی این‌که مرگ از اطرافم دور شود. از فروردین تا خرداد دست‌کم چهار نفر از آشنا و فامیل رفتند. کاش بُعدِ این آرزو تا نزدیکان فکری هم می‌رسید.

صدا

 

از شنیدن صدای خودم احساس سرخوردگی می‌کنم. دست‌کم از نوجوانی چنین است. بار اول از همین طریق بود که فهمیدم صدایم گرفته و تودماغی است، مثل سرماخوردگی‌ای مدام. کودک نسبتاً خوش‌صحبتی بودم و معمول بود که در دبستان متن‌هایی بنویسم و با صدای بلند بخوانم، اغلب هم به این دلیل تشویق می‌شدم. وقتی اولین بار صدای ضبظ‌شده‌ی خودم را شنیدم متعجب شدم که چرا قبلاً کسی نگفته بوده که صدایم گرفته و گوشخراش است. تعجبم را به مادر که گفتم برایم تعریف کرد که وقتی تازه شروع به صحبت کرده بودم این موضوع کمی نگرانشان کرده بوده، پیش چند دکتر هم رفته‌اند. پیشنهاد چند نفرشان گفتاردرمانی بوده تا این‌که دکتر عاقل کودکی‌هایم (از همان‌هایی که پزشک همه‌ی کودکان فامیل‌اند) خیالشان را راحت می‌کند که موضوع مهمی نیست و صدایی کمی گرفته مشکلی محسوب نمی‌شود و بچه را نباید به این دلیل با گفتاردرمانی و ویزیت‌های مختلف آزار داد. عجیب است که موضوع واضحی را همه درباره‌ات بدانند و خودت سال‌ها بعد متوجه‌اش بشوی.

از راهنمایی به بعد که صدای ضبط‌شده‌ی خودم را شنیدم همیشه حس بدی به این صدا داشتم، دیگر کمتر مایل بودم با صدای بلند چیزی را بخوانم. فقط این نبود، بلکه حتی نوعی ترس از این موضوع حس می‌کردم. آن‌قدر که وقتی در همان سال‌ها به کلاس زبان می‌رفتم، معمولاً جلسه‌ی اول شخصاً به معلم اطلاع می‌دادم که از من نخواهد متن‌ها را با صدای بلند بخوانم، فکر می‌کردند از سر تنبلی است و گاهی قبول نمی‌کردند. چندباری زمان خواندن متنی با صدای بلند حس کردم چشم‌هایم سیاهی می‌رود و دیگر کلمات را نمی‌دیدم. این را معلم‌های ادبیات مدرسه هم می‌دانستند. من دانش‌آموز عاشق ادبیاتی بودم که درباره‌ی متن و شعر حرف می‌زد ولی نباید از او خواسته می‌شد که متن را برای دیگران بلند بخواند. مدرسه‌ی همراهی داشتم که همیشه با این موضوع کنار می‌آمد و من کم‌کم موضوع را فراموش کردم.

دیروز سید برایم نوشت که «صدایت را شنیدم، مطلبی که گفتی...» فهمیدم پادکست منتشر شده. رفتم و گوش دادم. حس خوبی نداشتم اما نمی‌توانستم بفهمم این حس ناخوشایند، عصبانیت از صدای هیجان‌زده‌ی پر از نفس است یا حرف‌هایی که زده‌ام. در جوانی‌ام سعی می‌کردم که حرف‌زدنم را آرام‌تر کنم. خصوصاً وقتی تدریس در مدرسه را شروع کردم حواسم بود که لحن شدید گاهی تأثیر بدی روی بچه‌ها می‌گذارد و باید سعی کنم شمرده و نرم‌تر حرف بزنم. با این حال هنوز، خصوصاً وقتی در مورد موضوعی هیجان‌زده می‌شوم، حرف‌زدنم تند و مبهم می‌شود، با نفس‌کشیدن‌های متعدد در آن میان، و جملاتی که ساختار معمول زبان فارسی را ندارند. یادآوری این‌که تمرین و تلاشم برای آرام و متین حرف زدن چقدر ناموفق بوده، سرخورده‌ام می‌کند.

حرف‌های سید اصلاً غیرهمدلانه نبود. حال ناخوشم از شنیدن صدایم را کنار گذاشتم و دوباره به حرف‌هایی که زده بودم فکر کردم، دیگر آن‌قدرها هم بد به نظر نمی‌رسید. صبح که بیدار شدم «نور ماه» برایم پیامی گذشته بود. راضی بود از چیزهایی که گفته‌ام. انگار آرام‌تر شدم. وقتی کسی که دوستش داری اما فکر می‌کنی رفتارت نسبت به او منصفانه نبوده محبتی می‌کند، نوعی قوت قلب و آرامش حس می‌کنی.  

عجیب است. اگر در این سال‌ها از من می‌پرسیدند که مشکلی با صدایم دارم، بعید بود که پاسخ مثبت باشد، حتی حس ناخوشایند گذشته هم به سختی یادم می‌آمد. اما گوش دادن دوباره به صدای ضبط شده در یک لحظه چیزهایی از گذشته را بالا آورد. چیزهایی که احتمالاً و امیدوارم دوباره به زودی محو شوند.

 

راوی همراه

 

دوباره در روزگاری هستم که حس می‌کنم راوی‌ای همراه خودم دارم، نه با روایتی از جنس چیزهایی که این‌جا می‌نویسم؛ بلکه انگار دوربینی جایی بالای سرم نصب شده و همراه با من حرکت می‌کند و ضبط می‌کند، طوری که انگار هر تصویری که می‌بینم قرار است معنایی و نقشی در داستان کلی داشته باشد. مثلاً دیروز که در ترافیک به سمت انقلاب می‌رفتم و بعد در حین قدم زدن سرگردان در شلوغی کتاب‌فروشی‌های خیابان انقلاب. تمام مدت حس می‌کردم که انگار دوربینی همراه من این سرگشتگی و شلوغی اطراف را روایت تصویری می‌کند. آن عصبیتی که از صبح همراهم بود، بعد که «آقای سیبیل و کلاه» به کافه آمد و چند دقیقه حرف زدیم و خندیدم و کمی حالم عوض شد، قرار از پیش مشخصی را کنسل کردم، برای دوست دیگری نوشتم که ببینمش و بعد انقلاب و در نهایت کافه‌ی دیگری در خیابان انقلاب و دیدار ملایم دیگری.

اضطراب و ناآرامی زیاد است. دوستی می‌گفت که باید قدردان این باشم که عکس‌العمل بدنم به ناآرامی‌ها خواب است. امروز رکورد شکستم. به گمانم نزدیک ۱۲ ساعت در رختخواب بودم. بیدارشدن‌های متعدد و باز خواب‌های منقطع و عمیق. فقط وقتی بالاخره از تخت کنده شدم که «جیم» زنگ زد تا واقعه‌ی خنده‌آوری را تعریف کند. حتی این‌طور نیست که با ناآرامی بخوابم. انگار خواب لذت و آرامش شدیدی باشد که در آغوش می‌گیرد و از این ناآرامی جدایم می‌کند، با رغبت به سمتش می‌روم.

این ناآرامی بخشی از شرایط فعلی است، عدم اطمینان شدیدی نسبت به آینده و زندگی حرفه‌ای که فکر نمی‌کردم به این شدت گرفتارم کند. بخشی هم عدم اطمینان در زندگی شخصی است. وضعیتی به چشم من تکان‌دهنده در یکی از شخصی‌ترین رابطه‌هایم پیش‌آمده و اطمینانم به اطرافم را به از پیش متزلزل کرده. خودم آدم‌های ناامن را نمی‌توانم تحمل کنم، کسانی را که مدام احساس ناامنی می‌کنند و گویی مدام به دنبال تأییدی برای جایگاه‌شان هستند. حالا که خودم در این شرایط گرفتار آمده‌ام، سعی می‌کنم فاصله بگیرم تا ناامنی‌ام دیده نشود، دست‌کم برابر کسانی که امن نیستند دیده نشود.

دیروز به سرم زده بود که از «جیم» بپرسم که چه چیزی در من باعث می‌شود که نزدیک‌ترین آدم‌های زندگی‌ام ناگهان و بدون توضیحی ترکم کنند. آن‌طور که «نون» می‌گفت قضاوت اخلاقی سفت‌وسخت که کل سیستم فکری دیگری را زیر سوال می‌برد؟ یا آن‌طور که «لام» مدعی است خودمحوری و حق‌به‌جانب بودن؟ من دیگران را، خصوصاً اگر نزدیک باشند ناگهان و بدون توضیح ترک نمی‌کنم. فکر می‌کنم حقم است که توضیحی بشنوم و این توضیح همیشه دریغ می‌شود. مطمئن نیستم که اگر به پاسخ مشخصی هم برسم تصمیم بگیرم چیزی بنیادین را در خودم تغییر دهم. اگر واقعاً مجموع چیزهای جسته‌وگریخته‌‌ای که شنیده‌ام دلیل اصلی باشد و خط پنهان در همه‌شان این باشد که من فکر می‌کنم خودم اخلاقی عمل می‌کنم و دیگران را با آن اصول قضاوت می‌کنم، مطمئن نیستم که این چیزی باشد که بخواهم تغییر دهم. اگر واقعاً همه‌ی زندگی‌ام دست‌کم تلاش کرده‌ام منسجم و با اصولی رفتار کنم و بر آن‌ها پیابند بمانم و بسیار هم بر حک‌واصلاح اصولم پافشرده‌ام، چرا نباید به خودم و به این اصول اعتماد داشته باشم؟ چرا نباید انتظار داشته باشم که حتی اگر اصولم را نمی‌پذیرند، اصول‌گرا بودنم را بپذیرند؟ این حرف‌ها را این‌جا نوشتن بی‌فایده است. شبیه جنگ با دشمن فرضی است. قرار نیست هیچ نتیجه‌ی مشخص و تأثیری در جهان بیرونی داشته باشد.

جانیفتاده

 

هنوز در وضع جدید جانیفتاده‌ام. چیزهایی از گذشته و از وضع حال، ذهنم را به هم می‌ریزد. امروز برای خودم بلیط تئاتر گرفتم. یک بلیط. قصدم همین بود. در چند روز گذشته هم چندبار قصد کردم تنها بروم سینما. چند بار سعی کردم ولی نتوانستم بلیطی پیدا کنم که به زمانم بخورد. چند روز گذشته هم فکر کرده بودم که کاش کاری در آرایشگاه بود که دوست داشته باشم، چیزی بیش از برداشتن ابرو که تنها کاری است که می‌کنم، مثلاً رنگ یا مدل موی نامتعارفی یا کاری با ناخن‌های دست یا پا. اما نمی‌شود برای حالی لحظه‌ای چیزهایی کلی را در زندگی تغییر داد. لابد اگر پایم سالم بود به تنها کوه رفتن هم فکر می‌کردم. فعلاً به همین بلیط تئاتر رضایت داده‌ام و شاید در چند روز بعد دیدارهای دونفره‌ای که روشن باشد دلم می‌خواهد معطوف به من باشند.

غیر از این‌که ساعت‌های زیادی، خصوصاً آخر شب و اوایل بیدار شدن از خواب، در ذهنم با برخی از آدم‌های گذشته دعوا می‌کنم، دل‌نگرانی‌های دیگری هم هجوم می‌آورد. مثل این‌که احساس می‌کنم ناگهان زیادی پیر شده‌ام. انگار عادت ندارم به زیادی جوان نبودن و این یادآوری مدام که دیگر جوان نیستم، عصبی‌ام می‌کند. به گمانم اطرافیانم هم در همین وضع‌اند. جیم چند بار به شوخی ناباوری‌اش از سن فعلی‌ام را ابراز کرده. این توجه به سن در مقایسه‌ی با چیزی است: در مقایسه با کارهایی که فکر می‌کردم در این سن باید مدتی بوده که شروع کرده بودم باشم. مثل تحصیل، مثل دکترا.

دیشب با یکی از هم‌کلاسی-بعدازاین‌ها چت می‌کردم. همانی که پیگیری‌اش برایم کمی عجیب است. در میانه‌ی صحبت پرسید که از کی فلسفه را شروع کردم. سوال متقابل را که پرسیدم دیدیم ۵ سالی بعد از من فلسفه را شروع کرده. پیش از این دوره هم در جای مشهور دیگری در همان کشور فلسفه خوانده. در همان میانه‌ی صحبت کنجکاو شدم و رفتم به صفحه‌اش. هفت سال از من جوان‌تر است. عصبی شدم. گرچه عمیقاً و در زمان به این نتیجه رسیده‌ام که علوم‌انسانی خواندن عجله برنمی‌دارد و بخشی از فهم وابسته به زمان است و نباید غوره نشده مویز شد. با این حال خشمگین بودم. این تعویق طولانی مطلوبم نیست. یک یا دوسال این‌طرف و آن‌طرف لابد چیزی اساسی را تغییر نمی‌دهد، اما این تصویر که چند سالی از برنامه‌ریزی‌های قبلی‌ام عقب‌ترم عصبی‌ام می‌کند. من باید این دوره را دست‌کم یک‌سال پیش شروع می‌کردم و حال دست‌کم نیم‌سال دیگر باید منتظر بمانم.

باید شروع کنم به بازنگری ترجمه ولی دست‌ودلم به کار نمی‌رود. باید برنامه‌ی مشخص‌تری داشته باشم و فعلاً از چنین برنامه‌ریزی‌ای ناتوانم. دلم می‌خواهد به جای هر کار مشخصی کتاب بخوانم. دوباره رفتم و چندین کتاب در حوزه‌های نزدیک و نه دقیقاً داخل حوزه‌ی کار اصلی‌ام پیدا کرده‌ام. اما انگار کافی نیست.  

کار و بار

 

دارم خودم را می‌کشانم که کار کنم. نمی‌دانم چرا، وقتی ضرورتی ندارد. هیچ زمان مشخصی پیش رویم نیست و تعهدی محدودکننده متعهدم نمی‌کند. امروز بالاخره ترجمه‌ی اولیه‌ی متن تازه تمام شد. درست یک‌ماه است که ترجمه را شروع کرده‌ام. متن از همان فیلسوف قبلی است اما یک‌چهارم قبلی هم زمان نبرد: فرق متن شخصی‌نوشت با مکاتبه‌ی فلسفی.

خوب است اگر بتوانم ترجمه‌ی دقیقِ تقریباً تحت‌الفظی از این متن به زبانی که بلدم پیدا کنم تا ترجمه‌ی خودم را تطبیق دهم و فهم خودم را با دیگری مقایسه کنم. عجیب است که هنوز چنین ترجمه‌ای از این متن پیدا نکرده‌ام. سه ترجمه‌ای که سرسری نگاه کرده‌ام زیاده ساده‌سازی شده‌اند. این سنت انگلیسی‌زبانان برایم قابل درک نیست که به جای ترجمه‌ی دقیق متون فلسفی می‌زنند به قابل‌فهم کردن آن. به هیچ کس هم رحم نمی‌کنند، از هگل و کانت تا اشلایرماخر و فوکو. این است که تقریباً هیچ وقت ندیده‌ام که متخصصی جدی که به زبان انگلیسی می‌نویسد از ترجمه‌های مثلاً رایج و معتبر انگلیسی استفاده کند، اغلب خودشان دست به ترجمه‌ی بخشی از متن می‌زنند که به کارشان مربوط است. احتمالاً از همین‌جا است که این ایده را جا انداخته‌اند که اگر متخصصی، باید از متن به زبان اصلی‌اش استفاده کنی. اگر سنت ترجمه‌شان دیگر بود، شاید این ایده انقدر جا نمی‌افتاد. ترجمه‌های دقیق به قیمت سخت‌خوانی به زبان انگلیسی واقعاً اندک‌اند، گرچه ظاهراً دارد تعدادشان بیشتر می‌شود، اما انگار هم‌چنان انقدر کار رادیکالی است که حتی معتقدان به آن هم در سخت‌خوان‌ترین متن‌ها گاهی به نعل می‌زنند و گاهی به میخ. این را در ترجمه‌ی انگلیسی متن قبلی دیدم: ترجمه به‌نحو شگفت‌انگیزی (برای ترجمه‌ای انگلیسی) دقیق بود، با این‌حال در برخی بخش‌ها که کلام لایب‌نیتس خیلی پیچیده و مغلق می‌شد، مترجم دریغ نکرده بود که برخی جمله‌ها را بکشند، یا جای جملاتِ توضیحی را تغییر دهد تا متن خوش‌خوان‌تر شود.  

دیروز نامه‌ی پذیرش تازه آمد. کمی جا خوردم. می‌دانستم که باید فرمی را تغییر دهند تا مشخص شود که درس را دست‌کم از ترم بعد شروع می‌کنم. اما فکر نمی‌کردم که برای ترم جدید دوباره نامه‌ی پذیرش جدید بزنند و در همان روال قبلی لازم باشد که پذیرش را تأیید کنم. هیچ خیر تازه‌ای هم نیست، نه از ویزا، نه از دانشگاه، نه از استادی که سرخود تصمیم گرفته بود شخصاً موضوع را پیگیری کند. فقط یک همکلاسی پیگیر هنوز مدام پیام می‌فرستد.

نیاز داشتم که امروز سرخوشی شخصی‌ای در برنامه‌ام بگذارم تا شاید از فردا که دیگر ترجمه‌ی این متن دستم نیست، کار و روال جدیدی را شروع کنم. اما شرایط جسمی امکانش را از بین برد.

پراکندگی‌ها با خطی نه کاملاً نامرئی

 

دوباره در روزگاری هستم که لازم است مدام بنویسم تا روزها رها و پخش نشوند.

۱. تجربه‌ام از پی‌ام‌اس تغییر بسیاری کرده. تصور خودم این است که این وضعیت فعلی فشار کم‌تری به اطرافیانم وارد می‌کند. به اندازه‌ی قبل آشفته و غمگین نمی‌شوم. عمده‌ی تأثیرش بر وضعیت جسمی است نه روانی: دردهای موضعی، گوارش ناآرام و تپش قلبی که اگر حواسم نباشد وصل می‌شود به اضطراب‌ها. مهم‌ترین اثر روحی فعلی‌اش حساسیت بیشتر است، آن هم نه به این شکل که از اطرافیان بیشتر دلخور شوم، بلکه شدیدتر از خودم دلخور می‌شوم و ممکن است بیشتر خودم را سرزنش کنم، آن هم بر سر چیزهایی که می‌دانم واقعاً چندان مهم نیستند. مثلاً ممکن است مدام حس کنم بیش از اندازه چیزی از درونیاتم را برای دیگران فاش کرده‌ام؛ کمابیش شبیه مستی. بااین‌حال فکر می‌کنم تسلط کلی‌ام بر حالم بسیار بیشتر شده و کسانی را درگیر وضعیتم نمی‌کنم که تعاملشان با این شرایط برای هیچ‌کدام‌مان خوب نیست.

۲. دیروز نوشته‌ای از «آقای سیبیل و کلاه» خواندم که کاش جایی عمومی نوشته بود تا این‌جا به آن ارجاع می‌دادم. محتوای کلی تمایزی بود بین افراد خود-محور و خود-مرکز‌-جهان-بین. تمایزش روشنگر بود. آن‌طور که من فهمیدم، می‌گفت که افراد خود-محور وقایع و انسان‌های دیگر را طوری تفسیر می‌کنند یا نسبت خودشان را با آن‌ها طوری تنظیم می‌کنند که برایشان خوشایندترین باشند. دربرابر، خود-مرکز‌-جهان-بین‌ها مایل‌اند همه چیز در دنیا آن‌طور تغییر کند که برای آن‌ها مطلوب باشد و برای رسیدن به این هدف، سر جای خود می‌ایستند اما عاشق می‌شوند و عاشق می‌کند، متنفر می‌شوند و خودشان را در معرض نفرت قرار می‌دهند تا دیگران چنان دور یا نزدیک شوند که جهان اطراف برایشان جای مطلوب‌تری شود. امروز صحبت را ادامه دادیم، با بحث‌های بعدی‌اش با دیگران نکته‌ی دیگری را اضافه کرد که آن هم برایم هم‌دلی برانگیز بود: گرچه اغلب خود-محورها را تحسین می‌کنیم، اما خود-مرکز‌-جهان-بین‌ها نقشی دارند که ما را به آن‌ها وابسته می‌کند و آن این است که در بودنشان چنان تمام‌وکمال‌اند که انگار زندگی آدم را به چیزی و جایی محکم می‌کنند و این اطمینان لذت‌بخش است.

۳. مایلم به تمایز بالا، نکته‌ای را اضافه کنم که البته سطحی‌تر است. مدت‌ها است که نمی‌توانم با کسانی هم‌دردی کنم که از دیگران توقع دارند که کاری کنند تا حال یا شرایط زندگی‌شان بهتر شود. هیچ نکته‌ی منفی‌ای نمی‌بینم در این‌که کسی از دیگران، خصوصاً نزدیکان (مستقیم یا به اشاره) درخواست کمک کند. اما همدلی ندارم با کسی که مدام دلخور است از این‌که دیگران کاری برای بهبود حال و شرایطش نمی‌کنند. به نظرم متوقعان عمدتاً خود-مرکز‌-جهان-بین‌اند. در حالی که خود-محورها با این‌که همراهی گرفتن از دیگران را از خود دریغ نمی‌کنند، منتظرِ منفعلِ چنین همراهی‌ای نیستند.

۴. دست‌ودلم برای شروع نوشتن متنی که دیروز با «ب» درباره‌اش حرف زدم می‌لرزد. می‌ترسم نشود یا رضایت‌بخش نباشد. پسِ ذهنم تمایلی است به این‌که کاری را شروع کنم که نتیجه‌ی مشخص‌تر و مطمئن‌تری داشته باشد. دورنمای این نوشته آن‌قدر دور و شدید است که شک می‌کنم وارد شدن به مسیرش اصلاً معقول باشد. می‌ترسم در حد حرف‌های کلی بماند و در آخر به هیچ‌جای مشخص و معناداری نرسد.

روز آخر

 

دیروز روز آخر بود، و عجب روز آخر باشکوهی. روز آخر خواندن زمانی که هیچ چیز قبل و بعد آن تغییر خاصی نمی‌کند، کمی غریب است. دیروز روز آخری بود که اگر تا آن روز ویزا صادر نمی‌شد، قطعی می‌شد که مجبورم درس را دست‌کم تا ترم بعد به تعویق بیندازم. و ویزا نیامد و حالا دیگر آن حالت تعلیق نیست. گرچه من دست‌کم چند روزی بود که تعلیق را کنار گذاشته بودم. می‌خواندم و ترجمه می‌کردم و سعی می‌کردم زبان‌هایی که زمانی بلد بودم را فراموش نکنم.

دیروز رفتم استادیوم. فکر نمی‌کردم انقدر خوش بگذرد. لابد آن‌چه طی شده و اولین‌بار بودن چنین تجربه‌ای انقدر خوشایندش کرده بود. با این حال به نظرم خیلی غیرمعقول نیست که نتیجه بگیرم که این‌یکی از جنس آن تفریحات ذهن‌آزادکنی است که موافق طبع من است. حتی زمانی که امکانش را هم داشتم رفتن به مکان شلوغ تاریک و پررقص انتخاب شخصی‌ام برای بی‌خیالی و خوش‌گذراندن نبوده. بارها برای همراهی با دوستانم که بودن کنارشان انتخابم برای فراغت بوده، چنین کردم. اما به نظرم چیزی از جنس هیجان و بی‌خیالی فوتبال‌دیدن در جمع بزرگ و از نزدیک است که روش محبوب‌تر من برای رها شدن از فشار کار و استرس است.

با «نزدیک‌ترین» و «پ» رفتیم استادیوم، چند دوست نزدیک دیگر را هم آن‌جا دیدم. اما از شروع آشنایی و معاشرت با کسانی که همدیگر را دورادور و از نوشته‌ها می‌شناختیم اجتناب کردم. قصدم این بود که خوش‌بگذرانم نه این‌که اولاً و دقیقاً در حرکتی اجتماعی-سیاسی شرکت کنم، که این بار استادیوم رفتن با آن شرایط، بالاخره چنین چیزی بود، هرقدر بخواهیم اعتراف کنیم یا انکار. از آن‌جا که بیرون آمدیم، هیجان‌زده و سرخوش و دوستانه‌تر از قبل، به شب‌نشینی دورهم و کم‌جمعیت‌مان پرداختیم. با همان آهنگ‌ها و کارها و حرف‌های معمول: شبی کامل، خوش، بی‌دغدغه، بی‌خیال و بسیار روان.

با همه‌ی خوشی دیروز، و آرامشی که لابد باید در اثر تمام شدن تعلیق بیاید، حالا بغض و خشم غیرمنتظره‌ای را احساس می‌کنم. خشم از این‌که از درس‌خواندن بازمانده‌ام و کاری از کسی برنمی‌آید. ترجمه‌ی متن فعلی، ده روز دیگر تمام می‌شود. احتمالاً دوهفته‌ای هم مشغول بازنگری‌اش باشم و از حالا باید فکر کنم که قرار است من‌بعد چه کنم. دلم نمی‌خواهد ترجمه‌ی جدیدی شروع کنم، مدرسه هم از میانه‌ی سال نمی‌شود رفت. خشمگینم و می‌دانم دلیلی برای اشتراک این خشم با دیگران نیست، نه با دانشگاه، نه با هم کلاسی‌های احتمالی آینده و نه حتی با دوستان این‌جایی.

وبلاگ آینه نیست، حتی اگر روزمره‌نویسی باشد

 

فکر می‌کردم این‌که از دوازده‌سال پیش که این‌جا می‌نویسم تا حالا مدام گفته‌ام که وبلاگ لزوماً بازنمایی‌کننده‌ی من و زندگی‌ام نیست، می‌بایست کافی می‌بوده برای این‌که دست‌کم نزدیک‌ترین‌هایم از روی نوشته‌های این‌جا درباره‌ی خودم و حال‌واحوالم داوری نکنند.

تقریباً همیشه ترس داشته‌ام از این‌که کسی را ببینم که مرا فقط یا حتی عمدتاً از خواندن این‌جا می‌شناسد. معمولاً اگر بو ببرم که چنین است، از دیدار فرار می‌کنم. خیلی اوقات در زندگی روزمره تمایلی ندارم به بازی کردن نقشی که این‌جا دارم.

باری دوستی را که دورادور هم را می‌شناختیم تصادفاً دیدم، گفت حس عجیبی است که فکر می‌کنم می‌شناسمت و از حالت خبر دارم با این‌که خیلی کم پیش آمده حرف بزنیم. می‌گفت عجیب است که این حس آشنایی که از طریق نوشته منتقل می‌شود. برای دیگران عجیب است، برای من معذب‌کننده است. شرمنده می‌شوم و دست‌وپایم را گم می‌کنم.

گرچه هیچ دل‌خوشی ندارم از این‌که وقتی می‌بینندم درباره‌ی چیزی که این‌جا نوشته‌ام بپرسند، اما این وضعیتی است که درباره‌ی کم‌تر آشناها پیش می‌آید و تأثیر چندانی ندارد. بحران وقتی است که برخی از نزدیک‌ترین آدم‌های زندگی‌ام با خواندن این‌جا خیالشان راحت می‌شود که می‌دانند بر من و در من چه می‌گذرد. این اتفاق گاهی جلوی هم‌دردی‌ای که نیاز داشته‌ام را گرفته. اتفاق واحدی را ممکن است این‌جا تعریف کنم و با این‌که می‌دانم دوست نزدیکی این‌جا را می‌خواند، بخواهم یک‌بار در حضور با روایت دیگری برایش بگویم. اتفاق همان اتفاق است و گاهی به سختی می‌شود دیگری را متقاعد کرد که بخشی از مسئله همان لحن تعریف کردن و بافتن حس و نگرانی در تاروپود داستان است، آن‌چه کیفیتش در حضور یک دوست بسیار متفاوت از نوشتنش در وبلاگ است. گاهی پیش می‌آید که اطرافیانم یک‌بار داستان را خوانده‌اند و تصمیم‌شان درباره‌ی این‌که چه باید بگویند را گرفته‌اند و دیگر حوصله‌ی شنیدن مرا ندارند یا دیگر نمی‌خواهند حرف‌شان را به تناسب حال من موقع روایت زنده تغییر دهند. شبیه از پشت خنجر خوردن است.

شک کرده‌ام که دوستی که مدتی این‌جا را نمی‌خواند دوباره شروع به خواندنش کرده. به گمانم سر یکی از همین اغتشاش‌های بین وبلاگ و حرف‌های شخصی‌ام بود که دیگر این‌جا را نخواند. باری یکی از آن اصطلاحات خود-تعریفم را در مکالمه‌مان گفتم و معنایش را پرسید، همان شب در وبلاگم معنای دیگری برای همان اصطلاح نوشتم. معنای نوشته شده در وبلاگ را جدی گرفت و تنشی ایجاد شد. هم تنش آزارم داده بود و هم بیشتر از آن، این‌که کسی حرف‌های من زنده را نشنود یا جدی نگیرد و به جایش به وبلاگ ارجاع دهد. چنین اتفاقاتی، خصوصاً وقتی در مورد نزدیکانم می‌افتد باعث می‌شود نه دیگر با آن‌ها راحت حرف بزنم و نه به راحتی قبل این‌جا درباره‌شان بنویسم.

مجموع

 

با «آقای سیبیل و کلاه» حرف می‌زدم که توانستم جمع‌بندی‌اش کنم: «دیدم برای بهتر کردن حالم باید خودم را جمع کنم، نه این‌که ول کنم.» داشتم توضیح می‌دادم که علی‌رغم نظر هرکدام از اطرافیانم که با آ‌ن‌ها مشورت کرده بودم، ترجمه‌ی جدید را شروع کردم. حتی علی‌رغم نظر خودم وقتی چند روز پیش این‌جا از تردیدم می‌نوشتم و فکر می‌کردم روشن است که دست‌کم در سه‌هفته‌ی آینده استراحت خواهم کرد و بی‌قیدوبند کتاب خواهم خواهند.

باز هم کتاب نجاتم داد. چند روز سرگردان بودم که هیچ کتابی در کتاب‌خانه‌ام نیست که خواندنش به هیجانم بیاورد. برعکس چند ماه گذشته که تقریباً همیشه چند کتاب پرکشش همزمان پیش می‌رفتند. از چند نفر کمک خواستم و افاقه نکرد. یک‌روز سری زدم به تک‌تک کتاب‌فروشی‌های کریم‌خان و باز جواب نداد. تا این‌که رفتم انقلاب. همه‌ی کتاب‌فروشی‌های همیشگی را رفتم و مدام ناامیدتر شدم. رسیدم به آگاه که همان سلام‌وعلیک با اهالی‌اش حالم را بهتر می‌کند، نمی‌شود انقلاب باشم و از آگاه خرید نکنم. اما نجات در آخرین کتاب‌فروشی بود: مثل همیشه، مولی. همزمان چندتا از کتاب‌ها را شروع کردم و انگار همین ذهنم را روشن کرد که راه گذراندن این چند روز ناآرام و پرتعلیق چیست.

حرف زدن با دوستان درباره‌ی چطور گذراندن روزهای سخت، فقط خوب نیست، برای من گاهی ضروری است. گاهی در همین نظر مخالفتشان با کاری که می‌خواهم بکنم، برایم روشن می‌شود که تصمیمم درست است. این بار هم همین شد. دست‌کم با پنج نفر از دوستانم حرف زده بودم و همگی توصیه کرده بودند که ترجمه را شروع نکنم و این روزهای در تعلیق را به دیدار دوستان و خواندن‌های متفرقه بگذرانم. اصلاً شاید شروع کرده بودم به حرف زدن با دوستانم تا مطمئن و بی‌عذاب‌وجدان از بیکاری، چنین کنم. شروع کردم و حالا بیش از آن‌چه قبلاً تصور می‌کردم ممکن باشد، مطمئنم که راهش این‌طور رهاکردن نیست. شروع دوباره‌ی ترجمه انگار قرار گرفتن در محیط امنی است، در این ناآرامی معلق فعلی: برگشت به سبک‌زندگی‌ای است که می‌شناسم بدون این‌که مجبور باشم درباره‌ی برنامه‌ی هرروزم فکر کنم و تصمیم بگیرم. این را هم می‌دانم که اگر ترجمه‌ی این متن را تمام کنم، و بشود که زمان انتشار هر دو متن در یک مجلد باشند، این چقدر حس بهتری به کل کار خواهم داشت. از ابتدا هم فکر می‌کردم به دلیل ارتباط تاریخی و مفهومی دو متن، بهتر است که هر دو را یک‌نفر ترجمه کند و با هم منتشر شوند، ترس از این‌که زمان کافی نباشد باعث شده بود از ترجمه‌ی یکی منصرف شوم.

چشمم روشن است که اوضاع در چند روز آینده بهتر خواهد شد: زندگی منظم‌تر و آرامش بیشتر. تنها چیزی است که کم است و فکر می‌کنم اگر بود بی‌شک کیفیت زندگی را بالاتر می‌برد، سنگ‌نوردی یا چیزی مشابه است. بارها از فکر این‌که دیگر نمی‌توانم سنگ‌نوردی کنم غمگین و عصبانی می‌شوم.  

 

داشتن

 

تنها نوع رابطه‌ای که همواره در زندگی‌ام بوده، طوری که می‌توانم توالی دوران مختلفم را با تطور آن بشمارم، دوستی هرروزه‌ی صمیمی است. از سال‌های دبستان تا همین حالا، همیشه دوست خیلی نزدیکی داشته‌ام که رابطه‌مان روزانه و روزمره بوده: لازم نبوده برای دیدار یا صحبت برنامه‌ریزی کنیم و تقریباً در جریان تمام زندگی‌ام بوده. از دبستان تا راهنمایی، بعد سال‌های پرالتهاب دبیرستان و سال‌های سخت ابتدای دانشگاه، حتی آن شهر سرد لعنتی دور از تهران و بازگشت دوباره، در تمامشان چنین دوستی‌ای داشته‌ام. این نوع دوستی مستقیماً و مشخصاً کیفیت زندگی‌ام را بالا می‌برد. چون رابطه‌ای است که حس می‌کنم «دارم» جزو داشته‌های من است، بخشی از تعریفم از خودم است، در همه‌ی زندگی‌ام حضور دارد و به آن اطمینان دارم.

دربرابر، مثلاً هیچ وقت رابطه‌ی عاشقانه برایم چنین نبوده. اصلاً این‌طور نبوده که در همه‌ی زندگی‌ام رابطه‌ی عاشقانه‌ای باشد، اما مهم‌تر از آن، رابطه‌ی عاشقانه برایم هویت‌بخش نبوده، هیچ بخشی از من و تعریفم از خودم نبوده. رابطه‌ی عاشقانه برایم امری منقطع است. مهم نیست که چه مدت زمانی در زندگی‌ام باشد، هر قدر هم باشد، حضور معشوق/عاشق حضورِ قطع‌ووصلی است: یعنی در لحظه‌ای که هست خوب است و خوش می‌گذرد (لابد) و دیدار که تمام شد، حضورش در زندگی‌ام تمام می‌شود. این‌طور نیست که فکر کنم عاشقانه‌ای، چیزی است که در زندگی «دارم»، جزو داشته‌هایی است که وزن بودنم را تغییر می‌دهد.

دوبار در زندگی‌ام، متأسفانه نه کمتر و خوش‌بختانه نه بیشتر، پیش آمده که کسی باشد که نتوانم دقیقاً بگویم دوست است یا معشوق. جایی بین این دو بوده و بسیار و شدیداً هر دو بوده.

نشسته بودم و به جیم فکر می‌کردم. فکر می‌کردم که چرا با این‌که هست و حضورش خوشایند است، اما بودنش در مجموع کیفیت زندگی مرا بالا نمی‌برد. چرا دیگر مثل گذشته نیست که از فکر کردن به این‌که در زندگی‌ام هست، یادم بیفتد که آدم خوش‌شانسی هستم و در لحظه خوش‌بختی‌ام بیشتر شود. به گمانم نه تمامش، اما بخشی از پاسخ در این‌جاست: هرچه بیشتر وجه دوستانه‌ی رابطه‌مان، برای من و در ذهن من کمتر شده و بیشتر و بیشتر تبدیل شده به رابطه‌ی فقط عاشقانه‌ای. این است که دیگر فکر نمی‌کنم حضورش را «دارم» که یکی از داشته‌های اساسی من در زندگی است. مهم نیست که به اندازه‌ی قبل یا حتی بیشتر می‌بینمش یا نه. برای من این حضور مدتی است که حضور منقطع است، نه حضور جاری در همه‌ی زندگی‌ام.

ناآرامی موقت

 

ناآرامم. فکر می‌کنم علت اصلی خواب‌های آشفته‌ی دیشب باشد. این واقع‌نما بودن خواب‌ها و ارتباط‌شان به اتفاقات روزمره‌ی زندگی‌ام واقعاً دردسرزا شده. خواب‌ها را دقیقاً یادم نیست، انقدر یادم هست که «نون» نقش پررنگی داشت. چند تصویر یادم مانده. یکی این بود که «نون» برگشته تهران، بدون خبر دادن به من و من از طریق دیگری فهمیده‌ام. باقی‌مانده‌ی تلخی‌ای قدیمی. در گذشته که در یک شهر زندگی می‌کردیم، پیش آمده بود که برود سفر و وقتی برگشت خبر ندهد و چند روز بعد بفهمم. و هربار این فکر از سرم می‌گذشت که اطلاع ندادنش به این معنی است که اشتیاقی برای بازدیدنم ندارد. حساسیت بی‌ربطی بود. واضح بود که اشتیاق دارد. وجود چنین حساسیتی برای من ناخوشایند است، برای من که فکر می‌کنم در هیچ رابطه‌ای نباید ضرورتی برای اطلاع دادن مدام و همه چیز باشد. این حساسیت‌هایی که قبولشان ندارم و با تصورم از خودم در تناقض‌اند، در معدود روابط عاشقانه‌ام پیش می‌آیند. برای همین است که ترجیح می‌دهم رابطه یا عاشقانه نباشد، یا اگر عاشقانه بود، دست‌کم دیگر دوستانه نباشد تا این حساسیت‌های مریض، دوستی را خراب نکند. تصویر دیگری هم در خوابم بود. غیر از این‌که در خواب «نون» مثلاً نشان می‌داد که تمایلی به دیدار ندارد ولی قرار بود مسیری را با هم برویم و او اصرار داشت که خودش رانندگی کند. تصویری مربوط به سال‌های در یک شهر بودن‌مان: آن چند باری که حال من خوش نبود و او رانندگی کرد، باری که به خارج شهر می‌رفتیم و داوطلب شد که او براند و بارهایی که مسیر طولانی بود و در میانه جای‌مان را عوض می‌کردیم.

می‌دانم چرا خواب «نون» را می‌بینم. برای من وضعیت شبیه آن باری است که من تصمیم گرفتم که بروم. معلوم است که در زندگی‌ام تمام نمی‌شود. شبیه آن روزها، غمش به جای حضورش بخشی از زندگی‌ام شده. دیگر مهم نیست که چه کسی اول رفته است. در آخرین پیامی که برایش می‌زدم برایم روشن بود که برای من به معنی رفتن من است، که دیگر به این تعلیق ادامه نخواهم داد.

ناآرامی فقط از خواب دیشب نمی‌آید. سه‌شنبه مدرسه‌ی علوم اجتماعی بود. اشتیاق بسیار داشتم. ساعت‌ها با «همکارجان» فعالیت جدیدی طراحی کرده بودیم و مشتاق بودم که ببینم اجرایش چطور می‌شود. نتیجه یکی از بدترین تجربه‌های تدریسم در سال‌های اخیر بود. چند دقیقه قبل از شروع کارگاه فهمیدیم که عده‌ای از بچه‌ها شرایط خاص دارند، بماند که همان را هم درست و دقیق به ما اطلاع ندادند. نگرانی شدیدی داشتیم که فعالیتی که طراحی کرده‌ایم برای این بچه‌ها با این شرایط مضر باشد. عدم یکدستی تأثیرش را بر کل کلاس گذاشت. غیر از آن، فعالیتی که طراحی کرده بودیم هم زیاده پیچیده بود برای این‌که به بچه‌ها ایده‌ی روشنی از چیزی که می‌خواستیم درس بدهیم بدهد. کلاسی که خوب پیش نرفته باشد، برای گرفتن حال من کافی است.

چهارشنبه را سعی کردم آرام باشم. مدت زیادی از روز را پیش «نزدیک‌ترین» بودم. بعد «میم» را دیدم که قرار بود درباره‌ی موضوعی حرف بزنیم. بعد رفتم به جمعی که برایم مطلوبیت و رهایی زیادی دارد. شب که خداحافظی کردیم، پیشنهاد دادم که «رفیق‌آرام» را برسانم خانه. در راه پشت دسته گیر کردیم و بداخلاق شدم. عذاب‌وجدان داشتم که نارضایتی‌ام مشهود است. خودم پیشنهاد داده بود برسانمش و از این‌که عصبی بودم خشمگین بودم، از این‌که نمی‌توانم از چند دقیقه کنار دوستی بودن لذت ببرم عصبانی بودم. «رفیق‌آرام» را که رساندم، مدتی از نیمه شب گذشته بود. فکر کردم بروم به «جیم» سر بزنم. پیامی برایش زدم و استقبال کرد. دوباره مسیر بسته بود. جایی که مسیر باز شد، یک‌بار به اشتباه مسیر ویژه را رفتم. برای وسواسی نسبت به قوانین که منم، همین موضوع عصبی‌کننده و ناآرام‌کننده بود. چند دقیقه بعد ناگهان موتوری جلویم پیچید. خیلی به سختی و با خوش‌شانسی دو طرفه به هم نخوردیم. در همان کثری از ثانیه، از زمانی که دیدمش تا زمانی که ترمز کردم و مطمئن شدم که رد شده، هزار فکر در ذهنم گذشت که تمام شد، تصادف کردیم و او می‌میرد و من بدبخت می‌شوم. تا چند دقیقه بعد همه‌ی بدنم می‌لرزید.

به خانه‌ی «جیم» که رسیدم هنوز عصبی و ناآرام بودم. همان موقع پیامی از دانشگاه رسید. با جزئیات توضیح داده بودند که اگر تا چه تاریخی ویزا برسد چه باید بکنم و در نهایت اگر تا چه تاریخی نرسد دوباره باید درخواست پذیرش بفرستم. البته تاکید کرده بودند که اگر در نهایت مجبور شوم دوباره درخواست را بفرستم، بدون شک دوباره پذیرش خواهند داد و روال را تکرار خواهیم کرد. یک لحظه به ذهنم رسید که کاش ویزا تا آخرین زمانی که مشخص کرده‌اند نرسد و بعد برای دانشگاه دیگری هم درخواست بفرستم. این را خیلی نمی‌توانم برای کسی توضیح دهم. به نظر اطرافیانم بیش از حد نامعقول است که می‌گویم دانشگاه فعلی دانشگاه ایدئال یا آرزوهایم نیست. که انگار برایم شکست است که به جای سه دانشگاه اول از یکی از ده دانشگاه اول پذیرش گرفته‌ام. نامه‌شان آرام‌کننده نبود.

در همان چند دقیقه‌ای که پیش «جیم» بودم، یک‌بار پرسید که چرا انقدر خوشحال‌ام. دلم نیامد بگویم که اتفاقاً شدیداً ناآرامم و لبخندهای زیاد برای پوشاندن این ناآرامی است. خوب است که گاهی می‌توانم نگذارم بفهمد که چقدر حالم بد است. با جیم خداحافظی کردم و آمدم خانه. هنوز ناآرام و ناخوش.

حالا بعد از دو روز جریان شدید و سریع زندگی، نشسته‌ام سعی می‌کنم بعد از دو روزی که هیچ کاری نکرده‌ام، کمی بخوانم و به کارهایم برسم، شاید تأثیر این روزمرگی پرافت‌وخیز با محصور شدن در فضای دور از جهان خواندن و کار کردن، کمتر شود.  

اوج کجاست

 

چگونه ممکن است که کسی انقدر خوب آدم را بداند و انقدر مهربان باشد که یک روز را پر کند از همه‌ی چیزهایی که دوست داری. فقط نوشته بودم که غمگینم که روز تولدم کنار دوستانم نیستم. گفته بود سفر را آرام بگذران و جبران خواهیم کرد. از سفر برگشتم، صبح رفتیم به برنامه‌ی معمول صبح جمعه‌مان در کافه‌ی معمول، شین آن‌جا بود. «نزدیک‌ترین» صدایش کرده بود. جمع سه‌نفره‌ی گهگاه و نزدیک‌مان که گویی غیر را برنمی‌تابد. هرسه به این دورهمی سه‌نفرمان نیاز داشتیم. برای حرف زدن و آرام شدن.

صبحانه که تمام شد، آمدیم تا کافه‌ی همیشگی. به «رفیق آرام» و میم گفته بود که بیایند آن‌جا. جمع معمول دیگری، نزدیک و نرم و آرام. با گفت‌وگوهای معمول چهارنفره‌مان. رفتیم خانه، آفاگاتو درست کردیم، مثل خیلی وقت‌های همراهی دونفره، و والیبال دیدیم. بازی تمام نشده بود که زنگ در را زدند، «آقای سیبیل‌وکلاه» و دوستان و بعد هم باقی رفقا و نزدیکان.

یک‌یک جمع‌های از صبح تا نیمه شب، جمع‌های آزموده و قدیم‌مان بودند. مطمئن و نزدیک و پر از خوشی. تا نیمه‌شب گفتیم و خندیدیم و رقصیدیم. دست‌کم ده‌سال بود که در جمعْ شمع تولد خاموش نکرده بودم. گفتند آرزو، گفتم حضور سال بعد‌مان. من در تهران سعادت‌مندم و چه آرزویی می‌توان داشت غیر از تکرار این خوشی.

تمام روز را برنامه‌ریزی کرده بود تا کنار دوستانم باشم، در جمع‌های جداگانه. هر کدام در جمع و ترتیبی که معمول خودشان بود با آداب و حال و حرف‌های خودشان. می‌داند که عزیزترین داشته‌ی زندگی‌ام دوستانم‌اند و یک روز کامل دیدار عزیزترین دوستانم همراه او، چیزی بیش از هدیه‌ی تولد از طرف نزدیک‌ترین دوست است. شگفت‌زده‌ام از این حد نزدیکی و دوستی، از این‌که نه فقط مرا می‌شناسد و محبت و دوستی عمیقی هست که باعث می‌شود چنین برنامه‌ی مفصلی بریزد، بلکه دوستان و اطرافیانم را هم می‌شناسد و مرا در تک‌تک آن جمع‌ها بلد است.

فقط من می‌دانم و او که چه تاریخی بر ما گذشته تا چنین روزی ساخته شود. و من چقدر خوش‌شانسم که این حضور و دوستی در طی سال‌ها حفظ شده و غنی‌تر شده. گیجم و سبک و آرام و خوش.

کلاف سردرگم و عدم چسبندگی

 

در آن دوره‌ی تاریک میان نوجوانی و جوانی که ساعت‌ها یک‌جا می‌نشستم و به روبه‌رویم خیره می‌شدم، می‌خواستم حرف بزنم اما نمی‌توانستم. حس می‌کردم حرف‌های زیادی در کلافی به هم پیچیده‌اند و من سر این کلاف را پیدا نمی‌کنم. فکر می‌کردم اگر کسی بتواند رشته‌ی سخن را از جایی بیرون بکشد، می‌توانیم آن کلاف را کم‌کم بیرون بکشیم و سبک شوم. ناآرامی این روزها که حرف زدن را ناممکن کرده، مرا یاد آن تصویر کلاف می‌اندازد. می‌خواهم حرف بزنم و نمی‌توانم. حس می‌کنم سنگینم و پر، اما نمی‌توانم چیزی بگویم. می‌نویسم تا تلاش کنم آن سرِ حرف زدن را پیدا کنم.

چند روز سنگین گذشته. از مرگ‌های دور و نزدیک تا اتفاقِ برای اکثر اطرافیانم شوک‌آور. آن دو مرگی که همزمان اتفاق افتاد، یا دست‌کم همزمان از آن‌ها مطلع شدیم خود ماجرایی غریب و داستان‌وار داشت. بعد مصیبت آن دوست نزدیک که اشتباه کردم و این‌جا درباره‌اش نوشتم و سوءتفاهمی رقم زد که ناخوشایندی ماجرا را بیشتر کرد. اصل آن خبر، نحوه‌ای که با خبر شدم، حواشی‌اش و دیدار دوست سنگین بود ولی نتوانستم با کسی درباره‌اش حرف بزنم.

یک‌روز از این غم‌های شخصی گذشته بود و تازه تمهیدی اندیشیده بودم برای گذار از آن روزها که ماجرای نجفی پیش آمد. نمی‌دانم چرا تازه امروز یاد دیداری کمی قبل از انتخابات ۹۲ افتادم. هاشمی رفسنجانی هنوز رد صلاحیت نشده بود، در گروهی که آن روزها داشتیم به دفتر مجله رفتیم و ایده‌هایمان را به نجفی گفتیم. برخورد سرد بود و برخورنده. و ما که فکر می‌کردیم ایده و آرمان مهم‌تر از قدرت و نتیجه است، نوشته‌هایمان را برداشتیم و به دفتر دیگری رفتیم. و بعد ماجراهای شهرداری پیش آمد و تب‌وتاب اطرافیان و برخی نزدیک‌ترین‌هایم برای شهردار شدن کسی که لایق‌ترین می‌دانستیم. حتی اگر همه‌ی این‌ها هم نبود، خبرهای این چند روز شوک‌آور بود و گیج‌کننده.

نمی‌توانم به کسانی که نجفی را از نزدیک می‌شناختند فکر نکنم. از اولین فکرهایم این بود که در ذهن آن‌ها از همین حالا تصویر مرگ و اعدام است. و چه تصویر سهمگینی است برای کسی که می‌شناختی و برایت محترم بوده. اما حتی اگر این پایان ماجرا نباشد، دیدن تصویر و شنیدن صدای آن شخصیت کاریزماتیک در لباس آبی درحالی که آرام از ماجرای قتل می‌گوید، ذهن را از شوک و تحیّر و تأسف متوقف می‌کند.

بر سر مرگ شیدا، نوشته بودم که تحیّر عمیق‌مان حاصل این است که محمول مرگ را نمی‌توانیم برای موضوع شیدا تصور کنیم. این یکی اصلاً جزو ویژگی‌هایی نبوده که برای آن شخصیت شاد و پرانرژی تصور کرده باشیم. حالا در مورد نجفی هم همین فکر را می‌کنم. انگار به هیچ طریقی نمی‌شود این اطلاعات تازه را به تصویر ذهنی‌ای که از او داشته‌ایم اضافه کنیم.

ضیاء نبوی در توئیتر چیزی شبیه این نوشته بود که در زندان، محکومین به قتل شبیه‌ترین افراد به انسان‌های معمول‌اند. به گمانم می‌فهمم که چه می‌گوید. یاد مستند «رویای دم صبح» افتادم. کارگردانِ کاردرست این مستند به خوبی به زندگی نوجوانان کانون اصلاح‌وتربیت نزدیک شده بود. در جریان فیلم از نزدیک زندگی و روابط‌شان را می‌دیدیم. در این میان دخترکی بود از همه مظلوم‌تر و آرام‌تر. هرجا که قرار بود چیزی تقسیم شود، کار را به عهده‌ی او می‌گذاشتند. هرکس ناآرام و بی‌تاب می‌شد، به او پناه می‌برد و رفتارش متین و خوشایند بود. در میانه‌ی فیلم گفت‌وگویی با او بود. پرسیدند به چه جرمی آن‌جاست و گفت قتل. و گفت قتل پدرش. شوک این لحظه را یادم نمی‌رود. دخترک تعریف کرد که چه زندگی سختی با پدر معتادشان داشته‌اند و او که زیر سن قانونی بوده، تصمیم گرفته برای رها کردن مادر و خواهرهایش، پدرش را بکشد. به گمانم در بسیاری از جرم‌ها، جرم با سَبْکی از زندگی پیوند دارد اما در قتل موردی اغلب چنین نیست. و این باعث می‌شود تصور شخصیت قاتل با تصویر ما از شخصیت مجرم سازگار نباشد. انگار قتل ناگهانیِ فقط یک‌نفر، همزمان دورترین و نزدیک‌ترین جرم به خیلی از ماست. هنوز نمی‌دانم و نمی‌فهمم چرا نباید با نجفی همدلی کنم، همدلی‌ای از جنس آن‌چه در رمان‌های روسی با غریب‌ترین تراژدی‌ها و غیرقابل‌باورترین داستان‌ها اتفاق می‌افتد.

بی‌دلیل نیست که ذهنم این‌طور از هر موضوعی به موضوعی دیگر می‌پرد. باید آزادش بگذارم تا ببینم آن حرف‌هایی که بیرون نمی‌آیند سرچشمه‌شان کجاست.

یکی از ویژگی‌هایی که فکر می‌کنم دارم و از داشتنش خرسندم، عدمِ چسبندگی است. اما حالا فکر می‌کنم سیر وقایع در این چند روز انقدر شدید بوده که باید چند روزی را بگذارم به حال پایین و این‌که تأثیر این اتفاقات را بر کل حال و روزم ببینم. آن عدم چسبندگی‌ای که باعث می‌شود اتفاقات تلخ را تعلیق کنم و سعی کنم روزهایم را با کار کردن یا دیدار دوستان نجات دهم، خود نیاز به تعلیق دارد. تصمیم دارم چند روزی کار نکنم، عامدانه و آگاهانه و روز و شب را به خواندن‌های شخصی بگذارنم تا این دوران بگذرد.

گیجم، انگار از فاصله‌ای چندمتری زندگی‌ام را می‌بینم. آن خوشی‌های ناگهانی شدید در این میان، در کنار اضطرابی معقول برای کارهایم و این خبرهای ناگوار.

در میان یکی از این خوشی‌ها، ذهنم ناگهان رفت سمت ناخوشنودی‌ای قدیمی. فکر نمی‌کردم از آن گذشته‌ام، می‌دانستم که هنوز جایی از ذهنم باقی مانده است. چیزی که برایم روشن است این است که نزد خودم به آن معترفم اما به کسی نخواهم گفت. بخشی به این دلیل که از تصویری که برایم مطلوب است و سعی می‌کنم در آن بگنجم بیرون است. راه‌های مختلفی را آزموده‌ام برای این‌که چیزهایی که در فضای تاریک شخصی‌ام آرام گرفته‌اند، از جمله این یکی، به فضای روشن‌تر زندگی عمومی پرت نشوند. چندان موفق نبوده‌ام، به هیچ حیله‌ی لطیفی که تا به حال آزموده‌ام، تا شرایط را طوری سامان دهم که اشاره‌ای آن تلخی‌ها را بیرون نکشد. هنوز فکر می‌کنم مطمئن‌ترین راه همان فاصله گذاشتن بین زندگی شخصی و رفتار عمومی‌ام است، فاصله‌ای که تطبیق دارد با فاصله‌ی بین دوستی‌ها و عاشقانه‌هایم. دوباره باید مراقبت کنم و هر کدام را در جای درستش بگذارم تا چیزی ناخواسته از فضای شخصی‌ام به بیرون پرتاب نشود. نباید وسوسه شوم که دوباره این‌ها با هم درآمیزند.

 

آن‌سوی روزگار

 

معمولاً شب‌ها بیدار می‌مانم. نزدیکی‌های ظهر می‌خواهم تا حوالی غروب. و گهگاه بیدار که می‌شوم از اتفاقات متعددی که در این مدت افتاده گیج می‌شوم. جابه‌جایی زمانی اثری شبیه فاصله‌ی مکانی دارد، انگار در دنیایی دیگر با مشخصاتی متفاوت زندگی می‌کنی و تنها بخش محدود و مشخصی از زندگی‌ات را با دیگران به اشتراک می‌گذاری یا به‌طور محدود با زندگی‌شان برخورد می‌کنی.

چند روز پیش، وقتی از خواب بیدار شدم، فهمیدم پدربزرگ بیمارستان است. معترض شدم که چرا زودتر خبر نداده‌اند. پدر و مادر متعجب نگاهم کردند که خواب بوده‌ام؛ زمانی که فهمیده‌اند حال پدربزرگ خوب نیست و به بیمارستانش رسانده‌اند. چند ساعت قبل وقتی بیدار شدم، پدر و مادر از ملاقات پدربزرگ آمده بودند، اوضاع تحت کنترل است و این خبر خوبی است. اما خبر بد دیگری داشتند. برادر یکی از نزدیک‌ترین دوست‌های پدر فوت کرده. این جمله‌ی ساده، عمق ماجرا را نشان می‌دهد: او که برادرش فوت کرده، فقط دوست نزدیک پدر نیست، هم‌محله‌ای سابق اوست و کسی که همسرش دوست قدیم مادر است و اصلاً این‌ها واسطه‌ی آشنایی پدر و مادر من بوده‌اند. همه‌ی این‌ها میزان نزدیکی ما را نشان نمی‌دهد و روشن نمی‌کند که چرا پدر و مادرم انقدر متأثر بودند.

خبر بد به همین ختم نشد. این دوست پدر همزمان با برادرش، خواهرزاده‌اش را هم از دست داده یا دست‌کم آن موقع فهمیده که از دست‌داده. داستان این دومی غم‌انگیزتر است. مادر و پدر پسرک، از شهرستان آمده‌اند تهران برای تشییع جنازه، می‌روند در خانه‌ی پسرشان تا او را هم برای تشییع جنازه‌ی دایی‌اش به بهشت‌زهرا ببرند که می‌بینند پاسخ نمی‌دهد. در را باز می‌کنند و می‌ُفهمند که پسرک چند روز است که مرده. این چند خط غمگین است، اما نه به اندازه‌ی واقعیت ماجرا. پسرک تنها فرزند آن خانواده بوده، متولد شده در میانسالی پدر و مادرش بعد از سال‌ها پیگیری و درمان.

من به بهشت‌زهرا نرفتم. حال خانواده‌ای که همزمان دو نفر را از دست داده که یکی بسیار جوان بوده را نمی‌دانم. حتماً باید وحشتناک باشد. می‌فهمم که بخشی از آشفتگی پدر و مادرم، حاصل مواجهه با این غم است. اما فقط همین نیست. از عید امسال، این چهارمین مرگ در اطرافمان است. گاهی حس می‌کنم که پدر و مادرم بیش از هر وقت دیگری، در هر مرگی، تصویر خودشان و موقعیت خودشان را می‌بینند. اگر آن‌که رفته هم‌سن‌شان باشد، به خودشان فکر می‌کنند، بزرگ‌تر باشد، به پدرومادرشان و کوچک‌تر باشد، به فرزندانشان. پسرکی که رفته، از قضا هم‌رشته‌ای و هم‌سن من بود.

کمی ناآرام‌ام، اما نه شدید. امروز کمی کنار پدرومادرم نشستم و بعد دوستان عزیز و آرامی را دیدم. تولد «آقای سیبیل‌وکلاه» هم بود. به‌نظرم رسید شرکت در مراسم سرخوشانه کمی زیاده‌روی است، کمی ادعای بیش از حد برای بی‌تفاوتی. با این‌حال هدیه را برداشتم و نیمه‌شب به خانه‌ی «آقای سیبیل‌وکلاه» رسیدم. وقتی رسیدم که مهمانی نمانده باشد، چند دقیقه حرف زدیم و برگشتم.

شاید «ناصح» اگر حرف می‌زد، هشداری می‌داد که من نسبت به مرگ جوان، خصوصاً اگر بشناسم اما آنقدر نزدیک نباشم که عزاداری کنم، شکننده‌ام. فعلاً قصدی برای عزاداری ندارم. قصد دارم در چند روز آینده با شدت بیشتری بخوانم و می‌دانم که این کار آرام‌ترم خواهد کرد. به گمانم معتاد شده‌ام. معتاد شده‌ام به خواندنی که قصد مشخص نداشته باشد. خواندنْ ساعت‌های اصلی بیدار بودنم را می‌گیرد، تقریباً تمام شب را. حتی دیگر به سختی زمانی پیدا می‌کنم تا تعهد تازه‌ای که پذیرفته‌ام را پیش ببرم.

این‌که در طول روز بیدار نیستم و ساعت‌های بیداری‌ام در سکوت شب‌ها و کنار کتاب‌هایم است، باعث شده که از زندگی روزمره فاصله‌ی شدیدی بگیرم. انگار از دور به جریان امور نگاه می‌کنم. این حال رضایت و خرسندی‌ام را بالا برده و به سختی حاضرم به درگیری‌های روزمره برگردم، از جمله عزاداری و غمگین شدن یا حتی تولد و شادی دست‌جمعی.

 

روزگار روایت

 

در یکی از نزدیک‌ترین گفت‌وگوهای دوستانه، حالت نوعی از معشوق را توصیف می‌کرد، با تاکید بر این‌که از یک نوع می‌گوید نه از مصداقی مشخص:

معشوق صفروصدی معشوقی است که می‌خواهد همه‌ی وضعیت‌ها را بدل به وضعیت‌های عالی یا هیچ کند. این است که اگر زمانی اوضاع چهل‌وهشت باشد، آن را به صفر و اگر پنجاه‌ودو، باشد به صد می‌رساند. این ویژگی اول است، اما برای این‌که چنین کند، به چشم ما گاهی این‌طور می‌آيد که دروغ می‌گوید. همدل‌تر که باشیم، می‌توانیم حتی نگوییم وضعیت را تحریف می‌کند، بلکه چنان تفسیرش می‌کند که به آن وضع صفر یا صد برسد. ویژگی سوم این است که دایره‌ای می‌کشد و وعده می‌دهد که اگر در آن دایره بمانیم بهشت را می‌دهد (و البته دوزخ را!) و نمی‌گذارد که از آن دایره‌ی بسته‌اش که می‌خواهد کل تو را دربربگیرد به راحتی بیرون بروی.

بارها پیش آمده که وقتی با «آقای سیبیل و کلاه» حرف می‌زنیم، هرکدام احساس کنیم که دیگری چیزی می‌گوید که توصیف دقیق تجربه‌ی زیسته‌ی خودمان است. لحظات درخشانی است که دلیل لازم دوستی‌مان نیست، اما برای دوستی کافی است. این نوع معشوق را که توصیف کرد، دیدم دقیقاً توصیف وضعیتی است که مرا گیر انداخته، گرچه با راه‌حلش برای بیرون آمدن از این وضع همدل نیستم. به گمانم زیادی خوشبین است که فکر می‌کند صداقت کافی است برای این‌که نگذاری در این دایره‌ی بسته اسیرت کنند و با بالاوپایین‌های مدام عاملیت‌ات را بگیرند و تنها نویسنده‌ی دارای اراده در داستان رابطه باشند. وضعیتی که توصیف شد، ما را که دوست داریم راوی اصلی رابطه باشیم، نااآرام می‌کند و معشوقی که این وضع را ساخته، به راحتی اجازه نمی‌دهد که عاملیت داستان عاشقانه را به عهده بگیریم. ناچار می‌شویم تن دهیم به بالاوپایین‌های مدامش و دست‌کم به چشم من صداقت راهی برای برون‌رفت نیست.

من در چنین اوضاعی تلاش می‌کنم که فاصله بگیرم. سعی می‌کنم مدام حوزه‌های کوچک‌تری را به اشتراک بگذارم و تنها با آن بخشی از خودم در آن رابطه باشم که عاملیت نداشتن در آن باعث نشود احساس کنم از خودم دور افتاده‌ام. اما واقعیت این است که برای منی که حداقل توهم این را دارم که بخش‌های مختلف زندگی و شخصیتم را تلاش کرده‌ام که بسازم، حوزه‌های کمی است که حاضر باشم یکسر به دیگری‌اش بسپارم. این است که در چنین رابطه‌ای مدام کم‌تر و کم‌تر می‌شوم. شاید تنها راه‌حل قطعی این باشد که کلاً نباشم، اما توانش نیست. همواره می‌خواهم تا حدی بمانم و معشوقی که وصفش رفت، خوب می‌داند چطور همان حد کم را با توصیفی که رفت درگیر و در بند نگاه دارد.

وضعیت به چشمم بازی می‌آید و من اهل بازی و محاسبه در عشق و دوستی نیستم. گیر می‌کنم، مدام می‌آزمایم که کجای ماجرا بایستم تا از بازی برکنار بمانم و هرقدر عقب می‌روم به آن نقطه‌ی امن نمی‌رسم. همواره درگیرم چون حاضر به آن گستت کامل نیستم و دیگری از هر حد درگیری برای دربند کردن در دایره‌ی بسته‌ی خودش که قواعدش را او بلد است و نه من، بهره می‌گیرد. و من چندی یک‌بار چشم باز می‌کنم و می‌بینم که فرقی نمی‌کند چقدر دور ایستاده باشم، در همان حد کم حضورم، درگیرم با آن صفر و صدی که دست من نیست و تن می‌دهم به روایت‌گری دیگری.

 

روز

 

«ساکن قدیم خانه‌ی خیابان ب» پیام محبت‌آمیزی فرستاد. همان ابتدا اشاره‌ی کوتاهی کردم که «چندان شادمان نیستم». در میان احوال‌پرسی‌اش بی‌حواس به چیزی اشاره کرد که پیشتر باعث دلخوری متقابل شده بود. ناراحتی‌ام را از این یادآوری ابراز کردم. از عکس‌العمل‌ام ناراحت شد. شروع کرد به گفتن این‌که زمانی باید درباره‌ی این دلخوری متقابل حرف بزنیم و نمی‌شود به سکوت بگذارنیم. ناگهان ترکیدم. طفلک «ساکن قدیم خانه‌ی خیابان ب» هیچ تصوری نداشت که چرا ناگهان شروع کردم به تخلیه‌ی خشم و تلخی. تا اوضاع را آرام‌تر کنم، کمی برایش از روزم گفتم و نه از تمامش، تلاش کرد دلداری‌ام بدهد و خداحافظی کردیم.

فکر می‌کنم دست‌کم باید درباره‌اش بنویسم. حواسم نیست که فشارهای کوچک این چند وقت چقدر بی‌طاقتم کرده و بعید نیست که بار بعد جای غیرقابل‌جبران‌تری بیرون بزند.

امروز صبح، تشیع جنازه‌ی دکتر جهانگیری: من در مواجه‌ام با مرگ آدم‌های آشنا شدیداً آسیب‌پذیرم. اشکم در تمام مدت مراسم بند نمی‌آمد و خود مراسم حالم را بدتر کرد. برخلاف آن مرگِ در اثر تصادف که عید اتفاق افتاد، این‌بار تشیع جنازه، آبی بر غم ناگهانی نبود. غمگین‌ترم کرد. گرفته‌تر. منقبض‌تر.

«ناصح» مدتی است که حرف نمی‌زند: من سعی می‌کردم صبور باشم و آرام، تا امروز. قرار بود در موضوعی کمک مشخصی کند. متنی که قرار بود بفرستند را فرستاد. پرسیدم هنوز نمی‌خواهد حرف بزنیم. گفت نه.  فکر نمی‌کردم سنگین باشد، اما بود. آن‌قدر سنگین که برایش نوشتم ترجیح می‌دهم که از کمکش صرف‌نظر کنم. حالا وضعیت همه چیز کمی مبهم‌تر است. وضعیت حسی‌ام از همه بیشتر. در حدود دو هفته‌ای که حرف نزدیم، اجتناب کرده بودم از این‌که صریحاً بپرسم که نظرش عوض شده یا نه. لابد فکر می‌کردم این روز پرفشار که یک طرفش مرگ بوده، کار را راحت‌تر می‌کند.

از دست دادن [دست‌کم موقتی] خوشی بی‌دغدغه: حداقل در ذهن من، رابطه‌ام با «جیم» محدود شده به خوش‌گذرانی‌های موردی، بدون گیر ذهنی و دغدغه‌ای درباره‌ی قبل و بعد و ابعاد دیگرش. امیدوار بودم نگه‌داشتن رابطه در این سطح، آن را از عدم ثبات حفظ کند. ظاهراً نمی‌کند. خوب بود اگر این فشار چندروزه را خوش‌گذارنی بدون/کم‌حرف چندساعته‌ای می‌شست که امروز مواجه شدم با این‌که نمی‌شود.

ولی فقط امروز نیست. دست‌کم دیروز هم به اندازه‌ی امروز سخت بوده. دیروز «رفیق قدیم» را دیدم. بعد از دیدار پیامی رسید که گرچه تلاش کردم خونسرد پاسخ دهم، برای روشن بود که ضربه‌ای است به دوستی امن بازیافته‌مان. باری که در زمان تحصیل قبلی به تهران آمدم، حرف مشابهی زد و شاید همان حرف بود که بازیافتن دوستی‌مان را انقدر عقب انداخت. در این چند ماهی که دوباره حرف می‌زدیم، امید بسته بودم به تکرار نشدن آن حرف. و دیروز دوباره مواجه شدم و می‌دانستم که مدتی طول می‌کشد تا دوباره در این رابطه امنیت سابق تکرار شود.

مجموعه‌ای از سبک زندگی، روابط انسانی و خوشی‌های لحظه‌ای‌ام همین امروز و دیروز مختل شده یا دست‌کم من به مختل شدن‌شان آگاه شده‌ام. باید این‌طور ببینمش تا بفهمم چرا وسط مکالمه با «ساکن قدیم خانه‌ی خیابان ب» ناگهان ترکیدم.

برابر این تلخی‌ها چه دارم؟ دوستی‌ها زیاد، در ظاهر تضمینی است برای این‌که هیچ‌وقت تنها نباشی، در عمل ممکن است دامی باشد برای این‌که همزمان از چندجا زخم بخوری. با این‌حال هیچ‌وقت اوضاع انقدرها هم صفر و یک نیست. نیمی از این روز تلخ گذشته بود، نشسته بودم بیرون کافه ت، «رفیق آرام» از پشت سرم آمد، هنوز کامل بغلش نکرده بودم که پرسید «این چه حالیه؟» تا جایی که موضوع فهمیده شدن حالم باشد، می‌توانم به «رفیق آرام» تکیه کنم: اطمینانی دارم که همیشه می‌فهمد، حتی اگر عکس‌العملی نشان ندهد. و برای فهماندن حالم به او لازم نیست تلاش کنم، حتی لازم نیست صورتم را دیده باشد یا حالم را پرسیده باشد، از پشت حالت نشستنم را هم دیده باشد، می‌فهمد که اوضاع چطور است. اما عکس‌العمل هم موضوعی است. نشست کنارم، سرم را گذاشتم روی شانه‌اش، درحالی که همچنان داشت کارهایش را پیگیری می‌کرد و چند دقیقه بعد هرکدام رفتیم سر کار خودمان. اغلب همین است. در حال ترکیدن می‌بینمش، با چند جمله مطمئن می‌شوم که فهمیده و بعد شروع می‌کنیم به کار کردن. البته قطعاً همه‌اش همین نیست، نگاه نگرانی هست و جمله‌ای که ماه‌ها یا سال‌ها بعد ممکن است بگوید و بفهمی که چقدر دیده و درنظرگرفته.

در این میان «آقای سیبیل و کلاه» زنگ زد. قرار بود برای کاری همدیگر را ببینیم. بعد دیدیم خسته‌ایم و منصرف شدیم و تصمیم گرفتیم با تلفن کار را پیش ببریم. یک‌جا میان حرف زدن تلفنی از کارمان، می‌دانستم که من در این دوستی شانس این را دارم که حالا صراحتاً بگویم که آشفته‌ام و امیدوار باشم که نه تنها همدیگر را ببینیم بلکه چند ساعتی هرکاری کنیم که به ذهنمان می‌رسد برای رها شدن از آشفتگی. نمی‌دانم چرا نگفتم چقدر آشفته‌ام. شاید نمی‌خواستم قبول کنم که همه‌ی آن‌چه در بالا نوشتم حالم را بد کرده و واقعاً آشفته‌ام. فکر می‌کردم اگر نگویم واقعی نمی‌شود. چند دقیقه بعد از مکالمه با «آقای سیبیل و کلاه» بود که «ساکن قدیم خانه‌ی خیابان ب» پیام داد و با اشاره‌ی کوچکش به دلخوری قدیمی آن‌طور ترکیدم و متقاعد شدم که اوضاع خوب نیست.

عجیب است، همه‌ی این اتفاقات بالا افتاده و من هم می‌دانم که واقعاً اتفاق افتاده‌اند، با این‌حال در لحظه بلندترین صدای توی سرم این است که پی‌ام‌اس شدید است و این حال ناخوش معلول آن است و حتماً چند روز بعد حالم بهتر می‌شود. همه‌ی این اتفاقات افتاده و من بیش از همه به این فکر می‌کنم که پی‌ام‌اس می‌گذرد و حالم بهتر می‌شود.

بعد نوشت: دو چیز دیگر را باید در توضیح دیروز اضافه کنم. اوّل این‌که «صاد» تماس گرفت تا حالم را بپرسد. خیلی کلی از بالاوپایین شدید حالم گفتم و چند دقیقه‌ای خندیدیم با بحث از این‌که یهوه با کدام شخصیت‌اش چنین برخوردی با ما می‌کند. و بعد پنج صبح، در حالی که نگران به سقف اتاقم بودم، پیامی از «هیجان ناگاه یافته» رسید. در روزهای پرفرازونشیب عید که تصمیم گرفتم ببینمش، فکر می‌کردم از آن دست هیجان‌های ناگهانی است که سال‌ها بعد، از این‌که جسارتش را داشته‌ام خوشحال خواهم بود. آن روزها از ذهنم نمی‌گذشت که بدون احتمال نزدیکی برای دیدار دوباره، ما همچنان حرف بزنیم و هر گفت‌وگو برای من خوشی و هیجانی تازه باشد. گفت‌وگویی آن‌قدر خوشایند که چنین روز تلخی را به خوابی چند ساعته ختم کند.

گردش روزگار

 

سال‌ها قبل، «ساکن سابق خانه‌ی خیابان ب» در سفر مشترکی که شاید شروع دوستی‌مان بود، گفت «ساره‌ای که صبح می‌خندد، ظهر فریاد می‌زند و شب گریه می‌کند.» آن روزها جهان اطرافم چنین تند تغییر نمی‌کرد، اما تطور و تحول احوال درونی‌ام شدید بود و سریع. حالا، در روزگاری که احساس می‌کنم حال و وضع درونی‌ام ثبات دارد، سیر اتفاقات بیرون آن‌قدر سریع است که چیزی که از بیرون دیده می‌شود عدم ثباتی حتی شدیدتر از قبل است. از چند روز قبل از تعطیلات عید، سرخوشی شدید و سبکی خوشایندی شروع شد، حاصلِ تصمیم روشن درباره‌ی آینده و تصوری امیدوارکننده از آن‌چه در چند سال بعد پیش رو دارم.

کمی که از تعطیلات گذشت، تصادفی خانواده‌ام را در شوک و غم فرو برد. دومین بار است که عزیزی را در تصادف از دست می‌دهیم. این‌بار تلخ‌تر بود چون در سفر و در روزهای خوش نوروزی اتفاق افتاد و آن‌که رفت جوان بود و مهربان و محبوب. بعد از فوت مادربزرگ در کودکی‌ام، دیگر هیچ‌وقت در مراسم تشیع‌جنازه‌ی آشنایی نزدیک شرکت نکرده بودم. فکر می‌کردم نمی‌توانم با شدت بی‌تابی افراد در چنین مراسمی کنار بیایم. اما این‌بار انگار لازم بود، بیش از همه برای این‌که باور کنم چه اتفاقی افتاده. خودم را سپردم به ماجرای پرسوز و گداز مراسم و بی‌هیچ قیدی گریستم و به ناله‌ها و شیون‌های اطرافیانی که برخی جگرسوز بود گوش دادم. در جمع دلداری دادم و دلداری شنیدم و گرچه شدت اولیه‌ی غم زیاد بود ولی به سرعت از سرم گذشت و با آن کنار آمدم.

این‌طور نبود که تصمیم گرفته باشم که این حادثه‌ی تلخ بر روزگارم تأثیر نگذارد، اما انگار طبق عادتی قدیمی سعی می‌کردم برنامه‌ای را تغییر ندهم و روال روزها را عوض نکنم. حواسِ جمع اطرافیانم که با شکنندگی من در چنین موقعیت‌هایی ناآشنا نیستند، نجاتم داد. چند روزی توجه و مراقبت باعث شد که با روال آرامی به روزگارم برگردم. در این بازگشت دوباره، یاد وصف قدیم «ناصح» افتادم که معتقد است من شدیداً ترمیم‌پذیرم و راست می‌گوید.

و بعد، در چند روز گذشته، هیجان ناگهانی و نامنتظره‌ای پیش آمد و زندگی‌ای که دوباره مرا با سرخوشی‌اش گیج می‌کند. پس از مدت‌ها به خوشی بی‌دغدغه‌ای تن دادم، بدون محاسبه و نگرانی و پیش‌فرض، گرچه می‌دانستم کوتاه خواهد بود. هنوز توان این را دارم که قدردان این باشم که زندگی‌ای دارم که امکان خوشی‌هایی کوتاه‌مدت شدید را در کنار اطمینان‌های بلندمدت پیش می‌آورد. قدردان این هستم که هم دوستی‌های امنی دارم که هر لحظه‌ی زندگی‌ام یا هستند یا امکان بودنشان مطمئنم می‌کند و همزمان هنوز از دیدن آدم‌هایی تازه هیجان‌زده می‌شوم، حتی اگر امکان دوستی بلندمدتی نباشد. خوش‌شانسم که می‌توانم زندگی روزمره‌ی آرامی داشته باشم و همزمان سفر و دورهمی‌های انرژی‌بخش‌ام برقرار است.

و دیروز جواب آزمایش‌ها و عکس‌های جدید که خیلی بهتر از انتظارم بود و نگرانی این مدت اخیر را کمتر کرد. بالا و پایین جهانم انقدر شدید است که هرقدر ثبات درونی داشته باشم، نمی‌توانم از تأثیراتش برکنار بمانم. جهان زندگی در تهران، عظیم و پیچیده و پرجزئیات است. این است که می‌گویم من (فقط) در تهران زندگی می‌کنم.

بیرون نمی‌توان کرد الا به روزگاران/بیرون نمی‌توان کرد حتی به روزگاران

دلخوری، هرقدر که شدید باشد، برای من با گذر زمان تسکین پیدا می‌کند؛ به شرط آن‌که بگذارند و بگذارم که زمان کافی بگذرد. دلخوری‌ای را به یاد ندارم که با گذر زمان از آن نگذشته باشم و دلخوری‌هایی هست که فقط با گذر زمان است که توانسته‌ام از آن‌ها بگذرم، دلخوری‌هایی که هیچ مرهم و جبران دیگری برای آن‌ها کفاف نمی‌داده.

نگاه که می‌کنم می‌بینم که دوستی‌های نزدیکم، محدود شده‌اند به آن‌هایی که با رفتن‌های گهگاهی‌ام کنار آمده‌اند و بازگشتم بعد از کمرنگ شدن دلخوری را پذیرفته‌اند. این رفتن و بازگشتن، بدل شده به یکی از ویژگی‌های اصلی من، چنان‌که اگر دوستی اساساً با آن همدل نباشد، دوستی‌مان به بحرانی به چشم من غیرقابل حل دچار می‌شود.

دربرابر، گذر زمان هیچ وقت از شدت دوستی و مهر من به دیگری کم نکرده. هرقدر فاصله گرفتن و رفتن، باعث نشده کسانی که عمیقاً دوست داشته‌ام را فراموش کنم و دوستی‌شان را به خاطر مدتی نبودن کنار بگذارم. تاثیر گذر زمان بر من محدود و مشخص است، حال ناخوشم به دیگری را از بین می‌برد اما محبتم را باقی می‌گذارد.

می‌دانم که در مدتی که رفته‌ام و دور شده‌ام، قرار نیست همه چیز ثابت باقی بماند تا بازگردم. انتظار ندارم که محبت دیگری کاستی نگرفته باشد و دلخوری تازه‌ای (اتفاقاً در نبود من) در دل و جانش ننشسته باشد. هربار که می‌روم، البته نگرانم که بازگشتم پذیرفته نشود، اما این باعث نمی‌شود که بمانم و با تلخی ادامه دهم. اغلب فکر می‌کنم حق من و دوستانم این نیست که با دلخوری ادامه دهیم، درخور ما نیست که دوستی به جای این‌که زندگی را روشن کند، آزار مدامی باشد. ترجیح می‌دهم تا زمانی که دوستی جریان خوشی است که زندگی را غنی می‌کند ادامه دهیم و بگذاریم که بحران‌ها را زمان و فاصله حل کند. لابد اگر چیزی شایسته‌‌ی دوستی باشد، امکان شروع دوباره هست.

(شاید) پایان یک رویا

 

برای من که همیشه فکر کرده‌ام اولاً چندان تغییر زیادی نکرده‌ام، ثانیاً حداقل برای برخی از انتخاب‌هایم برای سبک زندگی‌ام فکر کرده‌ام، قابل تصور نبوده که در رابطه‌ای و دوستی‌ای به نحوی کاملاً متفاوت عمل کنم. تصورم این است که تقریباً همیشه اصول و روالم مشابه بوده. با این حال، گاهی دچار این سودا می‌شوم که به خاطر دیگری، تغییری در برخی چیزها دهم.

تصویر تغییر به خاطر دیگری هراسناک است، نه فقط برای خودم، بلکه اتفاقاً برای دیگری. از یک سو جذاب است که فکر کنی برای کسی چنان مهمی که به خاطر تو تغییر کرده. اما از سوی دیگر، ممکن است کسی را دقیقاً به خاطر انتخاب‌هایش دوست بداری و بپسندی و بعد از این‌که به خاطر تو تغییری کرد، تصویرت چنان عوض شود که دیگر نشناسی‌اش.

برای من گاهی پیش آمده که جزئیاتی را در زندگی‌ام به خاطر دیگری تغییر دهم، حتی جزئیاتی که زمانی بر آن‌ها بسیار محکم بوده‌ام. اما اغلب حتی از ذهنم هم نمی‌گذرد که برای حضور دیگری در زندگی‌ام، تغییری در انتخاب‌های اساسی‌ترم دهم. با این حال چند روزی، تصور امکان چنین کاری و سودای آن حال و روزم را شدیداً متأثر کرد.

خبر اول که رسید، خودم را سپردم به رویایی که از من بسیار دور بود و بخش بزرگی از این رویا دیگری بود. هم آن‌قدر که خودم را می‌شناسم و هم آن‌قدر که زندگی‌های متعددی را بازی کرده‌ام، برایم روشن است که کس دیگری نمی‌توانست حتی این رویا را در من بیدار کند. برایم غیرمنتظره بود که آن تصویر خیالی که بسیار دور از انتخاب‌های همیشگی من است، انقدر برایم دلربا است. چند روزی نه می‌توانستم کار کنم و نه معاشرت، آن‌قدر که همه‌ی ذهنم را تصویری گرفته بود متفاوت از همه‌‌ی انتخاب‌های پایدارم. ناآرام بودم که این سودا از من چه خواهد ساخت.

تصویر خیالی دیری نپایید. چند روز بعد، خبر دیگری آمد. دیگر مسئله فقط این نبود که در تصویری شرکت کنم که از معمول من دور است، مسئله به این تغییر کرد که همزمان باید تصویر پایدارتری از خودم را هم کنار بگذارم: تصویر کسی که علایق حرفه‌ای‌اش همواره برایش اولویت دارد و بسیار دویده که بهترین ممکن (برای خودش و شرایطش) در زندگی حرفه‌ای‌اش باشد. غم و آشفتگی شدید بود، اما قطعیت انتخاب از ابتدا روشن بود و هرقدر می‌گذشت روشن‌تر می‌شد: یک‌بار دیگر باید زندگی شخصی و روزمره‌ام را می‌گذاشتم تا به دنبال علایق حرفه‌ای‌ام بروم. این‌بار نه فقط زندگی روزمره‌ی خوشایندی که دارم را ترک می‌کنم بلکه رویایی که برای اولین‌بار و با یقین بالایی فکر می‌کنم که برای آخرین بار امکان زندگی‌اش را داشتم، کنار می‌گذارم (البته اگر دوباره اتفاق پیش‌بینی‌ناشده‌ای نیفتد که همه‌‌ی محاسبات ظاهراً عقلانی را بی‌اثر کند).  

شاید کمی تغییر در زندگی شخصی و روزمره‌ام و حتی جایگزین کردن یک زندگی روزمره با زندگی‌ای دیگر، در من قابل تصور باشد، اما گویی کنار گذاشتن انتخاب بهتر زندگی حرفه‌ای، ناممکن است. آنقدر ناممکن که فکر می‌کنم اگر چنین کنم، دیگر من، آن منی نیستم که چند نفری می‌شناسند و شاید دوستش دارند. در پس همه‌ی صحبت‌های دلداری‌دهنده ولی با توصیه‌ها قاطع همین را دیده‌ام. مسئله فقط زمان شروع سوگواری است، هم برای زندگی شخصی کنونی‌ام و هم برای تصویر دوری که زمانی ممکن شده بود و همان تصورش هم لذت‌بخش بود. و من همان منی می‌مانم که همیشه بودم، هم در انتخاب حرفه‌ای و هم شخصی، بخشی به اراده بخشی به جبر.

غم زمانه خورم یا فراق یار کشم

 

دیشب به معنای دقیق کلمه در این حال بودم. اول خبری رسید که دیدار رفیق را بیش از هروقت دیگری در شش سال گذشته محتمل می‌کرد و شوق دیدار بیشتر و درد فراق شدیدتر شد و بعد خبر استعفای ظریف آمد.

دیروز صبح بی‌قرار بودم. برای هزارمین بار در صندوق ای‌میل‌های رسیده‌ام می‌گشتم که ببینم پارسال خبرهای مربوط به دانشگاه‌ها کی آمد. کمی که از صبح گذشت، خودم را با خواندن اشعار شاعری قدیمی سرگرم کردم. چند روز قبل دوباره افتاده بودم به یافتن زیرخاکی‌های ادبیات فارسی. نتیجه امیدبخش بود؛ چهار کتاب پیشتر نادیده‌ی موافقِ طبع پیدا کردم. برای مدتی دستم پر است که در این مواقع ناآرامی خودم را هیجان‌زده کنم. چندی از یافته‌هایم را برای دوستان دیگری که حدس می‌زدم سلیقه‌ی مشابه دارند فرستادم. نوعی عکس‌العمل فکر نشده: شاید دیگران هم ناآرام باشند (چرا ناآرام باشند؟ مگر آن‌ها هم منتظر خبری هستند؟) و به نحو مشابهی ناآرامی‌شان را فراموش کنند (مگر همه قرار است با خواندن نوشته‌های زیبای قبلاً نادیده وضع فعلی را فراموش کنند؟) زیاد چنین کاری می‌کنم. انگار وقتی تنشم بالا است، نمی‌توانم تمایز حال خودم و دیگران را بفهمم و زیادی هم‌ذات‌پنداری می‌کنم، البته به نحو معکوس.   

در حال خواندن یکی از این چهار کتاب بودم که ای‌میلی رسید. بی‌حوصله بازش کردم و انتظار داشتم که خبر ناامیدکننده‌ای باشد. چند ثانیه طول کشید تا بفهمم خبر دقیقاً چیست. برای «ناصح» نوشتم و چند دقیقه‌ی بعد حرف زدیم. همه‌ی احتمال‌های دیگر و خبرهای منتَظَر دیگر را تعلیق کردیم و فقط ماندیم بر همین خبر خوش. از جزئیات حرف زدیم، چونان احتمالی نزدیک و برنامه‌ای مقدر؛ گویی برنامه‌ی صبحانه‌ی فردا را هماهنگ می‌کنیم، همین‌قدر نزدیک و در دسترس و بی‌نگرانی و بی‌شبهه. صحبت را مجبور شدیم ناگهان قطع کنیم و باقی روایت در ذهنم گذشت، در خوابی که این‌بار موقعیت مکانی‌اش تغییر کرده بود و نزدیک به او بود.

هنوز شب‌ها زود می‌خوابم و صبح‌های نسبتاً زود بیدار می‌شوم تا کارهایم را جمع کنم، که حالا دیگر پایان زمانی مشخصی دارند. اما هیجان و خوشی بیدارم نگه داشته بود. رمان و کتاب سَبُک جواب نمی‌داد. گوشی را برداشتم و در لحظه خبر آمد: استعفای ظریف. حسم شبیه لحظه‌ی خواندن خبر فوت هاشمی رفسنجانی بود. آن خبر که رسید در اتاقم تنها بودم. رفتم به آشپزخانه تا شاید همخانه‌ای‌هایم باشند. کسی نبود. چای ریختم و نشستم سر میز. گریه‌ام گرفته بود. هم‌خانه‌ای چینی آمد به آشپزخانه. مانده بودم چطور و چی را برایش توضیح دهم. به توضیحانم با تعجب گوش کرد و با تعجب بیشتر از خانه بیرون رفت. برای رفیق مکزیکی نوشتم چه شده و گفتم مانده‌ام به اطرافیانم در این‌جا چه بگویم: بگویم از مرگ سیاست‌مداری که قبلاً منفور و بعداً پناه بوده غمگینم؟ آن روز میل و انگیزه‌ی لحظه‌ای‌ام برای امیدوار بودن زیاد بود. این بار اما گیج بودم. تا صبح خوابم نبرد. مدام خواندم و عصبی‌تر شدم. حالا آرام‌ترم. در سیاست هم مثل زندگی شخصی‌ام، باورم به فاجعه محدود است. درست می‌شود...

 

سعادت دوستانه

 

در روزهای سیاه، شب روشنی ساختیم.

در بیست‌وچهار ساعت گذشته، بارها به این فکر کردم که چه کسی می‌داند که زیر پوست این شهر چه خوشی‌هایی جریان دارد. سال‌ها قبل، در هیچ‌کجای تصورم از خودم و زندگی‌ام این نبود که ممکن است زمانی دوستی‌هایم، چنین بخش بزرگی از احساس سعادتم شوند: جمع‌های دوستی متفاوت و دوستی‌های دونفره‌ی عمیق.

با «نزدیک‌ترین» که حرف می‌زدیم به چه کسانی بگوییم در دورهمی پنج‌شنبه شب کنارمان باشند، فکر نکرده بودیم که همه‌ی مهمان‌ها دوستان من‌اند و برخی دوستانی که با آن‌ها زندگی‌ای گذرانده‌ام. «آقای سیبیل و کلاه» به خنده گفت «همه‌ی جالب‌های ساره دور هم جمع شده‌اند.» اتفاقاً همه‌ی «جالب‌های ساره» آن‌جا نبودند، مثلاً بهاره نبود، «رفیق آرام» نبود، «شین و عین» و... نبودند. اما این عجیب بود که چند گروه دوستی متفاوت من دور هم جمع شده بودند. دوستان نزدیکم می‌دانند که من خوش نمی‌دارم که جمع‌های مختلف دوستی‌ام همدیگر را ببینند. بخشی از این می‌آید که فکر می‌کنم در جمع‌های مختلف نقاب‌های متفاوتی دارم و وقتی کنار هم جمع می‌شوند، نگران می‌شوم و آشفته که قرار است چطور باشم. لابد کمی هم از این می‌ترسم که هر دوستی که احترام عمیقی برایش قائلم، نبیند و نفهمد که چرا دیگری چنین پیوند نزدیکی با من دارد. می‌ترسم آن گنجی را که من در تک‌تک دوستانم می‌بینم، آن‌ها در همدیگر نبینند.

من جرئت نمی‌کنم که آدم‌های متفاوت را بی‌مقدمه دور هم جمع کنم. این‌بار به اطمینان توانایی ذاتی «نزدیک‌ترین» در میزبانی بود که چنین کردم. شب طولانی پر افت‌وخیزی بود، خوش‌تر و روان‌تر از آن‌چه انتظار داشتم و صبح در جمع کوچک‌تری که با هم مانده بودیم، سعادت آرام دوستی نزدیک ادامه داشت. در شب و روزی بودم که نمی‌خواستم تمام شود و می‌دانستم که این رضایت عمیق را مگر در کنار دوستانم ندارم.

در آرامش لذت‌بخش دقیقه‌های آخر، با خودم در صلح بودم. بارهای بسیاری در تلخی روزهای گذشته به این فکر کرده بودم که انتخاب‌های خارج از هنجارهای معمولم، گذر از برخی موانع و دشواری‌ها را سخت‌تر کرده. اما حالا می‌بینم که شاید بدون این انتخاب‌ها، این دوستان را نداشتم و حالا دوستانم، دوستان متفاوت و هریک‌-ازجایی‌ام، بخش بزرگی از خوشی روزگارم هستند. «واو» در آخر مهمانی می‌گفت «این دوستان را فقط با تور با سوراخ‌های درشت ممکن است دور خودت جمع کرده باشی.» برای او که ۱۶سال است مرا می‌شناسد، دیدن چنین جمعی غیرمنتظره بود. و من روی آسمان‌ها بودم از دیدن آن جمع زیبا در زمینه‌ی امنیت خانه و حضور «نزدیک‌ترین».

کجای داستان

 

از دغدغه‌ی ذهنی این روزهایم برای «شاهدِ قدیم» می‌گفتم که با دلسوزی گفت «چطور فرصت می‌کنی». بعد از مدت‌ها دوباره حرف می‌زنیم و شناختش از من مطمئنم می‌کند که با هزار ماجرا، باز هم در این سال‌ها تغییر زیادی نکرده‌ام. از قدیم با این کنار نمی‌آمد که درگیری شدیدم با کار، با این حجم تلاطم حسی‌ام جمع شود. «آقای سیبیل و کلاه» هم در آن بازی خودطرح‌کرده‌اش، در توصیف من گفته بود «انسجام ذهنی همراه با آشفتگی حسی». از بین کسانی که زندگی شخصی‌ام را از نزدیک‌تر و واقعاً شخصی می‌شناسند، به گمانم فقط «ناصح» است که توضیحی برای این وضع دارد. حرفش را با کمی تغییر می‌پذیرم، بالاوپایین حسی معطوف به دیگری، چیزی است که مرا حفظ می‌کند از این‌که آشفتگی‌هایم در مورد خودم و این‌که چه شده‌ام و به کجا می‌روم، مانع کار کردنم نشود. برای درگیری حسی بیرونی راحت‌تر می‌شود راه‌حلی یا مرهمی پیدا کرد تا این‌که دغدغه‌ات این باشد که خودت چه هستی و چه می‌شوی و چه می‌خواستی بشوی. دومی از کار و زندگی می‌اندازد و فلج می‌کند، اولی فقط برای شب‌ها است و در روز با دل زخمی می‌شود کار کرد.

اما حتی این هم راه‌حل امنی نیست. راه‌حل امنی بود اگر دغدغه‌های معطوف به دیگری‌ام، واقعاً مربوط به خودم نبود. اما در عمل، دیگری دغدغه‌ام نمی‌شود، مگر این‌که بخشی از من شود. کمتر رابطه‌ی عاشقانه‌ای واقعاً درگیرم کرده. و از آن‌هایی که درگیرم کرده‌اند، انگار هیچ گریزی ندارم. انقدر بخشی از من‌اند، که حتی اگر نباشند هم همیشه هستند. دغدغه‌هایم در مورد آن‌ها، در واقع درگیری ذهنی خودم در مورد خودم است، همین‌که چه هستم و چه شده‌ام و چه می‌خواستم بشوم. رابطه‌های دوستانه‌ی زیادی داشته‌ام که بخشی از تعریف من از خودم شده‌اند، با آن‌ها در صلح بوده‌ام، اما کمتر آگاهانه پذیرفته‌ام که عاشقانه‌ای برایم جنبه‌ی هویتی داشته باشد. خواب‌های هرشب‌تکرارشونده و فکرهایی که در طول روز در ذهنم می‌چرخند، مدام به این‌جا می‌رسند که این‌ها بخشی از خود من‌اند، هرچند سال و هرقدر دور که فرار کرده باشم. انگار برای گذر از آن‌ها باید از خودم گذر کنم.