می‌دانم که باید بیشتر این‌جا بنویسم و می‌دانم که چرا نمی‌نویسم. به همان دلیلی که خیلی کارهای ضروری دیگر را نمی‌کنم: وقت ندارم.

چند روز پیش به نون می‌گفتم که دشواری وضعیت فعلی‌ام این است که حتی اگر به نحو معجزه‌آسایی بتوانم همهٔ کارهایی که لازم است را بکنم، ترسناک است که هیچ جایی برای لغزش نیست. وضعیتی که در آن بیش از دوازده ساعت در روز کار کنی و باز هم عقب باشی، هیچ جایی نمی‌گذارد برای این‌که در کاری اشتباه کنی و لازم باشد دوباره انجامش بدهی، چند ساعت حالت بد باشد و نتوانى کار کنی، کار فوری پیش‌بینی نشده‌ای پیش بیاید و لازم باشد به آن رسیدگی کنی و…

هر اتفاقی که بیفتد و هرحالی که داشته باشم باید به سرعت خودم را جمع کنم و با حداکثر توان به کار کردن برگردم، کارهای از پیش مشخص. همین را هم که حالا این‌جا می‌نویسم به هزینهٔ این است که شب کمتر بخوابم، خوابی که همین حالا هم کمتر از کافی است.

عمیقاً تنهایم و شاید اگر این کار کردن یا دقیق‌تر اجبار به کار کردن شدید نبود، می‌افتادم در چرخه‌ای از حال بد. تنهایی از نبودن دوستان نیست. من همیشه انقدر خوش‌شانس بوده‌ام که دوستان فوق‌العادهٔ متعددی داشته باشم. تنهایی نتیجهٔ اجتناب‌ناپذیری وضعی است که در آن قرار دارم، وضعیتی که در آن نمی‌شود با هیچ‌کس حرف زد.

پرهیز شدیدی دارم از این‌که دربارهٔ حالم با اطرافیانم در این‌جا حرف بزنم. فکر نمی‌کنم هیچ معیاری برای اندازه‌گیری مشکلات و سختی‌ها وجود داشته باشد. اما تفاوت در نوع مشخص است. مسائلم حتی اگر از مسائل اطرافیانم در این‌جا خطیرتر نباشد، جنسش کاملاً متفاوت است. نه تنها امکان ندارد که شریک آن مسائل باشند، هیچ درکی هم از آن ندارند. کسی این‌جا نمی‌تواند بفهمد که چه حالی است که از نبودن در کشورت عذاب‌وجدان داشته باشی، دوستت در زندان باشد، به دوستت حمله شود چون یکی از نزدیکانش از مقامات است، ماجرای مدارس به نزدیکانت کشیده شود، نظرت با اغلب اطرافیانت فرق داشته باشد و به این دلیل مورد حملهٔ دوستانت قرار بگیری و… شاید بتوانم به دوستانم در این‌جا بگویم که دلتنگ خانواده و دوستانم هستم، این را ممکن است بتوانند بفهمند اما این فقط بخش کوچکی از چیزهایی است که هرروز با نگرانی و ناراحتی به آن‌ها فکر می‌کنم. باقی‌اش را نمی‌فهمند.

فکر می‌کنم که حرف زدنم با اطرافیانم در این‌جا از آن‌چه ذهن و روانم را فرسوده کرده —خصوصاً که زمینهٔ مشترک درک این مسائل برایشان وجود ندارد و مجبورم کل ماجرا را برایشان توضیح دهم— مرا در چشم‌شان بدل به قربانی قابل ترحم می‌کند. چیزی که نمی‌خواهم باشم. دلم می‌خواسته و هنوز می‌خواهد که در این‌جا اولا به عنوان چیزی دیده شوم که به خاطرش به این‌جا آمده‌ام: دانشجوی فلسفه. دلم نمی‌خواهد که پررنگ‌ترین وجههٔ تصویرم در ذهن آدم‌های اینجا آدم مشکل‌دار، قابل‌ترحم، یا قربانی باشد. با دوستان در ایرانم هم نمی‌توانم حرف بزنم، خصوصاً وقتی حالم خوش نیست. این بد بودن حال یا به خاطر مسائل ایران است که انصاف نیست که من که دورترم حال بدم را پیش کسی ببرم که وسط ماجرا است. یا حال بد به خاطر کارهای این‌جا است که باز آن زمینهٔ مشترک وجود ندارد.

می‌دانم که دوام می‌آورم. ذهنم ماشین محاسبه‌گری است که دربارهٔ چقدر احساس کردن نگرانی و غصه هم تصمیم می‌گیرد. اما دلایل نگرانی و غصه از یادم نمی‌روند، تمام روز در پس ذهنم می‌مانند و من می‌مانم و روانی که می‌جنگد که تسلیم احساساتی نشوم که نتیجهٔ آن‌ها است.