نیاز به نوشتن دارم و برابرش مقاومت می‌کنم. یا نمی‌دانم، میل و نیازم به نوشتن کافی نیست برای اینکه لختی درونی‌ام برای هرکاری را بشکند. باید بنویسم تا بیش از این رشتهٔ زندگی از دستم خارج نشود، تا حس نکنم که کنترلم برای روی همه‌چیز را از دست داده‌ام و حتی دیگر تصویری از این‌که اوضاع چگونه است ندارم.

کارهای روزمره‌ای هست که انجامشان نمی‌دهم، یا به سختی انجامشان می‌دهم: آماده‌کردن کلاس، تصحیح‌ ورقه‌ها، خواندن مقاله‌های دوستان و… کارهای اصلی‌ای است که به بهانهٔ آن‌ها کارهای روزمره را به عقب می‌اندازم، مهم‌تر از همه قطعاً پایان‌نامه.

چیزهایی به طور روزمره آزاردهنده است. مثلاً اینکه هرروز دوستانی یا اساتیدی بپرسند حالم چطور است. نمی‌دانم انتظار شنیدن چه چیزی را دارند. حالم قطعاً افتضاح است. معلوم نیست تا کی نمی‌توانم به ایران بیایم و خانواده و دوستانم را ببینم، حتی معلوم نیست که تا کی می‌توانم این‌جا بمانم. زندگی‌ای انقدر دور از آنچه دوستش دارم و انقدر لرزان در هرچه که حالا دارم چطور می‌تواند چیزی غیر از فاجعه باشد؟ اما چطور می‌شود به آدم‌هایی در اینجا که درگیر هیچ‌کدام از این دو نیستند چیزی گفت که بفهمند؟ فاصلهٔ بین تجارب‌مان انقدر زیاد است که توضیح حالم به آن‌ها حتی به انرژی و زمانی که نیاز دارد نمی‌ارزد، چه رسد به اینکه اصلاً بخواهد کمکی کند.

کاش دست‌کم حالم از كارم خوب بود، اما نیست. مهم‌ترین بخش پایان‌نامه پیش نمی‌رود. همچنان فکر می‌کنم نمی‌توانم به هیچ سوال و پروژهٔ دیگری به این اندازه متعهد باشد. موضوع کارم انقدر خود من است که نمی‌خواهم و نمی‌توانم تصور کنم که موضوع را عوض کنم. و چون انقدر برایم شخصی است، می‌ترسم که هیچ وقت از آب درنیاید، دست‌کم آن‌طور که خودم را راضی کند. این‌طور که درباره‌اش حرف می‌زنم گویی موضوع یکی از آن ایده‌های انسانی در فلسفه است. اما دست‌کم در ظاهرش چنین نیست، به غایت انتزاعی است و تا حد زیادی فنی. بعید می‌دانم برای کسی غیر از خودم روشن باشد که چرا انقدر ارتباط شخصی‌ای با این موضوع دارم.

امیدوار بودم در این‌جا نوشتن کمک کند که چیزی را ببینم که در ذهنم گم شد. امید غلطی بود. در ذهنم همچنان مه غلیظی است که همه چیز را تیره کرده.

* این را از نوشته‌های عین برداشتم. اگر بعد از بیست سال درست در خاطرم مانده باشد.