نشستم و اسم دوستانی که اهمیت ویژه‌ای برایم دارند و نمی‌توانستم/نمی‌خواستم بدون اطلاعشان سفر کنم را نوشتم. چیزی حدود پانزده نفر شدند. احساس خوشبختی می‌کنم از این‌که این تعداد شخص عزیز در اطرافم دارم که شکی ندارم که مهر و توجه‌مان متقابل است، دوستانی که آن‌قدر برای هم مهم‌ایم که نمی‌توانیم بی‌خبر از چنین تغییراتی در زندگی هم بمانیم. تعداد دوستانی که می‌توانم روی آن‌ها حساب کنم و لحظات خوب متعددی با آن‌ها داشته‌ام از این هم بیشتر است، اما فکر کردم فشار حسی و روانی روزهای آخر قبل از رفتن، خداحافظی با همهٔ دوستانم را بسیار سخت می‌کند. شاید اگر شرایط دیگری بود با تک‌تک‌شان خداحافظی درخوری می‌کردم.

پیامم به آن پانزده دوست این‌طور را شروع کردم که «آیا/چطور خداحافظی کردن با کسی که می‌رود از حقوق بازماندگان است. لذا به من بگویید که دوست دارید مرا قبل از رفتنم ببینید، و اگر بله چطور». این شعار نبود، واقعاً اعتقاد دارم که این خودخواهی  از طرف کسی است که می‌رود اگر بخواهد نحوهٔ خداحافظی را هم تعیین کند. آن‌هایی را که می‌خواستند حضوری خداحافظی کنیم، در این شرایط کرونا زده با دولایه ماسک و در فضای آزاد در دیدارهایی کوتاه دیدم. امروز که آخرین سری دوستانم را می‌بینم، زمان مناسبی است که از حال خودم بنویسم. نمی‌خواستم این‌ها را قبل از دیدارشان بنویسم، نمی‌خواستم خبر از ترجیح من روی تصمیم‌شان تأثیر بگذارد. واقعاً خوشحالم و دوست داشتم که با دوستانم آن‌طور خداحافظی کنم که می‌خواهند. دیدارهای آخر این چند روز بسیار برایم دلپذیر بود. هم خوشحالم که دوست داشتند مرا ببینند و هم همواره از کنارشان بودن لذت می‌برم. این‌ها که می‌نویسم فکرهای مجرد است، دور از احساسات واقعی که در زمان و مکان مشخص بالفعل تجربه می‌شوند.

اگر کسی سوال مشابهی را از من می‌پرسید، می‌گفتم که ترجیح می‌دهم که حضوری خداحافظی نکنیم. از راه دور برای مسافر آرزوی سفر خوش می‌کردم و ابراز امیدواری برای دیدار دوباره زمانی که برگردد. دیدار آخر و خداحافظی قبل از سفر طولانی مرا یاد روزهای آخر شخص محتضر می‌اندازد. بارها به این فکر کرده‌ام که اگر بدانم روزهای آخر زندگی‌ام است چه می‌کنم. تا آن‌جا که مربوط به دیدار دیگران است، فکر کرده‌ام که دوست نخواهم داشت که به آن‌ها اطلاع دهم. حتی اگر ببینم‌شان نخواهم گفت که برای چه تقاضای دیدار کرده‌ام و سعی می‌کنم معاشرت‌مان شبیه‌ترین حالت ممکن باشد به آن‌که همیشه بوده.

ارزش دوستی در بودنش است و دیدار آخر انگار جایی در آن جریان همیشگی و جاری دوستی ندارد. من دلم قطعهٔ تازه‌ای از دوستی‌های ارزشمندم را می‌خواهد، نه چیزی که به نحو طبیعی به جریان قبلی و بعدی دوستی متصل نمی‌شود. گویی هر صحبتی در این دیدارهای آخر بی‌وجه است و بی‌تناسب. با کسی که قرار است از روزمرگی‌مان حذف شود، از جریان زندگی و موضوعات معمول نمی‌توان گفت و مدام از رفتن و دوری حرف زدن هم فضا را بیش از حد غمگین می‌کند. این معاشرت‌ها حالت معذبی دارد، انگار وظیفه‌ای هست برای این‌که دیدار خاصی از آب دربیاید که شایستهٔ عنوان دیدار آخر باشد. در حالی که دوستی‌های روان و نزدیکم، از این قید و بندها و معذب‌بودن‌ها رها است.

در احساسم نسبت به دیدار، وقتی که رفتن نزدیک و قطعی است، تنها استثنا دوستانی هستند که ارتباط هرروزه با هم داریم. در همهٔ فکر‌ها هم هیچ شکی برایم وجود نداشت که دلم می‌خواهد تا قبل از رفتن بارها «نزدیک‌ترین»، «جیم»، و «ب» را ببینم. این سه نفر طوری به زندگی و روزمرگی من گره خورده‌اند که برایم قابل تصور نیست که در بخشی از زندگی‌ام که اهمیت و تأثیر بسیار دارد نباشند. روزهای قبل از رفتن روزهای مهمی برای من است که و همان‌طور که در شادی و غم، بیماری و سلامتی، و سرشلوغی و رهایی آن‌ها کنارم حضور داشته‌اند، حالا هم می‌خواهم باشند. اصلاً سوالی دربارهٔ این‌که باشند یا نه مطرح نیست، گویی وضع طبیعی حضورشان است، و ندیدنشان است که دلیل خیلی خاصی می‌خواهد.