صدا
از شنیدن صدای خودم احساس سرخوردگی میکنم. دستکم از نوجوانی چنین است. بار اول از همین طریق بود که فهمیدم صدایم گرفته و تودماغی است، مثل سرماخوردگیای مدام. کودک نسبتاً خوشصحبتی بودم و معمول بود که در دبستان متنهایی بنویسم و با صدای بلند بخوانم، اغلب هم به این دلیل تشویق میشدم. وقتی اولین بار صدای ضبظشدهی خودم را شنیدم متعجب شدم که چرا قبلاً کسی نگفته بوده که صدایم گرفته و گوشخراش است. تعجبم را به مادر که گفتم برایم تعریف کرد که وقتی تازه شروع به صحبت کرده بودم این موضوع کمی نگرانشان کرده بوده، پیش چند دکتر هم رفتهاند. پیشنهاد چند نفرشان گفتاردرمانی بوده تا اینکه دکتر عاقل کودکیهایم (از همانهایی که پزشک همهی کودکان فامیلاند) خیالشان را راحت میکند که موضوع مهمی نیست و صدایی کمی گرفته مشکلی محسوب نمیشود و بچه را نباید به این دلیل با گفتاردرمانی و ویزیتهای مختلف آزار داد. عجیب است که موضوع واضحی را همه دربارهات بدانند و خودت سالها بعد متوجهاش بشوی.
از راهنمایی به بعد که صدای ضبطشدهی خودم را شنیدم همیشه حس بدی به این صدا داشتم، دیگر کمتر مایل بودم با صدای بلند چیزی را بخوانم. فقط این نبود، بلکه حتی نوعی ترس از این موضوع حس میکردم. آنقدر که وقتی در همان سالها به کلاس زبان میرفتم، معمولاً جلسهی اول شخصاً به معلم اطلاع میدادم که از من نخواهد متنها را با صدای بلند بخوانم، فکر میکردند از سر تنبلی است و گاهی قبول نمیکردند. چندباری زمان خواندن متنی با صدای بلند حس کردم چشمهایم سیاهی میرود و دیگر کلمات را نمیدیدم. این را معلمهای ادبیات مدرسه هم میدانستند. من دانشآموز عاشق ادبیاتی بودم که دربارهی متن و شعر حرف میزد ولی نباید از او خواسته میشد که متن را برای دیگران بلند بخواند. مدرسهی همراهی داشتم که همیشه با این موضوع کنار میآمد و من کمکم موضوع را فراموش کردم.
دیروز سید برایم نوشت که «صدایت را شنیدم، مطلبی که گفتی...» فهمیدم پادکست منتشر شده. رفتم و گوش دادم. حس خوبی نداشتم اما نمیتوانستم بفهمم این حس ناخوشایند، عصبانیت از صدای هیجانزدهی پر از نفس است یا حرفهایی که زدهام. در جوانیام سعی میکردم که حرفزدنم را آرامتر کنم. خصوصاً وقتی تدریس در مدرسه را شروع کردم حواسم بود که لحن شدید گاهی تأثیر بدی روی بچهها میگذارد و باید سعی کنم شمرده و نرمتر حرف بزنم. با این حال هنوز، خصوصاً وقتی در مورد موضوعی هیجانزده میشوم، حرفزدنم تند و مبهم میشود، با نفسکشیدنهای متعدد در آن میان، و جملاتی که ساختار معمول زبان فارسی را ندارند. یادآوری اینکه تمرین و تلاشم برای آرام و متین حرف زدن چقدر ناموفق بوده، سرخوردهام میکند.
حرفهای سید اصلاً غیرهمدلانه نبود. حال ناخوشم از شنیدن صدایم را کنار گذاشتم و دوباره به حرفهایی که زده بودم فکر کردم، دیگر آنقدرها هم بد به نظر نمیرسید. صبح که بیدار شدم «نور ماه» برایم پیامی گذشته بود. راضی بود از چیزهایی که گفتهام. انگار آرامتر شدم. وقتی کسی که دوستش داری اما فکر میکنی رفتارت نسبت به او منصفانه نبوده محبتی میکند، نوعی قوت قلب و آرامش حس میکنی.
عجیب است. اگر در این سالها از من میپرسیدند که مشکلی با صدایم دارم، بعید بود که پاسخ مثبت باشد، حتی حس ناخوشایند گذشته هم به سختی یادم میآمد. اما گوش دادن دوباره به صدای ضبط شده در یک لحظه چیزهایی از گذشته را بالا آورد. چیزهایی که احتمالاً و امیدوارم دوباره به زودی محو شوند.