من عشقم را در سال بد یافتم
آمده بودم با این امید که سرگشتگیام کم شود، که خودم را پیدا کنم. اما در روزها و هفتههای اول، حس میکردم که در آن شکاف محسوس بین زندگی واقعیام در اینجا و زندگی متمرکز بر کارم در جای دیگر سقوط میکنم. در روزهای اول بیشترین حس دوپارگی بودو گمشدن بین دو زندگی. روزهای اول به درک این گذشت که پیوندی بین این دو زندگی نیست و منِ یکپارچهای در کار نیست. فکر کرده بودم شاید باید با همین کنار بیایم. با اینکه سالها زندگیام این باشد که کارم و فلسفه که بخش بسیار مهمی از زندگیام و خودم است در جایی بگذرد و هرزمان که توانستم و شد برگردم به روزمرگیام در تهران.
در قبض و غصهٔ عمیق این روزهای آخر که دلتنگی نفسم را تنگ میکرد بود که فکری چون جرقهای آمد و ذهنم را بر چیزهای دیگری روشن کرد. دیدم که من چارهای جز کنار آمدن با دلتنگی ندارم. اما این دلتنگی قرار نیست که ضرورتاً منجر به این شود که بیشترین چیزی که حس میکنم از دستدادن و خسران باشد. وقتی مینویسم یا دربارهاش حرف میزنم شبیه حرفهای کتابهای زرد روانشناسی و موفقیت میشود. اما آنچه در این دلتنگی شدید روزهای آخر دستگرم شده، فهم ناگهانی تواناییام برای تغییر منظر و دیدگاهم به زندگی در سالهای پیشرو است.
من در سالهای بعد ضرورتاً و قطعاً بیش و پیش از هرچیز دانشجوی دکتری فلسفهام. کارم این است که چیزی بیش از فلسفه را جدی نگیرم و این سخت نیست. هروقت که امکانش را داشتم همین بوده. اما من فرصت و امکانی را دارم که هیچ دانشجوی دیگری در جایی که درس میخوانم ندارد: جای دیگری در جهان هست که در آن تجربهای عمیق از زندگی و دوستی و پیوند دارم. لازم نیست که زندگیام و انسانبودن و روزمرگیام را تعطیل کنم و همهٔ زندگی فقط با کار تعریف شود برای اینکه در جایی زندگی نمیکنم که در آن روزمرگیام واقعی است و زندگی من است. من خوششانسم که در جایی که حالا زندگی میکنم و درس میخوانم دوستان عزیزی دارم، که گرچه کیفیت دوستیشان با آنچه که در ایران داشتم متفاوت است، اما بخشهایی از من را میشناسند و برایشان مهمام. اساتیدی دارم که گرچه اولاً برایشان دانشجوی پرتلاشی هستم، اما در من چیزی بیش از یک مهره و ماشین میبینند و دغدغهٔ شخصیای که دارند محسوس است و ابرازش میکنند. لازم نیست که همهٔ اینها و حس کردن و خوشحال بودن از وجودشان را تعلیق کنم چون زندگی روزمره و روابط آن کیفیتی را ندارد که در تهران تجربه میکردم. من زندگی روزمره و پیوند را در جایی که درس میخوانم و زندگی میکنم کمتر از دیگرانی در آن فضا ندارم. و این شانس بزرگ را دارم که زندگیای بسیار غنیتر و روابطی بسیار عمیقتر را در جای دیگری از جهان هم دارم. جایی در جهان هست که خانهٔ من است و در آن چیزهای بیشتری دارم: دوستی عمیق، حس وظيفه به چیزی که شخصی نیست و عظیمتر از من است، محبت بیقید و شرط خانوادگی، و آدمهایی که در زندگیشان نقشی جدی دارم.
نمیدانم اصلاً معنایی دارد که کسی دو خانه داشته باشد یا نه. اما حالا به این نزدیکترم تا بیخانه بودن. چندی قبل به این فکر میکردم که تصویر نازیبایی است که کسی باشم که جای دیگری کار میکنم و به ایران میآیم برای لذت بردن و آرامش. اگر تصویرم این بود عذابوجدان دیوانهام میکرد که این خاک چقدر دیگر قرار است از من حمایت کند که من را در کارم به اینجا رسانده و حالا تنها برای خوشی به آن برمیگردم. تصویرم این نیست. تصویرم از زندگیام دیگر انقدر دوپاره نیست. برخلاف دوسال قبل و بسیار متفاوت با چندین سال قبل که برای اولین بار برای تحصیل ایران را ترک کردم، اینبار دارم چیزیهایی از زندگی در ایرانم با خودم میبرم: برخی از کتابهایم و عناصر کوچکی که به آنها تعلق شخصی دارم. من هنوز باید با دلتنگی و غم شديد کنار بیایم، برای این چارهای نیست. اما میشود که دو من در کار نباشد که یکی زامبیوار و شبیه سومشخصی که زندگی دیگری را تنظیم میکند زندگیام در خارج از ایران را فقط بگذراند و دیگری که در خانهاش همه چیز را شدیداً حس میکند و زندگی خودش را زندگی کند: وقتی که دیگر نیاز به برنامهریزی مدام نیست، زندگی در جریانش به ایدهها و برنامهها شکل میدهد.
زندگی در آنجا، البته به تدریج و با روند آرامی، غنیتر میشود و روابط عمیقتر. گرچه همهٔ این روابط و بخشهای مختلف زندگی حول درسخواندن شکل گرفتهاند، اما جنبهٔ انسانیشان مدام برای من پررنگتر میشود. حالا شاید زمانِ، اگر نه پر کردن، دستکم کمکردن فاصلهای باشد که با زندگیام در آنجا حس میکنم. برگشتن به دستکم حدی از یکپارچگی. دوباره کسی شدن که به جای حفرههای عمیق و گسستگی، دسترسی به فضاهای متفاوت اما خواستنی دارد، فضاهایی چنان متفاوت که حدی از دلتنگی و قبض را همیشه همراه دارند اما بیشتر شبیه جشن بیکران و پایانناپذیرند، جوبی نیست که مدام گشاد شود و تو را در میانه به درون بکشد.