در سفر
بارها خواستهام بنویسم و ننوشتهام. با این حال، همانطور که در همان روزهای اول وبلاگنویسی دیده بودم، همینکه یکبار شروع به نوشتن عمومی کنی —حتی اگر دیگر باور نداشته باشی که عموماً خوانده میشوی— دیگر تجربهٔ زندگیات از دل روایتی میگذرد که سعی میکنی برای دیگران بگویی یا بنویسی. در تمام این مدت که همه چیز را شديد و به جان تجربه میکردم، روایتی در ذهنم از این تجربهها میگذشته.
فکر میکردم که در این سفر وضعیت برایم روشنتر میشود. اما نشد. نه اینکه سادهانگارانه فکر کرده بوده باشم که در این مدت با ملاحظهٔ تعیینکنندهای مواجه میشوم که به طور قاطعی مشخص میکند که چه میخواهم. اما فکر میکردم که در محیط آشنای خودم میتوانم درک روشنتری از وضعیتم پیدا کنم. نشد. همه چیز عمیقتر پیچیده شد. دوپارگی زندگی به بیشترین حدش رسیده. در یک جا زندهام، زندگی واقعیام جریان دارد، و در جایی دیگر کاری که بیش از هرچیز دیگری هویتم را با آن تعریف میکنم.
در اینجا دوباره حس میکنم که زندهام. در دو سال گذشته بیشتر شبیه زامبی بودهام یا سعی کرده بودم باشم، شبیه مکانسیمی دفاعی. این را باری حتی به کسی هم گفته بودم که اگر تلاش کنم که حس کنم، فشار چنان زیاد خواهد شد که سیستم از هم فرومیپاشد. حالت دیگری که چندان انتخابی نبوده آن وضع از منظر سوم شخص زندگی را دیدن بوده. این یکی واقعا فقط پیش آمده بود. در اکثر اوقات فکر میکردم که زندگی خودم را زندگی نمیکنم. بلکه گویی مسئولیت کسی را به عهده گرفتهام و حالا سعی میکنم بهترین تصمیمها را برایش بگیرم.
در این سفر، با این که سفر است و میدانم موقت است، دوباره حس میکنم که این زندگی من است. همه چیز را دوباره شدیدتر و عمیقتر حس میکنم، چه شادی را و چه غم را. فکر میکنم زندگی من باید همین باشد. اینکه صبحها فشرده بخوانم یا بنویسم، عصرها را کمی سبکتر بگیرم و اگر شد دوستی را ببینم یا اصلا در خیابان باشم و زمانی هم برای معاشرت با خانواده بماند. اما کیفیت همین زندگی، دستکم آن ساعات کار متمرکز صبح که اگر نباشد لذت بردن از باقي روز برایم ممکن نیست، وابسته به این است که میدانم به زودی میتوانم نتیجهٔ این خواندن و نوشتنها را با کسانی در میان بگذارم که حالا جهان کاریام را شکل میدهند.
نمیگویم که قبل از رفتنم جهان فکری و کاری در اینجا نداشتم یا غنی نبود. اما زمانی انتخاب کردم که این بخش زندگیام را به جای دیگری منتقل کنم، با مزایای و معایب مختلفی که این انتخاب داشته. و حالا آن دانشکده بخش بزرگی از زندگی و جهان من است. در دو سال گذشته بیشترین زمانم در آنجا گذراندهام و پیوندهایی بعضاً عمیق با آدمهای اطرافم برقرار کردهام. پیوندهایی که اولاً کاری و حرفهای است اما در نوع خود عميق است و برایم بسیار باارزشاند. این ارزششان هم ارزش ابزاری نیست، یعنی اینطور نیست که این پیوندها برایم مهماند چون فکر میکنم جایی به نفعم خواهد بود. بلکه به عنوان رابطهٔ انسانی برایم باارزشاند. برخی از افرادی که مرتب در آن دانشکده میبینم و با آنها حرف میزنم مدتها آدمهای بسیار جالبی برایم بودهاند یا دستکم از نوعی از افراد هستند که من معمولاً معاشرت با انها را دوست دارم، اما با کیفیتترین معاشرت ممکن برای من با آن آدمها همین است که دربارهٔ کانت و فلسفهاخلاق حرف بزنیم. این نوعی از رابطهٔ انسانی است که برای من علیالاصول مهم است و به طور خاص اتفاق افتادنش با این آدمها را دوست دارم. همین. نمیدانم که چطور میتوانم دو زندگی موازی را ادامه دهم، دو زندگیای که مدام از هم فاصلهٔ بیشتری میگیرند و از اینکه یکی را بر دیگری سوار کنم اجتناب میکنم.