این روزها به طرز اغراق‌شده‌ای سریال‌های نرم و سبک و شوخ‌طبع آمریکایی می‌بینم. به سیاق مطالعات فرهنگی که زمانی مجذوبم کرده بود، باید بگویم که این احتمالاً فراری است موقت از زندگی حقیقی. مشخصاً عاشقانه‌های آرام و سبک آن‌ها برابر سختی روابطی که داشته‌ام. عاشقانه‌ها برای من معمولاً در همراهی صبورانه با دشواری‌ها و سختی‌های دیگران بوده، نه بازیگوشی‌های سرخوشانه. برای گذراندن زمان و رفع کسالت سریال نمی‌بینم: سریال و رمان سبک در چنین شرایطی تأثیر معکوس دارند. برای گذراندن زمان کتاب نامربوط به حوزهٔ اصلی کار و علاقه‌ام می‌خوانم یا می‌نویسم. سریال دیدن مضطرب و ناآرامم می‌کند.

دیروز خبری خواندم که احتمالاً از امروز کافه‌ها تعطیل خواهند بود. عصبی شدم. چون تعطیل شدن کافه به معنی این است که باید سبک زندگی همین حالا بی‌فایده‌ام را هم تغییر دهم. مهم‌تر از همه این‌که چندروز است که صبح‌های خیلی زود که کافه خلوت است می‌نشینم و دست‌کم یک‌ساعت می‌نویسم. بعد می‌روم خانه و انگار کاری نکردم دیگر اذیتم نمی‌کند می‌نشینم آلمانی و فرانسه می‌خوانم و سریال می‌بینیم. اگر این یک ساعت نباشد، باید جایگزینی پیدا کنم که توهم کار کردن بدهد.

اضطراب کاری نکردن دوباره اوج گرفته. می‌دانم که باید شروع کنم و کم‌کم به کار کردن برگردم. اما نمی‌توانم. تصور ترم دیگر را هم آنلاین شرکت کردن کم‌توانم کرده. تصور سختی پیش رو از شجاعت خالی‌ام کرده. وقتی در حال نوشتن به آن فکر می‌کنم، دیگر آن‌قدرها هم وحشتناک به نظر نمی‌رسد. دوباره باید جای شب و روزم را عوض کنم. همین حالا که دارند قرارهای آنلاین شروع ترم را می‌گذارند، همهٔ برنامه‌ها بعدازظهر به وقت آن‌ها است که می‌شود سحرگاه تهران. یک امتحان دیگر هم باید در شروع ترم بدهم.