نمی‌توانم بگویم که بیش از یک ماهی که در تهران هستم خوش گذشته. اما حالا که به انتهای سفر نزدیک‌تر می‌شوم، بیشتر شبیه خودم در تهرانم. این مدت طولانی لازم بوده، هم برای گذشتن از سال بدی که داشتم و هم برای پیدا کردن خودم در تهران. فکر می‌کردم دست‌کم نگرفته‌ام که سال گذشته چه تاثیر بدی بر من گذاشته. اما توانایی ترمیمی حضور در تهران را دست‌بالا گرفته بودم. فکر می‌کردم بودن با دوستان و خانواده باعث می‌شود که با سرعت بیشتری عبور کنم و دوباره به خودم برگردم. اما یک ماه لازم بود برای اینکه چنین شود.

حالا آرام‌ترم، کنار آمده‌ام. کنار آمده‌ام با حضور کمرنگم در تهران. با دیدن اینکه حتی نزدیک‌ترین دوستانم هم زندگی‌ای دارند که بدون حضور من شکل گرفته. بیشترین چیزی که به چشمم آمده این است که دست‌کم در حلقهٔ اطرافیان من، شبکهٔ گستردهٔ روابط است که زندگی را تحمل‌پذیر می‌کند. من در چند سال گذشته بخشی از این شبکه نبوده‌ام. موضوع فقط این نیست که در برخی از تجارب جمعی شدیدشان شریک نبوده‌ام. مسئله این است که اصلاً نقشی در تحمل‌پذیر کردن زندگی‌شان نداشته‌ام. به گمانم زمانی که در آلمان درس می‌خواندم، هنوز نقش پررنگ‌تری در زندگی‌شان در تهران داشتم. مشخص بوده که دوماهی که برای تعطیلات تابستان یا بهار می‌آمدم قرار است کجا قرار بگیرم. دیگر اینطور نیست. حداکثر کاری که در این دو سفر اخیر برایشان کرده‌ام این بوده که گوش دهم. عملاً گفت‌وگویی هم در کار نبوده. مخاطبی بوده‌ام که فقط قرار بوده حرف‌های زیادشان را بشنود و چیز خاصی هم برای گفتن ندارد. من دیگر نه بخشی از شبکهٔ روابطشان هستم، نه دوست مهمی در جمعی که بخشی از هویتشان را بسازد.

این را برای خودم می‌نویسم که سال بعد هم یادم بیاید که توقع تجربهٔ رویایی از حضور در تهران نداشته باشم. شاید قرار است این دیدارهای سالی یکبار رفع دلتنگی باشد، نه ایفا کردن نقشی و قرارگرفتن دوباره در موقعیتی که خودم را متعلق به آن می‌دانم.

حالم بهتر است. دوباره می‌بینم که من این شهر را و آدم‌های این شهر را دوست دارم، به رقم همه چیز. این است که حتی فرصت دیداری کوتاه غنیمت است؛ نه برای بدست‌آوردن یا بازسازی چیزی، و نه حتی برای برگشتن به تجربه‌ای، شاید حتی در حد مشاهده و عبور، شبیه گردشگری که از دیدن زیبایی‌ای که (دیگر) متعلق به او نیست لذت می‌برد.