در این چند روز، اگر کسی جرئت کرده و دربارهٔ ایران پرسیده، گفته‌ام که همین حالا تحت فشار شدیدی هستم و منصفانه نیست که فکر کنند باید برابر کنجکاوی اطرافیانم در این‌جا هم پاسخگو باشم.

نوشته‌های اینجا اغلب نتیجهٔ تاملاتم نیست، اعلام موضع هم نیست، بیشتر روند فکر کردن است. آماده نیستم از آن‌ها دفاع کنم. ممکن است بتوانم درباره‌شان با کسی حرف بزنم، اما حمله و دفاع هرگز.

به حال خودم در این روزگار فکر می‌کنم. به این‌که گویی تصمیم گرفتم بین کاری که می‌دانم غلط است (اما دلم می‌خواهد انجامش دهم)، کاری که درباره‌اش تردید بسیار دارم،‌ و سکوت، آخری را انتخاب کنم. وقتی این‌ها را می‌گویم و اضافه می‌کنم که دیگران را قضاوت نمی‌کنم که تصمیم متفاوتی گرفته‌اند، کسی باور نمی‌کند. انقدر که چند وقت است «این موضع من است»، «دیگران را قضاوت نمی‌کنم» و… فقط به عنوان تعارف بیان شده. اما من واقعاً قضاوتی ندارم، دقیق‌تر بگویم، دربارهٔ بخش بزرگی از فعالیت‌های دیگران قضاوتی ندارم. تعداد کمی از رفتارها هست که نظر قاطعی دارم که غلط است (مثل دعوت به تحریم و جنگ و مبارزهٔ خشن از طرف کسی که خودش در ایران نیست). چیزهایی هم هست که با ذائقهٔ من جور نیست، اما داوری اخلاقی، به معنی دقيق كلمه، درباره‌اش ندارم. مثلاً برخی از رفتارها به نظرم بیشتر جلب ترحم می‌آید. نمی‌خواهم درباره‌اش بحث کنم، نمی‌خواهم مصداق بیاورم.

وقتی می‌گویم قضاوت ندارم منظورم چنین چیزی است: افرادی که منافع مادی دارند به کنار، به گمانم اغلب افراد این روزها درگیر دلیل‌آوری‌های مختلف اخلاقی هستند. مقدمات این دلیل‌آوری‌ها با هم متفاوت است و به تبعش نتایجش هم متفاوت است. برای این‌که کسی را از نظر اخلاقی قضاوت کنم، یا باید فکر کنم که اصلاً درگیر دلیل‌آوری اخلاقی نیست (مثلاً از روی منافع شخصی‌اش عمل می‌کند) یا باید فکر کنم که مقدماتش به شدت معیوب است. اولی در مورد اکثر اطرافیانم صدق نمی‌کند، یا دست‌کم من تصمیم گرفته‌ام که باور کنم که صدق نمی‌کند. در مورد دومی، انقدر فاکتورها و مقدمات ممكن زیاد است که نمی‌شود به راحتی از حرف‌هایی که افراد در شبکه‌های اجتماعی و غیره می‌زنند تشخیص داد که دقیقاً کدام مقدمات است که متقاعدشان کرده که فلان موضع را بگیرند. تا وقتی نمی‌دانم این مقدمات چیست داوری‌ای دربارهٔ موضع‌شان ندارم. و بسیار محتمل می‌دانم که به مقدمه‌ای فکر می‌کنند که از چشم من دور مانده.

همین‌ها را که می‌نویسم با خودم می‌گویم که این چه وضع عمل کردن یا حتی قضاوت (ن)کردن است. در میان بحران نشسته‌ای و دربارهٔ نقش دلیل‌آوری اخلاقی در ارزیابی کنش‌های دیگران فکر می‌کنی. به این فکر می‌کنم که همیشه دلیل خوبی داشتم که چرا باید فعالیت‌های سیاسی و اجتماعی‌ام از فعالیت‌های نظری‌ام جدا باشد و همین بوده که پرهیز کرده‌ام از این‌که کارم دربارهٔ مثلاً فلسفهٔ سیاسی باشد. اما حالا که مدتی است جدی‌تر درگیر فلسفهٔ حقوق و اخلاقم، گویی هر تشخیص درست و غلط سخت‌تر شده. ذهنم در جایی از تحليل متوقف می‌شود. سخت‌تر می‌توانم کاری کنم که نمی‌توانم از آن دفاع کنم، و دفاع از هر موضعی بسیار سخت‌تر شده.

این‌که فکر کنی باید کاری کنی ولی ندانی چه کاری وضع ساده‌ای نیست. نمی‌توانم بگویم که برایم مهم نیست که دیگران چه فکر می‌کنند. چیزی در قلبم آتش می‌گیرد وقتی قضاوت دوستانم را دربارهٔ سکوت کردنم می‌شنوم. و فکر می‌کنم آن‌ها هم حس مشابهی دارند اگر/وقتی که من دربارهٔ فعالیتشان نظری می‌دهم. این نیست که این‌ها را حس نکنم. فقط سعی می‌کنم تا حد ممكن این‌ها بر کل فرایند فکر کردنم غالب نشوند. فکر می‌کنم لابد همه می‌دانند که اتفاقاً در این میانه سکوت کردن کار ساده‌ای نیست: هم حس درونی شخصی است که باید کاری کرد، و هم فشار قضاوت بیرونی. فشار درونی شخصی و بخشی از قضاوت‌های بیرونی را می‌شود با چند حرف و نوشته در فضای عمومی آرام کرد. به هیچ عنوان فکر نمی‌کنم هرکس حرف می‌زند به این قصد است. اما من دربارهٔ خودم می‌دانم که اگر حالا حرفی بزنم، فقط برای آرام کردن ناآرامی درونی‌ام. وقتی نمی‌دانم که چه بگویم، وقتی نمی‌دانم که چه باید گفت، چه باید کرد، حرف زدنم یا کاری کردنم فقط درمان شخصی است. می‌خواهم تا جای ممكن برابر چنین چیزی مقاومت کنم.