کنکاش
۱. من و میم بیش از دو سال دوست بودیم، از هشتاد و هشت تا نزدیکیهای سال نود، دوستانی بسیار صمیمی، در حد رفیق گرمابه و گلستان. بعد از دو سال چیزی دربارهاش فهمیدم که ناگهان احساس کردم دیگر نمیفهممش و برای غریبه شده. دروغ بزرگی دربارهی خودش گفته بود و دو سالی این کار را ادامه داده بود. نون اولین کسی بود که مرا در جریان گذاشت و طرفه اینکه تعجب بسیار کرد که از موضوع بیخبر بودهام، آخر من نزدیکترین دوست میم بودم. نمیفهمید چطور ممکن است که همه از جریان باخبر باشند و فقط من بیاطلاع به این دوستی ادامه داده باشم. واقعا همه میدانستند. بعد از شوکی که وارد شد، با دوستان مشترکمان حرف زدم، همهشان زمانی به میم شک کرده بودند و بعد از پیگیری فهمیده بودند که حداقل چیزهایی را دروغ میگوید. چرا کسی به من چیزی نگفته بود؟ به این دلیل که اولا باور نمیکردند که با این حد صمیمت خود میم به من نگفته باشد و ثانیا فکر میکردند لابد من انقدر باهوش و حواس جمع هستم که خودم تا به حال فهمیده باشم. همهي دوستان مشترک از بیخبری من متعجب بودند، حتی متعجبتر از خود من از اینکه فهمیدهام دوستی چنین نزدیک دروغی چنین بزرگ گفته. به میم گفتم که دیگر نمیشناسمش، ناگهان غریبه شده بود. خیلی از اتفاقات رابطه را حالا میفهمیدم و توان اینکه به عقب برگردم و همهي تصوراتم از او و رابطه را با این اطلاع جدید هماهنگ کنم نداشتم. نمیتوانستم بینمش و به این فکر نکنم که چقدر غریبه و ناشناخته است برای من. رابطه را قطع کردم، نمیتوانستم تصور جدیدم از او را با آنچه در این دو سال گذشته بود هماهنگ کنم. به میم فرصت دادم که توضیح دهد، در واقع از او درخواست کردم که توضیح دهد چه اتفاقی افتاده. توضیحی نداد و رابطه تمام شد. بعدها زمانی به من گفت که تمام شدن آن را رابطه چه ضربهی بزرگی بوده برای او. میدانم که بوده ولی همدلی برایم ممکن نبود. برایش گفتم که همهی دو سال را میدانسته دروغ میگوید و لابد خودش را برای روزی که موضوع مشخص شود آماده میکرده و در واقع ضربهی اصلی را من خوردهام که ناگهان با چنین چیزی مواجه شدهام. میم همچنان معترض بود و فکر میکرد عادلانه نبوده که من به این دلیل کلا بروم، بعد از دو سال دوستی شدیدا نزدیک. من اعتراضش را میفهمیدم واقعیت این است که چیزی که او دربارهاش دروغ گفته بود واقعا چندان هم برای من مهم نبود میفهمم که انتظار نداشته برایم مهم باشد، اصلا به شخصیت و منش من نمیخورد که چنین موضوعی برای من مدخلیتی در رابطه داشته باشد. مطمئنم که اگر از اول موضوع را میدانستم میم همانقدر صمیمی و دوست میماند. حتی اگر آن اواسط هم جایی مسئله را میگفت، حتما شوکه میشدم ولی میتوانستم کنار بیایم و همراه خودش دوباره تصویر گذشته رابطه را بازسازی کنم و با تلاش مضاعفی رابطهی جدیدی بر مبنای اطلاع جدید بسازیم. تنها حالتی که این اطلاع جدید میتوانست میم را چنان برای من بیگانه کند که دیگر نتوانم دوستی با او را بفهمم همین حالت اخیر بود، اینکه از جایی چیزی را بفهمم که او سعی کرده بود پنهانش کند.
نون بیچاره حالش از همه بدتر بود، چون نمیدانست که من موضوع را نمیدانم و ناخواسته مرا در جریان گذاشته بود. اما در عین عذابوجدان از دست من عصبانی بود. هم او و هم بقیه، از گیجی و سربههوایی من متعجب و عصبانی بودند و نمیفهمیدند چطور ممکن است در این دو سال حتی شک هم نکرده باشم و هیچ چیز را پیگیری نکرده باشم. در میان عصبانیت آنها، من هیچ وقت از خودم عصبانی که نبودم هیچ، ته دلم کمی هم از خودم خوشم آمده بود. خوشم آمده بود که ذهنم انقدر سالم است که دربارهی چیزی که بقیه میخواهند از زندگی خودشان بپوشانند کنکاش نمیکند. هیچ چیز به اندازه حفظ حریم دیگری برای من مهم نیست و حتی فکر میکنم به اصطلاح زکات هوش این است که کنترلش کنی تا چیزی از زندگی دیگران، بیش از آنچه خودشان میخواهند نشان دهند، نفهمی. منظورم چیزهایی دربارهي زندگی شخصی افراد و اتفاقات آن است، نه چیزهایی مثل ویژگیهای شخصیتی، زود فهمیدن اینها نه تنها بیاشکال که حتما خوب و کمککننده است. اما کنکاش در زندگی دیگران و اتفاقات آن خط قرمز من است و خیلی خوشحالم که حتی دربارهی صمیمیترین دوست هم از این خط قرمز رد نشدم.
۲. دربارهي آدم عزیز نزدیکی، خیلی نزدیکی، بعد از حدود سه سال چیزی فهمیدهام، ناخواسته. اما اطلاعی که او را برایم بیگانه کرده. احساس میکنم درکش نمیکنم. یا بهتر بگویم، خیلی چیزهایی را که دربارهی او قبلا طور دیگری میفهمیدم، حالا باید طور دیگر بفهمم. و باز هم این اطلاع از آن جنسی است که اگر همان سه سال پیش میدانستم اینطور نبود که کلا دوستیای درکار نباشد. احتمال میدهم که همه چیز تا حدی متفاوت میبود. اما حتما باز هم رابطهای بود و نزدیکیای. این بار هم او چنان نزدیک است که بیاطلاعی من از موضوع تقریبا باورپذیر نیست، حتی برای خودش. چند بار تکرار کرد که باور نمیکند که من موضوع را نمیدانستهام. فقط من که خودم و شاید «او» را میشناسم میفهمم که چطور ممکن است. این اتفاق فقط بین ما میتوانست بیفتد. بین او که عادت به صریح حرف زدن (خصوصا در مهمترین مسائل) را ندارد و من که عادت به کنکاش ندارم، نه تنها عادت به کنکاش ندارم، حتی حاضر نیستم چیزی را چنان قاطعانه بپرسم که طرف چارهای جز جواب دادن نداشته باشد. فکر میکنم در دنیا چیزهای زیادی هست که به دلایل شخصی نمیخواهیم افشایشان کنیم و انگشت گذاشتن بقیه بر آن به چشممان غیرمنصفانه میآید.
ماجرا را برای الف تعریف کردم. گفتم دربارهی «او» چیزی فهمیدهام که تصورم را از او عوض کرده، چیزی که لابد اگر کنارم بود و میفهمیدم میشد که با کمک هم با آن کنار بیایم. اطلاع جدیدی که بدست آوردهام تصورم را نه فقط از او، بلکه از رابطهیمان و جای من در این رابطه تغییر داده، اطلاعی که برای من تکان دهنده بوده. اطلاعی که اگر زودتر صراحتا دربارهاش با من حرف زده بود، شاید باعث میشد که فرم متفاوتی از رابطه را انتخاب کنم و انتظارات و خواستههایم تفاوت کند، ولی قطعا انقدر شوکآور نبود که یکدفعه نسبتم با «او» و رابطه را گم کنم. الف عصبانی بود، سرش درد میکرد و نمیتوانست بپذیرد من در چنین موقعیتی قرار گرفتهام. حتی از «او» متنفر بود و برای اولین بار در اختلافنظرهایمان حق را به من میداد. اما بیش از همه از من عصبانی بود و انتظار داشت من هم از دست خودم عصبانی باشم. الف میگفت اگر جای من بوده از خودش بینهایت عصبانی میشده که چطور بیشتر دقت نکرده و چنین چیزی را نفهمیده. من اما اصلا از خودم عصبانی نیستم. باز هم ته دلم خودم را نوازش میکنم که آفرین که ذهنت سالم مانده. چه خوب که با وجود شواهدی ظاهرا آشکار، وقتی پرسیدی و جواب صریحی نگرفتی، مقاومت نکردی و کنکاش هم نکردی. چه خوب که به یکی از نزدیکترین آدمهای اطرافت انقدر اطمینان داشتی که اگر موضوع مهمی هست خودش به تو میگوید و کنجکاوی و تلاش برای سرازکارشدرآوردن درست نیست. چه خوب که تلاش نکردی بیش از آن چه خودش میگوید از زندگیاش سردرآوری.
واقعا امیدوارم همینطور بماند. بهگمانم تلاش برای یافتن اطلاعی از زندگی کسی، بیش از آنچه خودش در اختیارمان میگذارد، بازی بیپایان آزارندهي بیسرانجامی است که دوستی را به روالی نامطلوب بدل میکند. من هنوز ترجیح میدهم در مدت دوستیهایم با اطمینان و آرامش از دوستی لذت ببرم تا اینکه ترس از دست دادنش مرا به کنکاش مدام وادارد. من حداکثر میتوانم بگویم دانستن چه چیزهایی در تنظیم رابطه برایم مهم است و ترجیح میدهم به دوستانم اطمینان کنم و اگر نخواستند و نگفتند با کنکاش آنها را کشف نخواهم کرد. گیرم بعد از فهمیدنشان چنان شوکه شوم که رابطه و دیگری برای غریبه شود.