کنکاش

۱. من و میم بیش از دو سال دوست بودیم، از هشتاد و هشت تا نزدیکی‌های سال نود، دوستانی بسیار صمیمی، در حد رفیق گرمابه و گلستان.  بعد از دو سال چیزی درباره‌‌اش فهمیدم که ناگهان احساس کردم دیگر نمی‌فهممش و برای غریبه شده. دروغ بزرگی درباره‌ی خودش گفته بود و دو سالی این کار را ادامه داده بود. نون اولین کسی بود که مرا در جریان گذاشت و طرفه این‌که تعجب بسیار کرد که از موضوع بی‌خبر بوده‌ام، آخر من نزدیک‌ترین دوست میم بودم. نمی‌فهمید چطور ممکن است که همه از جریان باخبر باشند و فقط من بی‌اطلاع به این دوستی ادامه داده باشم. واقعا همه می‌دانستند. بعد از شوکی که وارد شد، با دوستان مشترکمان حرف زدم، همه‌شان زمانی به میم شک کرده بودند و بعد از پیگیری فهمیده بودند که حداقل چیزهایی را دروغ می‌گوید. چرا کسی به من چیزی نگفته بود؟ به این دلیل که اولا باور نمی‌کردند که با این حد صمیمت خود میم به من نگفته باشد و ثانیا فکر می‌کردند لابد من انقدر باهوش و حواس جمع هستم که خودم تا به حال فهمیده باشم. همه‌ي دوستان مشترک از بی‌خبری من متعجب بودند، حتی متعجب‌تر از خود من از این‌که فهمیده‌ام دوستی چنین نزدیک دروغی چنین بزرگ گفته. به میم گفتم که دیگر نمی‌شناسمش، ناگهان غریبه شده بود. خیلی از اتفاقات رابطه را حالا می‌فهمیدم و توان این‌که به عقب برگردم و همه‌ي تصوراتم از او و رابطه را با این اطلاع جدید هماهنگ کنم نداشتم. نمی‌توانستم بینمش و به این فکر نکنم که چقدر غریبه و ناشناخته است برای من. رابطه را قطع کردم، نمی‌توانستم تصور جدیدم از او را با آن‌چه در این دو سال گذشته بود هماهنگ کنم. به میم فرصت دادم که توضیح دهد، در واقع از او درخواست کردم که توضیح دهد چه اتفاقی افتاده. توضیحی نداد و رابطه تمام شد. بعدها زمانی به من گفت که تمام شدن آن را رابطه چه ضربه‌ی بزرگی بوده برای او. می‌دانم که بوده ولی همدلی برایم ممکن نبود. برایش گفتم که همه‌ی دو سال را می‌دانسته دروغ می‌گوید و لابد خودش را برای روزی که موضوع مشخص شود آماده می‌کرده و در واقع ضربه‌ی اصلی را من خورده‌ام که ناگهان با چنین چیزی مواجه شده‌ام. میم هم‌چنان معترض بود و فکر می‌کرد عادلانه نبوده که من به این دلیل کلا بروم، بعد از دو سال دوستی شدیدا نزدیک. من اعتراضش را می‌فهمیدم واقعیت این است که چیزی که او درباره‌اش دروغ گفته بود واقعا چندان هم برای من مهم نبود می‌فهمم که انتظار نداشته برایم مهم باشد، اصلا به شخصیت و منش من نمی‌خورد که چنین موضوعی برای من مدخلیتی در رابطه داشته باشد. مطمئنم که اگر از اول موضوع را می‌دانستم میم همان‌قدر صمیمی و دوست می‌ماند. حتی اگر آن اواسط هم جایی مسئله را می‌گفت، حتما شوکه می‌شدم ولی می‌توانستم کنار بیایم و همراه خودش دوباره تصویر گذشته رابطه را بازسازی کنم و با تلاش مضاعفی رابطه‌ی جدیدی بر مبنای اطلاع جدید بسازیم. تنها حالتی که این اطلاع جدید می‌توانست میم را چنان برای من بیگانه کند که دیگر نتوانم دوستی با او را بفهمم همین حالت اخیر بود، این‌که از جایی چیزی را بفهمم که او سعی کرده بود پنهانش کند.

نون بیچاره حالش از همه بدتر بود، چون نمی‌دانست که من موضوع را نمی‌دانم و ناخواسته مرا در جریان گذاشته بود. اما در عین عذاب‌وجدان از دست من عصبانی بود. هم او و هم بقیه، از گیجی و سربه‌هوایی من متعجب و عصبانی بودند و نمی‌فهمیدند چطور ممکن است در این دو سال حتی شک هم نکرده باشم و هیچ چیز را پیگیری نکرده باشم. در میان عصبانیت آن‌ها، من هیچ وقت از خودم عصبانی که نبودم هیچ، ته دلم کمی هم از خودم خوشم آمده بود. خوشم آمده بود که ذهنم انقدر سالم است که درباره‌ی چیزی که بقیه می‌خواهند از زندگی خودشان بپوشانند کنکاش نمی‌کند. هیچ چیز به اندازه حفظ حریم دیگری برای من مهم نیست و حتی فکر می‌کنم به اصطلاح زکات هوش این است که کنترلش کنی تا چیزی از زندگی دیگران، بیش از آن‌چه خودشان می‌خواهند نشان دهند، نفهمی. منظورم چیزهایی درباره‌ي زندگی شخصی افراد و اتفاقات آن است، نه چیزهایی مثل ویژگی‌های شخصیتی، زود فهمیدن این‌ها نه تنها بی‌اشکال که حتما خوب و کمک‌کننده است. اما کنکاش در زندگی دیگران و اتفاقات آن خط قرمز من است و خیلی خوشحالم که حتی درباره‌ی صمیمی‌ترین دوست هم از این خط قرمز رد نشدم.

۲. درباره‌ي آدم عزیز نزدیکی، خیلی نزدیکی، بعد از حدود سه سال چیزی فهمیده‌ام، ناخواسته. اما اطلاعی که او را برایم بیگانه کرده. احساس می‌کنم درکش نمی‌کنم. یا بهتر بگویم، خیلی چیزهایی را که درباره‌ی او قبلا طور دیگری می‌فهمیدم، حالا باید طور دیگر بفهمم. و باز هم این اطلاع از آن جنسی است که اگر همان سه سال پیش می‌دانستم این‌طور نبود که کلا دوستی‌ای درکار نباشد. احتمال می‌دهم که همه چیز تا حدی متفاوت می‌بود. اما حتما باز هم رابطه‌ای بود و نزدیکی‌ای. این بار هم او چنان نزدیک است که بی‌اطلاعی من از موضوع تقریبا باورپذیر نیست، حتی برای خودش. چند بار تکرار کرد که باور نمی‌کند که من موضوع را نمی‌دانسته‌ام. فقط من که خودم و شاید «او» را می‌شناسم می‌فهمم که چطور ممکن است. این اتفاق فقط بین ما می‌توانست بیفتد. بین او که عادت به صریح حرف زدن (خصوصا در مهمترین مسائل) را ندارد و من که عادت به کنکاش ندارم، نه تنها عادت به کنکاش ندارم، حتی حاضر نیستم چیزی را چنان قاطعانه بپرسم که طرف چاره‌ای جز جواب دادن نداشته باشد. فکر می‌کنم در دنیا چیزهای زیادی هست که به دلایل شخصی نمی‌خواهیم افشایشان کنیم و انگشت گذاشتن بقیه بر آن به چشم‌مان غیرمنصفانه می‌آید.

ماجرا را برای الف تعریف کردم. گفتم درباره‌ی «او» چیزی فهمیده‌ام که تصورم را از او عوض کرده، چیزی که لابد اگر کنارم بود و می‌فهمیدم می‌شد که با کمک هم با آن کنار بیایم. اطلاع جدیدی که بدست آورده‌ام تصورم را نه فقط از او، بلکه از رابطه‌ی‌مان و جای من در این رابطه تغییر داده، اطلاعی که برای من تکان دهنده بوده. اطلاعی که اگر زودتر صراحتا درباره‌اش با من حرف زده بود، شاید باعث می‌شد که فرم متفاوتی از رابطه را انتخاب کنم و انتظارات و خواسته‌هایم تفاوت کند، ولی قطعا انقدر شوک‌آور نبود که یک‌دفعه نسبتم با «او» و رابطه را گم کنم. الف عصبانی بود، سرش درد می‌کرد و نمی‌توانست بپذیرد من در چنین موقعیتی قرار گرفته‌ام. حتی از «او» متنفر بود و برای اولین بار در اختلاف‌نظرهایمان حق را به من می‌داد. اما بیش از همه از من عصبانی بود و انتظار داشت من هم از دست خودم عصبانی باشم. الف می‌گفت اگر جای من بوده از خودش بی‌نهایت عصبانی می‌شده که چطور بیشتر دقت نکرده و چنین چیزی را نفهمیده. من اما اصلا از خودم عصبانی نیستم. باز هم ته دلم خودم را نوازش می‌کنم که آفرین که ذهنت سالم مانده. چه خوب که با وجود شواهدی ظاهرا آشکار، وقتی پرسیدی و جواب صریحی نگرفتی، مقاومت نکردی و کنکاش هم نکردی. چه خوب که به یکی از نزدیک‌ترین آدم‌های اطرافت انقدر اطمینان داشتی که اگر موضوع مهمی هست خودش به تو می‌گوید و کنجکاوی و تلاش برای سرازکارش‌درآوردن درست نیست. چه خوب که تلاش نکردی بیش از آ‌ن چه خودش می‌گوید از زندگی‌اش سردرآوری.

واقعا امیدوارم همین‌طور بماند. به‌گمانم تلاش برای یافتن اطلاعی از زندگی کسی، بیش از آن‌چه خودش در اختیارمان می‌گذارد، بازی بی‌پایان آزارنده‌ي بی‌سرانجامی است که دوستی را به روالی نامطلوب بدل می‌کند. من هنوز ترجیح می‌دهم در مدت دوستی‌هایم با اطمینان و آرامش از دوستی لذت ببرم تا این‌که ترس از دست دادنش مرا به کنکاش مدام وادارد. من حداکثر می‌توانم بگویم دانستن چه چیزهایی در تنظیم رابطه برایم مهم است و ترجیح می‌دهم به دوستانم اطمینان کنم و اگر نخواستند و نگفتند با کنکاش آن‌ها را کشف نخواهم کرد. گیرم بعد از فهمیدنشان چنان شوکه شوم که رابطه و دیگری برای غریبه شود.

 

 

 

خستگی

همه‌ی روز حالت تهوع دارم. اول از ساعت‌های نهار شروع شد، بعد رسيد به همه‌ی وعده‌های غذايی و حالا تقريبا مدام شده، در همه‌ی ساعت‌های روز. از قيافه‌ام، لاغرتر که می‌شود، ديگر اصلا خوشم نمی‌آيد. فلاکت و بدبختی را يادم می‌آورد. و يک اضمحلال تدريجی، پير شدن و زشت‌شدنی که نمی‌توانم جلويش را بگيرم. گفته بودم به قيافه‌ام وسواس پيدا کرده‌ام. البته می‌توانم بهتر از اين ببينم و بگويم، جسمم ديگر تحمل غذا را ندارد، دارد لطيف می‌شود. البته قبل از تبديل شدن به جسم لطيف، لابد دوره‌ای هم نحيف می‌شود.

چند چيز به هم گره خورده،‌ چيزهايی که اگر تک‌تک به سراغم می‌آمدند، گمانم اين است که می‌توانستم راحت‌تر جلويشان بايستم. تا مدتی سعی کردم علی‌رغم فشار شديدی که حس می‌کردم اخلاقم را خوب نگه دارم. سعی می‌کردم لبخند بزنم و تلخی نکنم. بيشتر سعی می‌کردم نشان دهم که با وجود بد بودن اوضاع هنوز بلدم خوش‌بگذرانم. می‌خواستم يادم نرود که زندگی من کم غنی نيست، چون هيچ چيز را از خودم دريغ نکرده‌ام، هيچ لذتی، هيچ هيجانی... بيشتر سعی می‌کردم ادای آدم باجنبه‌ای را درآورم که می‌تواند فراتر از اين مشکلات روزمره را ببيند و به کوچکی مشکلات آگاه است و ديگر چيزی آرامش درونی حاصل از دورنگری‌اش را از بين نمی‌برد. اين‌که بفهمی مشکلاتت چقدر کوچک است بزرگی‌ای می‌خواهد که من واقعا ندارم، هيچ وقت نداشته‌ام  اما سعی کرده‌ام حداقل گاهی ادايش را دربياورم. ولی حالا هليده‌ام به اين‌که نشان دهم چقدر به فروپاشی نزديکم، چقدر خسته‌ام و چقدر برای جمع کردن خودم و زندگی‌ام ناتوانم.

مثل هميشه، همه چيز از کار شروع شد. از پايان‌نامه. از اين‌که من دو هفته‌ی پيش فهميدم، در واقع مجبور شدم متقاعد شوم که ديگر نمی‌شود. آن کاری که قرار بوده در پايان‌نامه بکنم، قطعا ديگر نمی‌شود. و عجيب اين‌که تازه فهميده‌ام که آن کار اصلی را چطور بايد انجام دهم. بعد از يک‌سال و نيم به در و ديوار زدن، حالا فهميده‌ام که بايد چه می‌کرده‌ام. در لحظه تصميم گرفتم که انصراف دهم و کار جديدی که فکر می‌کنم کار اصلی است را تحت پروژه‌ای شخصی شروع کنم. شايد برای دوره‌ی بعد. از چهارشنبه‌ی دو هفته پيش که به اين نتيجه رسيدم تا حالا، سعی کرده‌اند منصرفم کنند. موفق شدند و من با حالت انزجار و نااميدی برگشتم سر کاری که تا کنون می‌کردم و حالا ديگر اصلا با آن همدل نيستم. شروع دوباره‌ی کاری که با آن همدل نيستی تقريبا ناممکن است. شايد در کل علوم انسانی، و به‌طور خاص در فلسفه، نمی‌شود کاری که قبول نداری را انجام دهی. چون در واقع چيزی وجود ندارد، قرار است چيزی را بسازی، قرار است استدلالی که وجود ندارد را بسازی يا حداقل بازسازی کنی، و اگر واقعا سر و ته اين ساختمان در خودت و مغزت محکم نباشد، نمی‌توانی شروع به ساختن کنی. اين ساختن بايد بر روی چيزی و به سوی چيزی باشد. بدون اين سر و ته اصلا نمی‌شود مصالح را روی هم سوار کرد. سر و ته جريان در ذهن من از بين رفته بود يا حداقل چيز ديگری شده بود و من نمی‌توانستم به کار قبلی برگردم. به سختی خودم را متقاعد کردم که اين پايان‌نامه، پايان‌نامه‌ای ناتمام و نامطلوب است که من قرار است نشان دهم چرا يک مرحله‌ی لازم از کار اصلی است و نه خود کار اصلی. همه‌ی توانم را جمع کردم که روی اين موضوع تمرکز کنم، به‌جای تغيير کلی کار روی اين تمرکز کنم که اين پايان‌نامه را به‌عنوان بخشی لازم از کار اصلی جمع کنم. اين بحران شديدی بود برای من. اين بحران به اين معنی بود که من پايان‌نامه‌ای تحويل دهم که عميقا شبيه کارهای ديگری که کردم نيست. کارهايی که فکر می‌کردم سر و تهش در من مشخص است. می‌دانم روی چه زمينی استدلال را چيده‌ام و بعدا می‌خواهم چه استفاده‌ای از اين کار کنم. پايان‌نامه می‌شد يک چيز بی‌در و پيکر و ميانه‌ای که معلوم نبود چرا روی آن کار شده. اثری شديدا بدون امضا، حداقل بدون امضای شخصی و معمول من. و يه سختی می‌شد توضيح داد چرا گامی کوچک است در مسير اصلی من. خوب از پس اين بحران برنيامدم. راحت نتوانستم نامطلوب و ناتمام بودن پايان‌نامه را بپذيرم.

در همين دوره‌ای که سعی می‌کردم با تغيير اجباری هويت پايان‌نامه‌ام کنار بيايم و قبول کنم که اين پايان‌نامه نمی‌تواند آن چيزی شود که من می‌خواستم. در همين دوره‌ای که لابد ضعيف بودم و حساس، بحران ديگری هم پيش آمد. تکان خوردنی که اگر شرايط معمول بود حداکثر چند شب ذهن مشغولی داشت و بعد رهايش می‌کردم و قطعا تبديل به ماجرايی جدی نمی‌شد، آن هم در چنين وقت نامناسبی. اما همه‌ی خستگی عميق و اضطراب و ميل به بيرون زدن، مرا مشتاق جريان احساسی نرم خوشايندی متفاوت با زندگی روزمره‌ام کرده بود. دلم می‌خواست چيزی مرا شرايط معمولم بکشد بيرون برای همين ذهنم چسبيد و گير کرد به چيزی که علی‌رغم ظاهر لطيف و خوشايندش به سرعت بدل به عذاب ذهنی و درونی مدام شد. ديگر تمرکزم را از کار از دست دادم. انقدر ذهنم پی اين موضوع تازه يافته می‌رفت که نمی‌توانستم تمرکز لازم برای دشواری پايان‌نامه را تاب بياورم. و بيشتر فکر کردن همان و روشن شدن بحرانی بودن اين ماجرای کوچک همان.

همين عدم تمرکز، کنار عذاب ناخواسته‌ای که اين ماجرای بيشتر ذهنی با خودش آورده، باعث شد ديگر نتوانم حتی پايان‌نامه‌ی تغييريافته را هم پيش ببرم. حالا، قريب يک هفته است که هر روز از صبح در کتاب‌خانه می‌نشينم، بدون اين‌که کاری از پيش برم. می‌نشينم و فکر می‌کنم به چيزی که ديگر هم نمی‌دانم چيست. فقط آشفتگی حس می‌کنم و بی‌قراری. حس می‌کنم حتی توان جمع کردن پايان‌نامه به‌عنوان بخشی از آن کار اصلی را هم ندارم. توان چيدن استدلال‌ها را ندارم. توان فهميدم متن را ندارم. هر روز به کتاب‌خانه می‌آيم تا ديوانه نشوم. وقتی در کتاب‌خانه هستم هنوز فکر کنم در جای امنی هستم که زمانی کار می‌کردم. حتی زمانی که عاشق بوده‌ام و محبوب در چند متری اين‌جا بوده اما من می‌توانستم ساعت‌ها متمرکز استدلال‌های پنهان يک فيلسوف را بيرون بکشم و صفحه‌ها بنويسم. کتاب‌خانه و دانشگاه، همين بيرون آمدن از خانه و قرار گرفتن در محيط امنی که هميشه برام تمرکز و اطمينان آورده باعث می‌شود ديوانه نشوم. ولی وای از آن لحظاتی که کسی از آشفتگی‌ام باخبر می‌شود و می‌خواهد کمک مسئله حل شود. همان چند دقيقه‌ای که حرف می‌زند، همان چند دقيقه‌ای که مجبورم سکوت کنم تا او نصايحش را بگويد، به همه‌ی دشواری موقعيتم و ناممکن بودن خروج از آن فکر می‌کنم و شديدا عذاب می‌کشم. تنها محبت شديد را می‌توانم تحمل کنم. اين تنها چيزی است که می‌تواند روند بيمار ذهنم که فقط به ناممکن شدن فکر می‌کند را متوقف کند. ديگر طاقت بحث کردن و حرف زدن از حال و روزم را ندارم. دلم می‌خواهد بگويم چقدر به فروپاشی نزديکم اما تنها چيزی که واقعا می‌خواهم اين است که آغوش کسی يا چيزی مرا از اين چهار ماه گذر دهد.

 

 

از تفاوت‌ها و شباهت‌های او و من

او: روزهایت تر هستند یا خشک

من [حواس پرت و از دل آلرژی و خون این روزها]: تر

او: دودش به چشم کی می‌ره؟

پی‌نوشت: چند روزی است که روزهایم را به فنا می‌دهم و استتوسم را گذاشته‌ام «کبریت زیر روزها»

 

پی‌نوشت: چشم‌های خودم می‌سوزد.

میان ماندن و رفتن: شخصی

احتمال رفتنم مدام بیشتر می‌شود، خصوصاً حالا که جایش تقریبا قطعی شده. درباره‌اش بعداً بیشتر خواهم نوشت، احتمالاً بعدا از اولین باری که به سفارت بروم. این‌بار می‌خواهم توضیح دهم چرا با وجود همه‌ی چیزهایی که در پست قبل گفتم احتمال رفتن را بیشتر می‌دانم.

حقیقت این است که علقه‌هایی که تا به حال من را در این‌جا نگه داشته چیزهایی است غیر از همه‌ی چیز‌هایی که در پست قبل گفتم. نه این‌که آنها مهم نباشند، بلکه چیزهایی بوده از آنها مهم‌تر و اساسی‌تر. و دقیقا همان چیزهایی که تا به حال پای من را شدیداً به این‌جا بند کرده دلیلی است که باعث می‌شود بخواهم بروم. حداقل یک‌بار و برای دوره‌ی نسبتاً کوتاهی بروم.

در صدر همه دوستانم قرار دارند، به درست یا غلط متقاعد شده‌ام که چنین جمعی تکرار نشدنی است. مدت‌ها است کمتر دوست صمیمی دارم و وقتی از دوستانم حرف می‌زنم منظورم گروه نسبتا بزرگی است که بیشتر اوقاتی که در حال استراحت یا کار نیستم را با آنها می‌گذرانم. برخی از این افراد را بیش از دوازده سال است که می‌شناسم. یعنی حدود نیمی از عمرم. و مهم‌ترین تجارب زندگی‌ام را با آنها گذرانده‌ام. تجربه‌هایی که بسیاری از آن‌چه امروز هستم را شکل داده‌اند. به شدت از آنها تاثیر گرفته‌ام، از لباس پوشیدنم، تا نحوه‌ی گذران فراغتم و... و کنارشان عمیقاً احساس راحتی و آرامش می‌کنم. مهترین چیز تجربه‌ی مشترک است، شاید بشود گفت ما واقعاً با همدیگر بزرگ شده‌ایم. در درون هم و با شکل گرفته‌ایم و شدیداً به هم عادت کرده‌ایم. برایم قابل تصور نیست که برخی‌شان را اگر در بزرگ‌سالی برای اولین بار می‌دیدم، می‌توانستم با روحیات و خلقیاتشان کنار بیایم. اما زمانی که هنوز نوجوان بودم و نگاه بی‌قضاوتی داشته‌ام وارد زندگی‌ام شده‌اند و بعدا شکل گرفته‌اند، شکل گرفته‌ایم. در تغییرات بی‌شماری که خودم و سبک زندگی‌ام کرده‌اند کنارم بوده‌اند و همیشه تحمل کرده‌اند. زمانی که دوست شده‌ایم هم شبیه هم نبوده‌ایم و حالا از نظر کار حرفه‌ای و سبک زندگی بسیار با هم متفاوت‌ایم و همین جریان را جذاب‌تر می‌کند. به این حلقه‌ی اولیه مدام افراد دیگری هم اضافه شده‌اند که همان‌قدر عزیز‌اند. و به دلایل مختلف من بعید می‌دانم که جمع مشابهی را در جای دیگری تجربه کنم چه از حیث تنوع و شگفت‌انگیزی اعضایش برای من و چه از حیث صمیمت و آرامش.

اما دقیقاً همین یکی از دلایلی است که می‌خواهم بروم. من از وابستگی می‌ترسم. همیشه می‌خواستم شخصیت مستقلی داشته باشم و این همه وابستگی‌ام به دوستان برایم ترسناک است، این‌که خیلی تصمیم‌ها را به‌خاطر آنها نمی‌گیرم و از خیلی موقعیت‌ها صرف‌نظر می‌کنم تا از دست‌شان ندهم. ممکن است ظاهراً مستقل به نظر برسم ولی این فقط به این دلیل است که وابستگی‌ام به شخصی خاص نیست. وگرنه در عمق می‌دانم که چقدر غیرمستقل و وابسته به جمع‌ام. همیشه مدعی بوده‌ام که فلسفه می‌تواند آن‌چیزی باشد که من به خاطرش حاضرم فداکاری کنم، اما همیشه دادن چنین هزینه‌ای برایم سخت بوده. اشتیاق من به دوستانم چیزی است که می‌تواند مانع پیشروی در کار حرفه‌ای‌ام شود، و این برای من ترسناک است. می‌خواهم بروم تا به خودم اثبات کنم که می‌توانم بدون آنها یا دور از آنها هم تاب بیاورم و به کارم ادامه دهم. می‌روم تا ببینم این درهم‌تنیدگی‌مان انتخابی است و اگر بخواهم می‌توانم چیز دیگری را انتخاب کنم، بدون این ترس. می‌روم تا مطمئن شوم که به‌خاطر ادامه‌ی کار حرفه‌ای ام می‌توانم از لذت با آنها بودن حداقل مدتی صرف‌نظر کنم.

دلیل دیگری که مرا این‌جا نگه داشته این است که برخلاف بسیاری که از وضعیت کارشان در اینجا ناراضی‌اند و می‌خواهند بروند تا دنیا از استعدادشان محروم نماند، من احساس نمی‌کنم که چیزی را در اینجا تلف کرده‌ام. من از کارم در این‌جا راضی‌ام و فکر می‌کنم هنوز بسیار کار مانده که در این‌جا امکان انجامش را داشته باشم و راضی‌ام کند. در حوزه‌های تخصصی بسیار ممکن است آدم به جایی برسد که کلا موضوع برای چند نفر بیشتر جالب و حتی قابل‌فهم نباشد. من شاید زیادی زود به این‌جا رسیدم. بسیار زود هم رویکردم مشخص شد و هم تقریبا حوزه‌ی کاری‌ام و از اتفاق حوزه و رویکردی که در این‌جا خریدار داشت. آدم‌هایی با آن همدل بودند و کار پیش می‌رفت. این انتخاب هم صوری نبود، این‌طور نبود که نشسته باشم و فکر کرده باشم که چه چیزی جذاب‌تر است، کاملا طبیعی و در مسیر کارهایم پیش آمده بود. کم‌کم برای خودم واضح شد و فهمیدم که شکل گرفته است.

این در ظاهر بسیار خوب است، بسیار خوب است که در جوانی تکلیفت انقدر با خودت وکارت، تا این حد جزئی، مشخص باشد. احتمالاً این باعث می‌شود کلی زمان بخری و جلو بیفتی. ولی خود این موضوع بدل به یکی از ترس‌های من شده، ترس غوره نشده مویز شدن. من از زیادی از این شاخه به آن شاخه پریدن می‌ترسم، چون فکر می‌کنم مانع عمیق و جدی شدن است. اما این‌قدر زود متعین شدن هم ترسناک است. نگرانم که تصمیم‌گیری سریع از سر ندیدن دیگر امکانات بوده. شاید بتوانم ادعا کنم که کم‌و‌بیش با آنچه در ایران در حوزه‌ی فلسفه می‌گذشته آشنایم و از تصمیم دفاع می‌کنم، اما من این تصمیم را بدون دیدن نمایندگان اصلی حوزه‌های دیگر گرفته‌ام. من در ایران به حوزه‌ای جذب شدم که بهترین استادی که در این‌جا می‌شناختم نماینده‌اش بود، ممکن است به لحاظ آمار بهترین نبوده باشد، اما من می‌توانم بگویم چرا بهترین انتخاب برای من در ایران بوده. و در حوزه‌های دیگر نماینده‌ی جدی‌ای در ایران ندیده‌ام (من ندیده‌ام، نه این‌که نبوده). شاید عدم علاقه‌ام به حوزه‌های دیگر بخشی از ندیدن نماینده‌ای حقیقی می‌آید. معتقدم تاثیر دیدن نماینده‌ای حقیقی از یک رویکرد، حداقل در رشته‌ي من، بسیار جدی است. استادی که من امروز از کارکردن با او احساس رضایت می‌کنم، استادی است که درس‌های مختلف را با او گذرانده‌ام و رویکردش را به مسائل مختلف دیده‌ام، به چیزهایی که هیچ پژوهشگری در هیچ کتابی نمی‌نویسد. علاوه بر این ساعت‌ها فرصت بحث با او را داشته‌ام و ایده‌هایم در این گفت‌و‌گوها شکل گرفته و چکش‌خورده‌اند، از آن مهم‌ترین، جدی‌ترین چیزهایی که نوشته‌ام را خوانده و نقد کرده. مجموعه‌ی اینها باعث شده من درک منحصر‌به‌فردی از رویکردی که او خود را نماینده‌ی آن می‌داند، داشته باشم، رویکردی که به‌نظرم عمیقاً فلسفی ولی در عین حال بومی است. بدون این حد از ارتباط علمی چنین درکی ناممکن بوده.

همین که فکر می‌کنم سال‌ها می‌توانم در این حوزه کار کنم و حداقل چند نفری در این‌جا حرفم را می‌فهمند،‌ بزرگ‌ترین دستاوردی است که در تحصیلم در این‌جا داشته‌ام، اما بزرگترین ترسم نیز هست. ترس از این‌که امکانی را از دست می‌دهم، یا این‌که با ندیدن نمایندگان جدی رویکردهای دیگر، شاید مسیرم را اصیل انتخاب نکرده‌ام. از آن مهمتر، می‌دانم که کم بودن افرادی که در یک حوزه‌ی تخصصی کار می‌کنند عیبی برای آن حوزه نیست، اما من از در درون ماندن واهمه دارم. از این‌که حتی امکانی برای گفت‌و‌گو نباشد. می‌ترسم که ما در این‌جا کاری می‌کنیم که برای خودمان بسیار جدی است، اما هیچ امکانی برای عرضه‌ی آن وجود ندارد. من از این‌که امکان گفت‌و‌گویم را با بخش‌های دیگر از دست دهم، از این‌که نتوانم کارم را حتی برای کس دیگری که فلسفه برای او جدی است، توضیح دهم، می‌ترسم. و به گمانم این ترس مشروعی است. نیاز دارم که نحوه‌ی کار کردنم را در جای دیگری نیز محک بزنم. نیاز دارم مطمئن شوم که حرف دیگران را هم می‌فهمم و توانایی نوع دیگری کار کردن را هم دارم و هم‌چنین توان دفاع از رویکرد فعلی‌ام را. در این‌جا احتمالش کمتر است که مجبور شوم برابر کسی خیلی جدی از رویکردم دفاع کنم. یا کسی کارش چنان مبهوتم کند که بخواهم بفهممش و با او وارد گفت‌و‌گو شوم و شاید رویکردم را تغییر دهم. نمی‌گویم احتمالش نیست، اما کمتر است و در این سال‌ها رخ نداده.

باری حرف می‌زدیم و من می‌گفتم که او باید ترس‌های من از رفتن را بفهمد، بی‌رحمانه گفت که ترس قابل درک است، همه می‌ترسند، چیزی که نمی‌توان با آن همدلی کرد و بد است بزدلی است. نمی‌دانم ترسو هستم یا بزدل، اما رفتن برای من، مواجه شدن با برخی از شدیدترین ترس‌هایم است. ترس از زیر صفر شروع کردن، ترس از این‌که نه سابقه‌ی مشترکی است که بتوانی به آن ارجاع دهی و نه چندان بر زبان و فرهنگ مسلطی که آن‌چه می‌خواهی را منتقل کنی، ترس از این‌که در شبکه‌ی وسیعی قرار نداری و بی‌جایگاهی، ترس از این‌که پیاپیش توافق ضمنی بر سر برخی توانایی‌هایت وجود ندارد و همه چیز را باید از اول نشان دهی، ترس از این‌که از هیچ چیز پیشینی نمی‌توانی کمک بگیری تا جلو بروی... همان که اول گفتم، ترس از این‌که باید از زیر صفر شروع کنی.

 

این نسل دیوانه یا راهنمای رفتن و ماندن

۱. یکی از بااستعدادترین همکلاسی‌هایم بود و از یکی از بهترین دانشگاه‌های انگلیس پذیرش گرفت، بعد از دو هفته با ناباوری در دانشگاه دیدمش. گفت یک روز صبح پا شده و فهمیده اگر همان روز به تهران برنگردد خودکشی می‌کند.

۲. سالهاست به سفر می‌شناسمش، در رشته‌ای مرتبط با روحیه‌اش پذیرش گرفت و به آلمان رفت. برای تعطیلات برگشته بود تهران، افسرده، غمگین و نامطمئن. احساس می‌کرد امنیتش را از دست داده و نمی‌تواند تصور کند، زندگی این‌جا، بدون او، ‌ادامه دارد.

۳. به سختی اما بالاخره موفق شد پذیرش بگیرد، در دانشگاه طراز اولی در این‌جا درس می‌خواند. گفته یک ترم دیگر هم به خودش فرصت می‌دهد شاید به شهر جدید عادت کند اما بعدش، بی‌برو‌برگرد برمی‌گردد.

...

می‌توانم این لیست را ادامه دهم. گرچه موارد نقض هم بسیار است اما میل به ماندن و اکره از رفتن در اطرافیان من بسیار زیاد است. در مورد خود من هم چنین است. کشش‌های رفتن همان‌هایی است که همیشه بوده،‌ تحصیل در دانشگاهی بهتر، اندکی آزادی و استقلال بیشتر، امکانات و موقعیت بیشتر برای کار حرفه‌ای و حتی تفریح و خوشگذارنی. و دردهای این‌جا هم ثابت است، محدودهای سیاسی و اجتماعی و حتی خانوادگی، دانشگاه‌های ناکارآمد، موقعیت شغلی محدود و...

علتش در ذهن من یک چیز بیشتر نیست. در این شهر به ما خوش گذشته. و بعید است جای دیگری انقدر خوش بگذرد. سعی می‌کنم کمی توضیح دهم که چطور در اینجا به ما خوش گذشته.

درست است که نوجوانی و اوایل جوانی ما در  فضای بسته‌ی سیاسی گذشته، در دوره‌ای که سیاست‌ها سانسور و محدودیت در مورد محصولات فرهنگی به شدت اعمال می‌شده و گشت ارشاد در خیابان‌ها بوده، اما ما از تجربه‌ی نسل‌های قبل راه‌های در‌روی بسیاری یاد گرفته‌ایم. زندگی زیرزمینی و فرهنگ زیرزمینی را گسترش دادیم، عناصرش را بعضی با دقت و وسواس و بعضی با آزمون و خطا انتخاب کرده‌ایم. شبیه آن چیزی که سارتر در مورد دوره‌ای که فرانسه در اشغال نازی‌ها بوده می‌گوید، ما از هر دوره‌ای آزاد‌تر بودیم. و بیشتر دست به انتخاب زدیم. زندگی زیرزمینی ویژگی‌اش این است که از دید هر ناظری به دور است، برای همین کمتر تحت تاثیر قرار می‌گیرد، اصلا کسی آن‌قدر از آن خبر ندارد که بخواهد بر آن تاثیر بگذارد، حتی پدرو‌مادرهایمان. برای همین این توهم برای ما ساده بوده که فرهنگ خاص خودمان را ایجاد کرده‌ایم و پی‌می‌گیریم. (می‌دانم کسی فرهنگ را ایجاد نمی‌کند. به تسامح بپذیرید.)

وضعیت جهانی هم به ما کمک کرده، مدام ابزارهایی برای دور زدن نظارت دولتی و محدودیت‌ها به دستمان رسیده. محدودیت‌های همه‌ی دولت‌ها. امکان این را داشته‌ایم که هر فیلمی را که می‌خواهیم ببینیم، هر موسیقی‌ای را که می‌خواهیم بشنویم. آن هم همزمان با همه‌ی مردم دنیا. این در مورد نسل‌های قبل به این سادگی نبود. در حوزه‌ی تخصصی هم واقعا دستمان بازتر بوده، زبان بلد بوده‌ایم و می‌توانستیم (اگر می‌خواهیم) به اساتیدی در هر جا دسترسی داشته باشیم، کلاس‌های آن‌لاین را ببینیم و همه‌ی مقالات و کتاب‌های جدید را (شده غیرقانونی) دانلود کنیم و بخوانیم. بنابراین زندگی فرهنگی و علمی‌مان نقض جدی غیرقابل جبرانی نداشته، یا خیلی کم داشته. حداقل مواد لازم را داشته‌ایم، تنها چیزی از جنس تجربه را کم داشته‌ایم. تجربه‌ی فلان کلاس، تجربه‌ی فلان سبک کار دانشگاهی، تجربه‌ی فلان کنسرت یا فعالیت دست‌جمعی و...

شاید مهمترین چیزی که باید بر سرش، در ماندن و رفتن تصمیم می‌گرفتیم تجربه بوده نه امکانات. و چندان بدیهی نیست که وزن تجربیاتی که با رفتن بدست می‌آید بیشتر باشد. این‌جا بر زبان و فرهنگ تسلط نسبی داریم، این غنای هر تجربه‌ای را بیشتر می‌کند. در تجارب یکسان، من فکر می‌کنم آن تجربه در ایران برای من غنی‌تر است. اما در تجارب غیر یکسان مسئله فرق می‌کند، برخی تجارب جز با رفتن از ایران ممکن نیست. مثلا رفتن از ایران سفر به دوردست و چنین تجربه‌ای را ساده‌تر می‌کند. و سفر رفتن همیشه بخشی از فرهنگ افرادی بوده که من در این نسل می‌شناسم. درست است که این تجربه در ایران ممکن نیست یا سخت است اما خود ایران (چه از نظر تنوع فرهنگ و زبان و چه از نظر طبیعت) انقدر شگفت‌انگیز است که سفر در خود آن واقعا تجربه باشد. راحت نیست تصمیم‌گیری درباره‌ی اینکه کدام تجربه‌ي جدی‌تری است. و در جمعی که من می‌شناسم یادگرفته‌ایم که تجربه‌ی سفر در ایران را غنی کنیم، یادگرفته‌ایم در مورد جایی که می‌رویم بررسی کنیم، یادگرفته‌ایم توریست نباشیم و به اهالی هر جا نزدیک شویم، یادگرفته‌ایم ثبت کنیم و بعد درباره‌اش بحث و بررسی کنیم و... 

خیلی از تجاربی که تا چند سال گذشته در ایران ممکن نبوده یا سخت بوده را هم ممکن کرده‌ایم یا حداقل شبیه‌سازی کرده‌ایم.

سیر سریع اتفاقات سیاسی و اجتماعی در ایران هم باعث می‌شود کثرت و تنوع تجربه بسیار باشد. بخش بزرگی از تجربه، تجربه‌ی عاملیت است. در این‌جا برای ما ممکن است که حداقل به سادگی تصور کنیم در سیر امور تاثیرگذاریم، این تجربه‌ی مهم و جدی‌ای است که معلوم نیست با رفتن برقرار بماند.

به گمانم حتی اگر فکر کنیم کفه‌ی تجربه به طور کلی به نفع رفتن سنگین‌تر است، کفه‌ی تجربه‌ی تاثیرگذاری به نفع ماندن سنگین است. و دلایل بسیاری باعث شده که نسل من حداقل توهم امکان تاثیرگذاری (گرچه محدود) را داشته باشد. اوضاع سیاسی در ایران شدیدا با زندگی روزمره‌ی گره خورده،‌ و یکی از آشکارترین تاثیرگذاری‌ها فعالیت سیاسی است، چیزی که تقریبا همه‌ی ما تا حدی تجربه‌ی آن را داریم. هر عمل کوچکی که انجام می‌دهیم به دلیل شرایط خاصمان حالت فعالیتی جدی را به خود می‌گیرد. وجود شبکه‌های اجتماعی که این فعالیت را ساده‌تر کرده این احساس را هم که ما عاملان تاثیرگذار هستیم بیشتر کرده. و سال‌ها است سیر سریع تغییرات متقاعدمان کرده،‌ دوری از ایران درک شرایط و درنتیجه تاثیرگذاری معنادار را اگر نه غیرممکن حداقل خیلی سخت می‌کند. یکی از نمودهای این علاقه به تاثیرگذاری و تصور ممکن بودن آن، در شغل‌هایی است که دوستان من به شدت به آن مایل شده‌اند. در صدر همه تدریس.

برابر تجربه‌ی عاملیت که تجربه‌ی مهم و غیرقابل صرف‌نظر کردنی است و کفه‌ی ماندن را سنگین می‌کند، امنیت قرار دارد. سال‌ها است هر حدی از عاملیت همیشه خطرناک است. در همان تدریس هم اگر بفهمند که به دنبال چه نوع تاثیرگذاری‌ای هستی احتمالا اخراجت می‌کنند. انواع دیگر محدودیت و از بین رفتن امنیت هم که واضح است. در عوض می‌شود در گوشه‌ی عافیتی در دوردست نشست و فعالیت گسترده‌تری در جهت تاثیرگذاری داشت، گرچه تاثیر چنین فعالیتی با همه‌ي گستردگی‌اش به دلیل دور بودن کم باشد. به‌نظر می‌رسد این یکی از چیزهایی است که کفه‌ی رفتن را سنگین می‌کند، اما در طی این سال‌ها انقدر تجربه اندوختیم که بتوانیم تا حد زیادی از خودمان مراقبت کنیم و همه چیز را دور بزنیم. راه‌های مقابله‌اش را تقریبا یادگرفته‌ایم. می‌شود موسسه‌های آزاد آموزشی تاسیس کرد، می‌شود به اسم مستعار نوشت و فعالیت کرد، می‌شود طوری گفت که مخالفت‌مان گرچه عمیق است اما آشکار نشود و...

همه‌ی این‌ها به کنار. واقعیتش این است که به ما واقعا دارد خوش می‌گذرد. یعنی حس می‌کنیم زندگی غنی است. و محدودیت‌ها را هم یادگرفته‌ایم دور بزنیم. همین برای این‌که کندن را کابوس کند و ماندن را مطلوب، کافی است.

* توضیح: اولا منظورم بخشی از متولدین اواخر دهه‌ی شصت و اوایل دهه‌ی هفتاد است. ثانیا این‌ها را از روی مشاهدات محدود خودم در  مورد اطرافیانم می‌گویم. حتما گروه‌های مختلف با هم متفاوت‌اند و مثال نقض بسیار است و من می‌پذیرم که این حرف‌ها شاید فقط در مورد گروه دوستی نه چندان کوچک من باشد.